رمان شالوده عشق پارت 301

4.2
(89)

 

 

 

و گهگاهی زمانی که تا این حد مهربان میشد، دلم می‌خواست از مردمک های پرمهرش هزاران عکس بگیرم تا برای روزهای مبادایم بگذرم!

برای وقت های بی‌رحمی‌اش و برای وقت های خستگی‌ام!

نفهمیدم چقدر گذشت. زیاد بود یا کم… نگاه کردن آن هم با این درجه از آرامش همیشه زمان و مکان را از ذهنم می‌دزدید اما کمی بعد با صدا زدن زیبا و گفتنه:

-آقا بیدارین؟ شرمنده مزاحم شدم خواستم اطلاع بدم مهمون دارین، برادر شمیم خانوم اومدن.

حباب شیشه‌ای و رویایی ترکید و محو شد!

و ما دوباره به زمین برگشتیم!

چشمانم گرد و امیرخان شبیه فشنگ از جا پرید و غرش کنان گفت:

-اون مرتیکه خیلی غلط کرده که اومد خونه‌ی من… با دل و جرات شده واسه من آره؟ پا می‌ذاره تو قلعه شکارچیش؟!

مقابله چشمانه وق زده‌ام شلوار پوشید و با عجله تیشرتش را هم تن زد.

آماده شدنش را که دیدم، مغزه خواب رفته از ترسم بیدار شد و همانطور که ملحفه را دور تنم می‌پیچیدم با عجله بلند شدم.

یک بار یواشکی با رادان در پشت خانه دیدار کرده بودم تا به او بفهمانم که نگرانم نباشد اما این مستقیم آمدنه او چیزی شبیه اعلان جنگ بود و دقیقاً حال باید چه خاکی بر سر می‌ریختم؟!

 

 

 

-صبر کن، نشونش میدم. پررو پررو سر می‌ندازه پایین میاد تو خونه‌ی من؟ آره؟ من دهنه این داداشه تو رو سرویس نکنم امیر نیستم شمیم خانوم… این خط این نشون!

با دستی لرزانم بازویش را گرفتم.

-امیر لطفاً بذار اول من باهاش حرف بزنم خب؟ شاید کاری پیش اومده و…

به طرفم که سرچرخاند، چشمانه خونآلودش اه از نهادم بلند کرد و ناامیدی برای خود خانه‌ای محکم ساخت.

-خودش اومده! خودش با پای خودش بی‌اجازه پا گذاشته تو قلمروی من پس نمی‌تونه هیچ انتظاری جز دریده شدن داشته باشه!

بی‌توجه به صدا کردن هایم با عجله از اتاق بیرون زد و در با صدای بسیار بلندی پشت سرش بسته شد.

دستی که به طرفش دراز کرده بودم روی هوا ماند و اشک از چشمانم جاری شد.

با تمامه وجود دلم برای خودم می‌سوخت که اینچنین میانه انسان های خودخواه مانده بودم!

و کمی بعد که صدای داد و فریادها بلند شد، دریافتم که این دو مرد حتی برای من فرصت ناراحت شدن هم باقی نگذاشته بودند!

با عجله دستی به صورتم کشیدم و تا خواستم به طرف در پرواز کنم، حواسم جمعِ برهنگی تنم شد.

ملحفه را کناری انداختم و با بالاترین سرعت ممکن به اولین لباسی که دستم رسید، چنگ زدم.

یک پیراهن خانگی با بندهایی رها و آزاد که از هر طرف می‌گرفتمش گوشه‌ی دیگرش ولو میشد و اعصاب خرد کن ترین انتخاب ممکن بود اما دیگر تایمی برای از دست دادن نداشتم.

 

 

 

-به تو چه ربطی داره؟ اومدم خواهرمو ببینم.

-خواهره تو زنه منه… می‌فهمی اینو؟!

 

صدای فریادهای زیادی وحشتناکشان که بلندتر از هر زمانی در گوش هایم می‌پیچید.

از پله ها با عجله و حسه سقوطی که بیش از ده بار تجربه‌اش کردم گذشتم و از در ورودی بیرون زدم.

در حیاط با هم گلاویز شده بودند و صدای بلندشان تک تک رشته های عصبی‌ام را می‌برید.

-بسه… بس کنید توروخدا!

گویا در ته یک چاه عمیق اسیر شده بودم که کوچکترین تغییری در حالتشان ندادند و تلخی همه‌ی جانم را فرا گرفت.

بخاطر من دعوا می‌کردند. یقه جر می‌دادند و همه چیز را از بین می‌بردند اما حتی تواناییه شنیدن صدایم را هم نداشتند و دقیقاً مشکله این دو انسانه وحشی چه بود؟!

مشکلشان من بودم یا غرور و تعصب های زخم خورده خودشان؟!

صورتم را با تاسف به چپ و راست تکان دادم.

-بســـه بـس کنـیـد!

نه تنها کوتاه نیامدند بلکه گستاخانه‌تر از قبل به هم پریدند و امکان نداشت که صبرم بیش از این لبریز شود!

همانطور که نگاهم به آن ها گره خورده بود با ترس و استرس پا را روی اولین پله گذاشتم و لحظه‌ای نگذشت که با پیچ خوردنه مچم، تنم کج شد و در کسری از ثانیه نقشه موزاییک های حیاط شدم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x