زمرد نگاه ناراحتش را در اتاق چرخاند.
-خانوم مردم اینجا خیلی مهربون و خیرن اما متاسفانه خیلی هم ساده هستن. سر جریان دختر باکره هم عده خیلی کمی به شایعات دامن زدن اما چون آدمای مهم و ثروتمندی بودن خب یه جورایی انگاری حرفشون اعتبار داشته و مردم عادی هم گول اون اعتبارو خوردن!
-نامزدش چی؟ هیچوقت خبری ازش نشده؟!
-مثل اینکه معلوم نشده نامزدش کی بوده. حتی موقعی که دختره باکره میگه من دخترونگیمو با نامزدم از دست دادم، بازم سروکلهی نامزدش پیدا نشده. انگاری اصلاً ماله این شهر نبوده!
ابرویم بالا پرید.
مردی که به یکباره نامزدش را ترک کرده و هرگز دیگر خودی نشان نداده بود!
حتی وقتی مَردم در حال لِه کردن دخترک بودند هم ظاهر نشده بودند!
جدی از احوالات دختر بیخبر مانده بود یا اینکه نخواسته بود خودش را به دردسر بیاندازد…؟!
-خانوم با اجازتون من دیگه برم لطفاً شما هم گریه نکنید. آقا ببینن ناراحت میشن.
نفس پر بغضم را بیرون دادم.
-مرسی از اینکه بهم اعتماد کردی.
-این چه حرفیه؟ شما عروس آقایید کی میتونه بهتون اعتماد نکنه آخه؟ با اجازه.
لبخند پر تشکری به رویش زدم و تا در را بست روی تخت وارفتم.
قلبم تند میکوبید.
حسی عجیب در وجودم بود.
گویی تا اعماق احساساتم سوخته بود!
اشک ها دوباره راه خودشان را روی صورتم پیدا کردند و هیچ نفهمیدم چه زمانی چشم های خیسم سنگین شد و مرا غرق دنیای بیخبری کرد.
خیلی نرم در حال نوازش موهایم بود و خوابم را مختل میکرد.
غر زدم و به پهلو چرخیدم تا دست از سرم بردارد اما این بار نوازش هایش قسمت کمر و پهلویم شد!
-شمیم بیدارشو.
-ولم کن.
-بیدارشو خیلی وقته خوابیدی.
-نه.
-پاشو ببینمت غذا اوردم با هم بخوریم.
-گش…
وقتی دست هایش دور کمرم محکم شد و نشاندتم، بالاجبار چشم باز کردم.
-اووف امیرخان چرا
با دیدن چشم های غرق خونش ناخودآگاه زبانم بسته شد.
-چی شده؟ اتفاقی افتاده؟!
سری بالا انداخت و سینی غذا را بینمان گذاشت.
-گفتن برای شام نرفتی پایین منم خواستم غذامونو با هم بخوریم.
بوی خوش سوپ و گوشت پخته شده در بینیام پیچید و تصویر زیبای غذاهای رنگی اشتهایم را باز کرد.
-مشغول شو.
آرام سر تکان دادم و تا قسمت کوچکی از غذا را به دهان گذاشتم و مزهی فوق العادهاش را چشیدم، همه چیز از خاطرم رفت.
او آرام و من با ولع مشغول جویدن غذا شدیم که ناگهان گفت:
-ما قراره تا کِی اینجوری ادامه بدیم شمیم؟
سوالی سر بالا گرفتم.
-منظورت چیه؟!
ظرف غذایش را کنار زد و با خستگی دستی به صورتش کشید.
-همین تو هوا موندنو میگم. قراره تا کِی ادامه بدیم؟ قراره تا کِی اینجوری زندگی کنیم؟!
-چی داری میگی؟ حالت خوبه؟!
حرصی چشم هایش را باز و بسته کرد و بیشتر به سمتم چرخید.
-خوبم. حالم خوبم عقلمم سرجاشه نگران نباش. اما دیگه از این وضعیت خسته شدم. از این بین زمین و آسمون موندن خسته شدم شمیم.
با انگشت اشاره به در اتاق اشاره کرد.
-اون بیرون هزارتا کار رو گردنم سنگینی میکنه. هزار تا فکر و هزار تا موضوع حل نشده اما همه اون ها به کنار بالاخره یه جوری باهاشون کنار میام، ولی خستگی روحم بدجوری کلافهم کرده.
یکدفعه چه اتفاقی برایش افتاده بود…؟!
-امیرخان تو…
-کارهایی که تموم نمیشن، وظایفی که هر روز جای کمتر شدن بیشتر میشن، همه برام یه طرفن، تو هم برام یه طرفی!
-من… من اصلاً نمیفهمم چی داری میگی. هدفت از گفتن این حرف ها چیه؟!
مضطرب شده بودم و الحق که راست میگفتند مار گزیده از ریسمان سفید و سیاه هم میترسد!
نفس عصبانیاش را بیرون داد و ناگهان سینی غذا را از میانمان برداشت و تنم را جلوتر کشید.
دستش را یک طرف صورتم گذاشت و خیلی نرم گونهام را نوازش کرد.
-امروز عروسی یکی از بچه های روستا بود. یه پسر و دختری که از همون بچگی نافشونو برای هم بریدن و از خوش شانسی زیادشون جفتشونم عاشق هم میشن. یه پسر خیلی آقا که من خودم میشناختمش و رو جوون مردیش قسم میخوردم و یه دختر خیلی خوب که تعریف مهربونی زیادشو کسی نیست که نشنیده باشه و درست همین دیشب، شب عروسیشون جفتشون بخاطر گازگرفتگی میمیرن. از وقتی این خبر اومده هر کی که میشنوه بخاطر عشق از دست رفته شون حسرت میخوره. بخاطر جوونیشون، عمرشون، ناراحت میشه و من فقط یه چیزی داره تو سرم میگرده اونم اینه که زندگی میتونه چقدر کوتاه باشه. بغض نکن شمیم… بغض نکن خانومم.
سر پایین انداختم و او دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به سینهاش چسباند.
-باشه فهمیدیم تفاوت ما دو تا مثل صفره و صده. تو یه دختر لجباز و خوشگلی که گیر یه مرد زبون نفهم مثل من افتادی اما میدونی که این آدم زبون نفهم بمیره هم از تو نمیگذره مگه نه؟!
بینیام را بالا کشیدم و اجازه دادم پیراهنش قطرات کوچک اشکم را خشک کند.
شبیه ظرفی بودم که حتی به قدر یک قطره بیشتر تحمل ندارد و با کوچکترین اشارهای سرازیر میشود.
بوسهای به سرم زد و ادامه داد.
-میدونم بارها بخاطر اینکه عاشق مردی مثل من شدی خودتو سرزنش کردی. میدونم تا حالا هزار بار به خودت گفتی آدم مستبد و خودرایی مثل من به دردت نمیخوره ولی قلبت هر بار منو انتخاب میکنه و میدونم بخاطر این موضوع خیلی از خودت متنفر میشی. اما دیگه بس نیست شمیمم؟ تا کِی قراره اینجوری پیش بریم؟ ما دیگه ازدواج کردیم چرا به خودمون نمیایم؟ وقتی نه من آدم گذشتن از توام و نه تو میتونی قلبتو دور بندازی و برای همیشه بری، پس چرا سعی نمیکنیم این زندگی کوفتی رو درست کنیم؟ چرا نباید یه فرصت دیگه به خودمون بدیم؟ چرا نباید همه خاطرات بدمونو بریزیم دور و از اول شروع کنیم؟!
سر بلند کردم و او دست پر حرارت و مردانهاش را پشت گردنم گذاشت.