با اولین کام، حس زندگی در رگ و پی تنش پیچید و ناخودآگاه هر دو دستش دور تن شمیم پیچیده شد و محکم او را چفت آغوشش کرد.
لب های شیرینش را بوسید و با گازهای کوچک از آن ماهیچه خوش طعم حال قلبش را خوش و خوشتر کرد.
غرق بوسیدنش شد اما وقتی دستان دخترک روی سینهاش مشت شد، فهمید باید عقب بکشد.
به سختی و با یک بوسهی صدادار لب هایش را رها کرد و سر به طرف صورتش کج کرد.
گوشه لب، گونه ها، چانهی کوچک و خوشفرم، گردنی کشیده و ترقوه چشمک زنش را بوسه باران کرد و تا نوازش دستانش قصد ممنوعه های دخترک را کرد، شمیم فوراً عقب کشید.
-نه!
اخم هایش درهم رفت.
-نه؟!
-آره نه تمومش کن لطفاً!
چشم از گونه های گاز گرفتنی عروسک لجباز گرفت و خیره چشمان پرتنش دخترک شد.
-یعنی چی که تمومش کن؟ بیا اینجا ببینم!
شمیم تخس چانه بالا گرفت.
-یعنی این که نمیخوام. الآن… الآن وقتش نیست!
ابروهایش بالا پریدند و خونش داشت به غل غل میافتاد.
-بیخود نمیخوای… بهت گفتم بیا تو بغلم!
-من…
قبل از آنکه اجازه دهد حرفش را تکمیل کند، دستش را گرفت و او را محکم به طرف خود کشید.
خشنتر بوسیدتش و با یک حرکت حولهی تنش را سر داد و روی زمین انداخت.
شمیم همچنان در حال تقلا بود و اعصابش را بهم میریخت.
-هیــش آروم. چته بچه؟ برای چی اینجوری میکنی؟ آدم مگه از شوهر خودش فرار میکنه؟!
-امیرخان چیکار داری میکنی؟ وقتی میگم نه یعنی نه! تو نمیتونی تنهایی برای این موضوع تصمیم بگیری! منم یه طرف داستانم و دارم میگم نه… این کجاش غیرقابل فهمه؟!
چانهاش سفت شد.
این دختر را میخواست.
بیشتر از هر چیز… بیشتر از هرکس.
سال ها برای درست حسابی داشتنش صبر کرده بود و اینکه شمیم بخواهد خودش را از او دریغ کند، هیچ جوره در کتش فرو نمیرفت.
نمیتوانست بفهمدش چرا که مطمئن بود این خواستن، این کِشش و شور دوطرفه است!
هر چقدر که او این بت زیبا را میخواست شمیم هم همانقدر وابستهاش بود.
سست شدن تن شمیم میان آغوشش، از بین رفتن انقباض اندامش و گونه های سرخ و قلب دخترک که تا نزدیکش میشد محکمتر از همیشه میکوبید، همه و همه نشان دهنده خواستن او هم بود و حال به هیچ عنوان دلیل این عقب نشینی کردن ها را نمیفهمید!
بیطاقت آرام رو به عقب هولش داد و کنج دیوار اسیرش کرد.
-امیر چه خبرته؟ داری خفهام میکنی.
منظورش به گره دستانش بود که محکم دور تن دخترک حلقه شده بود و کاش شمیم میفهمید که این رد کردنش، چقدر عاصیتر و حریصترش میکند!
کاش میفهمید اول فقط قصد داشت کمی تنه برهنه همسرش را، همه قلبش را با عشق نگاه کند و بخاطر داشتنش حالش را خوش کند.
نهایت یک بوسه از لب هایش میگرفت و بعد برای انجام کوهی از کارهایی که منتظرش بودند، میرفت.
به هر حال حداقل وقتی هر دو خسته سفر بودند، قصد تصاحبش را نمیکرد.
شمیم برایش بسیار بسیار با ارزشتر از این حرف ها بود اما دخترک با عقب نشینی کردنش بدجوری فکرش را مشغول کرد!
البته این اولین بار نبود و این جوجهی تازه از تخم درآمده بعد از ازدواجشان بارها از آغوشش فرار کرده و حتی با سلیطه بازی جای خوابشان را هم جدا کرده بود!
هیچ کدام از آن بارها آنقدر اعصابش بهم نریخته بود.
بهم نریخته بود چون خوب حس میکرد شمیم بخاطر ترمیم غرور و اعتماد به نفسش عقب میکشد و از آنجا که خیلی خوب با لجبازی هایش آشنا بود میتوانست درکش کند. اما حالا، حالا که عروسک بغض کرده بود نمیتوانست راحت گذر کند!
نمیتوانست مشکوک نشود!
حرصی تن ظریفش را میان آغوشش چلاند و همراه بوسهی گرم و پرحرارتی که از گلوی خوشبوی عسل شیرینش گرفت، غرید:
-خفه کردنت که جای خود داره، یه لقمه چپت میکنم اگر حس کنم داری ازم فرار میکنی شمیم خانوم!