-ای وای… چی داری میگی؟!
-حقیقتو متاسفانه!
-خب؟ بعدش؟!
-تو همین دوران برای اینکه کمتر فکر و خیال کنه شروع میکنه روزها کمک یه مرد میانسال و سالخورده که هم زنش مرده و هم بچهای نداشته، میره. اون مرد مشکل سلامتی داشته و همسایه این دختر بوده. دختر هم برای اینکه خودشو سرگرم کنه و کمتر فکر و خیال عشق از دست رفتشو بکنه، هر روز برای کمک پیش اون مرد میره. به زمین هاش میرسه. چه میدونم به مرغ و خروس هاش غذا میده و با اینکار بدتر اسمش میفته سر زبون ها. همه زن ها میگن دختری که یه بار نامزدیش بهم خورده، حالا هم با مردای سن بالا و زن مرده میگرده، دختر خوبی نیست. قطعاً این دختر حالا دیگه چون دخترانگیشو از دست داده میخواد هر کاری دوست داره بکنه. درست مثل یه آفت که ممکنه به زندگی هر کدومشون بیفته و بنیان خانوادشونو از بین ببره!
صورتم چین افتاد و دهانم تلخ شد.
چطور انسان ها اِنقدر راحت میتوانستند همدیگر را قضاوت کنند…؟!
-حرف و حدیث ها جوری زیاد میشه که تو کل شهر میپیچه. هر کی هر چی راجع به این دختر میشنوه، چهار تا میذاره روش و به اون یکی میگه. یک کلاغ چهل کلاغ خیلی زود دخترو به بدترین زن شهر تبدیل میکنه تا حدی که همه اونو خراب میبینن. حرف ها به گوش باباش میرسه جوری همه یه چیزو تکرار میکنن که حتی باباشم به اون دختر شَک میکنه. دختر بخاطر گناه نکرده کلی کتک میخوره و مردم شهر که دیگه حتی حاضر نبودن یه قرص نون به این خانواده بدن، برای پدر دختره شرط میذارن که یا دخترتو به اولین خواستگاری که براش میاد شوهر بده یا دیگه نمیذاریم اینجا بمونی!
قلبم داخل دهانم میکوبید و حالم داشت بهم میخورد.
چطور همچین چیزی را حق یک دختر جوان، حق یک انسان دیده بودند…؟!
-بابای اون دختر اول قبول نمیکنه اما وقتی یه روز چندتا از زن ها جمع میشن و میان خونهشون و به زور بکارت دخترو چک میکنن و خبر زن بودنشو به پدرش میدن، مرد دیوونه میشه دختر مدام میگفته بخدا من خطا نکردم. میگفته من دخترونگیمو با نامزدم از دست دادم. میگفته ما صیغه بودیم، حلال خدا بودیم اما کسی حرفشو قبول نمیکنه و پدرش میگه با وجود صیغه هم حق نداشتی اینجوری بندو آب بدی. آخر یه روز یه مرد ثروتمند برای خریدن زمین میاد اینجا و وقتی جریان دخترو میشنوه و زیبایی زیادشو میبینه، دست و دلش میلرزه. میگه من حاضرم با این دختر ازدواج کنم تا این ننگو از شهر پاک کنیم و بابای دختر هم از خدا خواسته قبول میکنه. اینجوری میشه دختری که یه زمان زیباییش زبون زد بوده و همهی پسرای جوون آرزوشون این بوده که اون عروسشون شه، زن یه مرد که بیست و پنج سال از خودش بزرگتر بوده میشه. یعنی به زور مجبورش میکنن که باهاش ازدواج کنه!
-تو… تو الآن این حرفارو جدی داری میزنی زمرد؟ چیزی که داری تعریف میکنی بیشتر شبیه قصه هاس. شبیه فیلم هاس. چطور ممکنه همه اینا تو واقعیت اتفاق افتاده باشه؟ اینکه یه دختر باکره نیست دلیل بر بد بودنشه؟ دلیل بر هرز بودنشه؟ کی همچین مزخرفاتی رو گفته؟ مگه ارزش یه دختر با این چیزا سنجیده میشه؟ آخه چطور تونستن اِنقدر کثیف با زندگیش بازی کنن؟!
زمرد متاسف سرش را به چپ و راست تکان داد.
-میدونی عروس خانوم خیلی از آدم ها واقعاً بد نیستن اما بخاطر نادونیشون گناه های بزرگی میکنن. مثلاً مامان بزرگم تعریف میکرد اون زن هایی که اون روز مثل یه برده دختره رو گرفتن تا دخترونگیشو چک کنن، همیشه به این معروف بودن که جهیزیه تازه عروس ها رو حاضر میکنن! خیرهایی که هر کی میخواست ازدواج کنه، هر کی هر جا کم میآورد اول از همه رو کمک این زن ها حساب باز میکرد اما سر اون دختر خیلی خطا رفتن خیلی!
یک ناراحتی عمیق در وجودم حس میکردم.
نه آن دختر را میشناختم و نه حتی قبل از این در مورد سرگذشتش شنیده بودم اما فکر لحظات سختی که گذرانده بود، تمام دلم را ریش میکرد.
از عشقش جدا شده بود و برای آرام کردن دلش خواسته بود به یک فرد مریض کمک کند اما چیزی که در نهایت عایدش شده بود، حکم هرزگی بود و ازدواجی که دیگران تصمیمش را گرفته بودند!
-اون پیرزن حلیمه، اون کجای این قصهس؟!
ناراحتی بیشتری در چشمانش نشست.
-حلیمه یه زمانی یه زن خیلی ثروتمند و اشرافی بوده. دوتا بچه هم داشته اما حلیمه اون کسی بوده که برای اولین بار حرفو میندازه سر زبون مردم یعنی شروع کنندهی همهی حرف های پشت سر اون دختر حلیمه بوده. کسی که میگه باید بکارت اون دخترو چک کنیم، بازم حلیمه بوده و کسی هم که شاهد عقد اون دختر، یعنی شاهد عقد زوریش بوده اون پیرزنه. اینطور که شنیدم روز عقد دختر باکره خیلی خوشحال بوده چون پسر پیرزن از همون بچگیش عاشق اون دختر بوده و حلیمه هم میترسیده پسرش اون دخترو بخواد حتی وقتی برای دختر باکره دنباله شوهر میگشتن پسرش که یه دل نه صد دل عاشق اون دختر بوده گفته من حاضرم باهاش ازدواج کنم اما حلیمه به بهونه مریضی مادرش پسره رو میفرسته یه شهره دیگه و تو این فاصله همه زورشو میزنه تا دخترباکره رو شوهر بده. همه میگن آخرین باری که خنده حلیمه رو دیدن روز عقد اون دختر بوده و درست از فرداش زندگیش از بین میره.
باور کردنی نبود که آن پیرزن فرتوت همچین گذشتهای داشته و دلسوزی که اول نسبت به حال و روزش پیدا کرده بودم، کاملاً از بین رفت.
او بخاطر جهالتش و ترس اینکه نکند پسرش آن دختر را انتخاب کند، زندگی یک انسان را از بین برده بود!