کم کم همه دورمان جمع میشدند و چیزی نگذشت که مردم دستان پیرزن را از تنم جدا کردند و مردی فریاد کشید.
-برو خونت حلیمه، پیرزن دیوونه کِی میخوای از این کارات دست برداری؟ این دختر عروس آقاست. میدونی اگه آقا بفهمه به زنش حمله کردی چیکارت میکنه؟ همینجوریشم چون اون بهت لطف داشته نبردنت دیوونه خونه، برو خونت تا این دفعه خودم به حسابت نرسیدم!
پیرزن همانطور که دستانش را دور بازوهایش میپیچید، یکدفعه بنای گریه گذاشت و بیاهمیت به مردمی که همه با خشم و حرص نگاهش میکردند، با گریه نالید.
-من بهش حمله نکردم، من فقط…
مرد دوباره فریاد کشید.
-دِ بهت میگم برو خونت پیرزن!
زیبا آرام دستم را گرفت.
-خانوم خوبید؟
سعی کردم خودم را جمع و جور کنم.
-آ..آره برمیگردیم خونه.
نگاه آخری به پیرزن که دو زن دستانش را گرفته و او را به سمت مخالفمان میبردند، انداختم و سریع چرخیدم.
شوکه و گیج بودم.
زیبا سریع گفت:
-خانوم از دست حلیمه ناراحت نشید. این پیرزن خیلی ساله که تو حال خودش نیست. همه میدونن دیوونهس البته معمولاً با کسی کاری نداره. فکر کنم چون شما براش آشنا نبودید اینجوری عکسالعمل نشون داد.
-یه… یه وقت اذیتش نکنن؟!
زمرد ادامه داد.
-نه اصلاً خیالتون راحت. مردم همه با دیوونه بازیاش آشنان. الآنم اگر دیدید عصبانی شدن چون به شما گیر داد. از ترس اینکه آقا ناراحت نشه باهاش برخورد کردن ولی در کل کاری باهاش ندارن فقط میرسوننش خونهش.
نفسم را محکم بیرون دادم و با قدم های بلندتری به سمت خانه راه افتادم.
شوک پیرزن و دیوانه بازیاش به تمام فکرمشغولی هایم نیز اضافه شد.
_♡__
قبل وارد شدن به جادهی عمارت چراغ های روشن و بسیار لوکسی که از فاصله زیاد هم خودنمایی میکردند، توجهم را جلب کرد.
-اون چراغ ها برای چی هستن دخترا؟!
زمرد نفسش را پر هیجان بیرون داد.
-برای نمایشگاه ماشینن. باورتون میشن خانوم؟ حالا دیگه شهر ما هم یه نمایشگاه ماشین خیلی باکلاس داره. اگر بدونید چه ماشین هایی اونجا هست. من خودم هر وقت بیکار میشم میرم از پشت شیشه تماشا میکنم.
ابرویم بالا پرید.
-ماله امیرخانه؟!
لبخندش کمی رنگ باخت.
-کاش بود اما نه ماله حاتم هاست. جدیداً اومدن اینجا میگن میخوان سرمایه گذاری کنن چون شهرمون قابلیت اینکه یه شهر توریستی و خیلی ثروتمند باشه رو داره.
اولین چیزی که به ذهنم آمد عجیب بودن این ماجرا بود اما لبخندی به خوشحالی زمرد زدم و دوباره راه افتادم.
آن روز فکر میکردم گاهی بعضی از موضوعات فقط جالب و عجیبند، بیخبر از آنکه هنوز با عجایب واقعی رو به رو نشده بودم!
بیخبر از آنکه سرنوشت چه خواب هایی برایم دیده و چه چیزهایی را میخواهد نشانم دهد…!
-چیز دیگهای لازم ندارین خانوم؟!
آخرین لباسم را هم در کمد آویزان کردم و نگاه آخری به دکوراسیون قدیمی اما فوقالعاده مرتب و تمیز اتاق انداختم.
تخت خواب بزرگ و قهوهای رنگ، همراه کمد دیواری چوبی قهوهای و میز کنسول و آینهای کِدر شده.
-نه همه چی هست ممنون.
-پس با اجازه تون من برم پایین.
در کمد را بستم و آرام گفتم:
-زمردجان؟
-جانم خانوم؟
لبهی تخت نشستم و بعد از کمی این پا و آن پا کردن پرسیدم.
-چرا… چرا اون پیرزن بهم گفت بالاخره برگشتی دختر باکره؟ داستان خاصی پشتش هست؟!
-راستش خب آره یعنی یه چیزایی هست اما سن من بهشون قد نمیده. واسه همین نمیدونم شنیده هام چقدر درسته که بخوام براتون تعریف کنم.
-هر چیزی که میدونیرو بهم میگی؟
پر تردید لب هایش را با زبان خیس کرد.
-فقط کنجکاو شدم بدونم و مطمئن باش حرفایی که بزنی رو به کسی نمیگم.
-این چه حرفیه عروس خانوم؟ چشم براتون تعریف میکنم.
مشتاقانه گوش تیز کردم.
-خب راستش میگن خیلی سال پیش یه دختر جوون پنهونی نامزد میکنه. البته پنهونی که میگم منظورم این نیست که بیخبر از خانوادهاش، نه خانوادهاش یعنی پدرش خبر داشته اما هیچ کدوم از فامیل ها و همسایه ها چیزی نمیدونستن چون انگاری وضع مالیشون زیاد خوب نبوده و نامزدش هم اون موقع درس میخونده. تصمیم میگیرن تا وقتی آماده ازدواج شن این موضوع بین خودشون بمونه تا بعداً حرف و حدیثی پیش نیاد. اما به یک ماه نمیکشه که نامزدیش بهم میخوره. پسره ول میکنه میره و نمیدونم چطوری یهو این خبر درز میکنه. اینکه نامزد دخترفلانی یهو ولش کرده رفته. یه جورایی دید مردم بد میشه. اون موقع ها اینکه یه دختر اسم بیاد روش اما یهو طرف ول کنه بره رو خیلی بد میدونستن. میگفتن حتماً اون دختر عیب و ایرادی داشته. خلاصه کلی حرف درست میشه. از اون طرفم این دختره نامزدشو خیلی دوست داشته و وقتی اون ترکش میکنه، افسردگی شدید میگیره!