رمان سایه پرستو پارت ۱۰۳

4.1
(16)

 

l

پناه کاش الان جلوی دستم بودی، دلم میخواد

هرچی آدم زبون نفهمه خفه کنم دختره روانی برای

من فاز خوانندههای اون ور آبی و درمیاره…

تو رو آخه چه به استیج و نمایش؟ بشین گوشه

آموزشگاه تدریست و کن حتما باید توی چشم

باشی؟؟

اصلا نکنه پناه از اینکار یه هدفی داره؟ بله آرنگ

خان کجای کاری قطعا یه برنامهای داشته همینه

دیگه دختره باهوش بهترین راه و انتخاب کرده

الان ممنوا الکار میشه بعد هم میگه من دلم برای

ایران میتپید ولی چه کنم که اجازه ندادن خیلی تمیز

هم پا میشه میره همه هم به افتخارش دست

میزنن…

آره پناه قصد رفتن داری؟ الانم داری فیلم بازی

میکنی که خبر نداشتی؟ یکی نیست بهت بگه آخه

کجا میخوای بری؟نکنه برای همین فرهاد و رد

کرد ؟ اصلا دیشب هم به هدیه خانم گفت خونه

مستقل قطعا دنبال بهونه بود…

 

2481

 

l

اه لعنت بهت آرنگ لعنت بهت با این اطرافیان بی

فکر…

فریاد بعدی و که کشیدم توی صدای پرت کردن

لیوان و خوردنش به دیوار خفه شد…

نمیدونم چیشد که لیوان و پرت کردم اما خودمم

میفهمم که دیگه از حالا به بعد ممکنه هر اتفاقی

بیوفته دیگه هیچ اتفاقی بعید نیست آرنگی که ۰-۴

سال خودشو کنترل کرده بود و دیگه اجازه نداده

بود چنین رفتارهای ازش سر بزنه حالا توی محل

کارش لیوان به سمت دیوار پرت میکنه!

وقتی مسعود با عجله در و باز کرد و متعجب و

ترسیده به من و لیوان شکسته نگاه کرد متوجه شدم

که وضیعت عصابم خیلی خرابه…

ولی بازم نمیتونستم خودمو کنترل کنم و همینکه

حس کردم میخواد حرفی بزنه غریدم

– برو که نبینمت، جون تو دوست داری پیش من

نباش کسی هم اینجا نیاد!

 

 

مسعود چند ثانیه نگاهم کرد بعد سری تکون داد و

از اتاق خارج شد…

۷۹۷

صندلی و برگردوندم سمت پنجره به بیرون

ساختمون و حیاط شرکت نگاه کردم، هول و ولا و

نگرانی کارمندا و کارگران و بقیه اعضای شرکت

مشخص بود…

و خودم که تا یک ساعت پیش کم مونده بود

پادشاهی کنم، پناه بهترین روز زندگیم و به بدترین

شکل ممکن خراب کرد…

نه چرا پناه ؟ این سرنوشت مسخره و شوم خودم

هست که اجازه هیچ شادی و به من نمیده همیشه

بعد از اینکه احساس خرسندی کردم روزگار به

بدترین روش ازم انتقام گرفته شاید باید باور کنم

خدا و کائنات دوست ندارن یه عده از مردن شاد

باشن، اصلا از این جا که برم به بی رحم ترین

 

 

l

شکل ممکن زندگی میکنم زندگی برای امروز و

در لحظه…

اینقدر از شیشه به بیرون نگاه کردم که صدای

اذان از نماز خونه شرکت پخش شد…

منی که منتظر بودم از این در بیرون بزنم و به یه

آدم جدید تبدیل بشم وقتی دنیا دوست نداره

خوشحالی منو ببینه پس من هم به نحو دیگهای

زندگیمو پیش میبرم شاید به دعوت نامه دانشگاه

آلمانی جواب مثبت دادم تا موقع رفتن هم زبان

آلمانیمو تقویت میکنم…

الان به این نتیجه رسیدم که وطن داره منو پس

میزنه اون زمانی که مام وطن تورو نمیخواد و

آسمون رنگیشو بهت نشون نمیده تو چرا باید

برای موندن و سبز شدن تلاش کنی؟

شاید قسمت من همون بعد از لیسانس رفتن بود من

زیادی برای موندن جنگیدم این همه سال زندگی

نکردم فقط فدا شدم از حالا میخوام لذت ببرم شاید

خاک غربت مهربان تر باهام برخورد کرد…

 

 

 

l

مسعود: آرنگ بیا افطار

-نمیخواد

مسعود: غذا بیارم؟

پر حرص گفتم

– نه

مسعود: بیا کارا تموم شد امضا بزن برو…

دستی به صورتم کشیدم و خیره شدم بهش که از

اشک خیس شده بود، آرنگ کافیه دیگه این یعنی

نقطه انفجار توی این وضیعت یه تصمیم درست

بگیر و برای اجراش صدتو بذار…

بلند شدم و بعد از امضا مسعود گفت

مسعود: منم باهات میام

کجا ؟ جهنمی به اسم خونه؟ حتی توان بحث با پناه

هم نداشتم اصلا حوصله زندگی و نداشتم فقط

میخواستم برم خونه… جوابی بهش ندادم که گفت

مسعود: سوئیچ و بده…

– لازم نکرده…

 

 

l

مسعود: حالت خوب نیست

نگران بود؟

– اینقدر عقل دارم که سالم تا خونه برسم…

مسعود: ۶-۰سالی میشه این حالتو ندیدم آخرین

بار روزهای…

پریدم وسط حرفش

– حوصله ندارم!

این یعنی حرف نزن درسته ؟

مسعود: باهات درتماسم نگران حسابا نباش درست

بستم..

راهی شدم من حالا نگران هیچی نیستم خودخواه

میشم، من الان تنها دلواپس خودمم منی که خیلی

هزینه کرده و زحمت کشیده ولی تنها و مظلوم

واقع شده…

مسعود: ارنگ بیا این شکلات بخور ۸1درصده…

– نمیخواد

بی توجه بهم توی جیب کتم گذاشت

 

 

مسعود: بخور تا خونه می میری

شاید هم با مرگ به آرامش میرسم، چندین سال بی

هدف جنگیدم، امروز فهمیدم که این ۰سال بیخود

تلاش کردم آرنگ نمیتونه بلند بشه چون تقدیر

بهش اجازه نمیده

۷۹۹

مثل پرندهای که از قفس به تنگ اومده بعد از باز

شدن در به سرعت از شرکت خارج شدم و بی

توجه به اطرافم سوار ماشین شدم…

بخاطره شلوغی شهر ساعت 11به خونه رسیدم

از آسانسور که بیرون اومدم پشت سرم در خونهی

مارینا خانم باز شد توجهی نکردم ولی حس کردم

سه نفری جلوی در ایستادن…در خونه رو باز

کردم

مارینا خانم: آرنگ؟

 

2487

 

l

توجهی نکردم، این یه امتحان بود من از همین

لحظه باید همهی اطرافیانم و خط میزدم چه لزومی

داره با یه همسایه صمیمی بشم، مارینا خانم برای

من یه غریبهس وارد خونه شدم در و بستم دوتا از

لامپهای سقفی رو روشن کردم نیاز به تاریکی

داشتم…

با ناشتا دوش گرفتن سرگیجه سراغم میاد اما الان

بهش احتیاج دارم…

یه نگاه کلی به خونه انداختم اینجا پر از یادگاری

های پناههست، اصلا من چرا ناراحتم؟ چرا

عصبی شدم؟ مگه پناه کیه؟ یه آدم غریبه که دوست

نداره مثل من فکر کنه… چرا من به این حال

رسیدم، پناه تو کی هستی؟

همه آثار پناه باید همین الان از توی این خونه

حذف بشه، سریع حرکت کردم سمت آشپزخونه

حس میکردم شروع این ویرانیم با اون ظرف های

لعنتی بود…

 

 

در کابینت کنار پنجره رو باز کردم، خودشون

بودن مرور کردم شبی که غذا درست کرده بود به

مناسبت ظرفهاش…

توی چند ثانیه همهی ظرفها کف آشپزخونه بودن

و هزار تیکه شده بودن… حرصم از خودم بیشتر

شد که چرا اینقدر احمقم و بازم دارم دل میبندم

اونم به کی؟ به کسی که برای زندگیش به وقتش

هم مردانه میجنگید هم زنانه عشوه داشت… من

برای آدمی مثل پناه ذرهای اهمیت نداشتم اگه براش

مهم بودم به حرفم اهمیت میداد…

صندلی ناهارخوری و برداشتم تا بشینم یهو یاد

کامنت های که نخونده بودم افتادم، قطعا تعداد

زیادی مرد و پسر از اون صدای گیرا تعریف و

تمجید کرده بودن…

قطعا یه عده پسر در به در آدرس پیج بودن تا

بازهم اون صدا رو بشنون… فریادم از ته حنجرم

بلند شد دست خودم نبود الان فقط حرصم با

کوبیدن و شکستن این صندلی خالی میشد…

 

 

 

l

– لــعنـــت به این زندگی…

مهیب ترین صدایی که توی این خونه میتونسته

شنیده بشه حالا پیچید…

خطوط صوت شکسته شد و آرنگ بافرهنگ،

امشب کشته شد…

تموم شد، من وابسته و دل بسته شده بودم…

چیزی که میترسیدی سرت اومد، آرنگ راستگو

نتونستی جلوی پناه تحمل کنی و عاشق کسی که

هیچ حسی بهت نداره شدی…

و امروز این جنونی که برای خودمم عیان بود فقط

از عشق سرچشمه میگرفت!

 

 

 

از حرص نفس نفس میزدم که صدای پی در پی

زنگ واحد مغزمو داشت سوراخ میکرد، چند ثانیه

بعد صدای مارینا خانم میومد که حالا داشت به در

میکوبید…

مارینا خانم: آرنگ خوبی؟ توروخدا باز کن…

ولگا برو کلید و بیار…

دوست نداشتم ببینمشون رفتم پشت در و گفتم

– کسی حق نداره بیاد داخل برید خونهتون

ببینم…

میدونستم جدیت کلامم به حدی بود که دست به در

نزنن…

رفتم سمت حموم مثل همیشه دوش نمیگرفتم که

تمیز شم دوش میگرفتم تا آروم بشم اما هر لحظه

بیشتر و بیشتر فکرهای عجیب به سراغم نیومد و

نمیدونم چی باعث شده بود که نمیتونستم جلوی

این افکار و بگیرم…

 

 

یعنی برای خود پناه اهمیت نداره که این همه مرد

صداشو بشنوه؟ قطعا مهم نیست شایدم خودش به

این پیجها پول داده تا کلیپ و وایرال کنن!

با بسته شدن چشمام چهره پناه توی ذهنم پر رنگ

شد، نه پناه اینکار و نمیکرد شاید الان بخواد از

این شرایط استفاده کنه اما خودش اینکار و

نمیکرد…

کلافه موهامو توی دستم کشیدم اصلا نمیدونستم

چی درسته و چی غلط…

هوای بخار آلود حموم، گرسنگی و تشنگی داشت

حالم و خراب میکرد سریع حوله پیچیدم بیرون

اومدم احساس میکردم فشارم پایینه خواستم برم

سمت یخچال که دوباره صدای زنگ واحد اومد

خشمم تا میومد فروکش کنه یه اتفاق دیگه شدتشو

بیشتر میکرد پشت در که رفتم صدای مسعود و

شنیدم که میگفت

مسعود: نه بابا سرکار هم عجیب سگ شده بود

هیچی هم نخورد دیدم گوشیش جا مونده گفتم خودم

 

 

 

l

بیارم بهتره با این حالش باز نیاد تو خیابون خطر

داره…

نفهمیدم کسی که داشت باهاش حرف میزد چه

جوابی داد چون خودمو سریع رسوندم خونه و

متوجه نبودن گوشیم نشدم این بین صدای پی درپی

زنگ هم قطع نمیشد که عصبی فریاد کشیدم

– چیه؟ چه خبرتونه؟؟

مسعود: اگه نمردی بیا این گوشیت و بگیر ساعت

یک شد،جواب گیج بازی تورو من باید برم امشب

کلا دو ساعتم نمیتونم بخوابم…

در و باز کردم چهره نگران و متعجب چهار نفر و

دیدم اما اهمیتی ندادم مسعود گوشی و گرفت سمتم

مسعود: فردا ساعت ۷شروع حسابرسی هست باید

بیای ببین تاکید می کنم باید باشی

– نمیتونم به استاد هم بگو

اجازه ندادم مسعود یا کسی حرفی بزنه و در و

بستم

 

 

این شده وضعیت من، منی که حتی خودمم در

عجبم چطوری به این نقطه رسیدم بهش میشه گفت

نقطهی جوش…

آرنگ به خودت بیا هیچ اتفاقی نیوفتاده پناه یه

غریبهای بود که حالا قصد رفتن داره… مشت

محکمی به دیوار کنارم زدم و زمزمه کردم

– لعنت به من… مشکل همینه که پناه غریبه نبود

و نمیشه!

 

پشت در نشستم اگه میخواستم هم نمیتونستم بلند

شم مثل آدمای بی کس و بی هدف توی لجن ترین

ساعتهای عمرم و دومین شب تنهایی توی خونه

جدید و دارم میگذرونم…

یعنی آرامش تو چهارچوب این خونه هم پیدا

میکردم؟

 

 

صدای زنگ باز توی خونه پیچید، از جونم چی

میخوان؟ تنها بذارین…

قبل اینکه حرفی بزنم صدای باعث و بانی همه این

بدبختی و ناراحتی ها اومد

پناه: در و باز کن آرنگ…

بلند شدم، گره حولهمو سفت کردم با بی احترامی

تمام چون این آدم الان لایق احترام نبود تا لباس

بپوشم باید درصدی از کار بدشو جبران میکردم

وقتی خودش اومده منم مشتاقم بچزونمش… در و

با عصبانیت باز کردم که پناه کنارم زد

پناه: برو کنار ببینم

همین بود، پناه همیشه به همین شکل و بدون

احترام به طرف مقابل راه خودشو میرفت

– اجازه دادم بیای داخل؟

کفشاشو درآورد و در و بست شبند رو هم قفل کرد

پناه: میام در رو هم قفل میکنم، میخوای چیکار

کنی؟

 

 

 

l

صداش بالا رفت

پناه: چیه گرد و خاک کردی؟ یه ملت و حرص

دادی واسه چی؟

پوزخند زد

پناه: واسه یه فیلم؟ آرنگ خیلی داغونی…

هنوزم خودشو ُمبرا از هر گناهی میدونست پس

منم باید راهشو سد میکردم که اگه سد نشه از همین

جا خودشو بی گناه میدونه

– آره من داغونم که به تو گفتم اون فیلم لعنتی و

نذار اما توی بی لیاقت حرف من برات مهم

نبود چون برنامه داشتی، فکر نکن متوجه

نشدم هوس خارج کورت کرده… میخوای

بری که چی کنی؟ به خیالت من نمیدونم تو

خودت خواستی اون فیلم پخش بشه و بعداً بگی

ممنون الکار شدم و وطن منو نخواست و در

نهایت سر از استودیوهای انکارا و استانبول

دربیاری؟ با این کار میخوای پیج بالا بکشی،

ولگا میگه متین پیگیرکارهاته اما مطمئنم با

 

 

کاری که شب عید با متین کردی صدشو

نمیذاره… الان دارم میفهمم چرا شب عید با

متینی که این همه سال باهم بودید اون رفتار و

داشتی… میخواستی ازت دل بکنه که بعدا

راحت بتونی بگی تنها بودم و مجبور به رفتن

شدم… چون اگه با متین قهر نباشی هیچ وقت

اجازه نمیده یه روز هم ممنوع التصویر بشی!

خواهش میکنم هرکسی و احمق فرض کردی

آرنگ و نادون ندون چون من مثل بقیه ساده

لوح نیستم…حالام بفرما بیرون…

۷۸1

میدونستم صدام کل ساختمون و گرفته ولی لازم

بود…

پناه پر حرص دستمو گرفت و کشید و روی

راحتی پرتم کرد

 

 

پناه: برو ببینم ناشتا بودی افطار نکردی زده به

سرت… من بی لیاقتم؟ بی لیاقت تویی که واسه یه

فیلم در دهنتو باز کردی و هرچیزی و بیرون

میریزی… خواب نما شدی؟ خارج چیه؟تو ادعای

هوشت هم میشه ؟ من بخوان پیج بالا بکشم برام

کاری نداره، همه همکارام که از منم پایین تر

بودن دارن میلیونی میشن، امروز پیج و تبدیل به

پیج کاری کنم فردا ۲۵۵هزارتا فالور دارم…

بی توجه بهم رفت سمت آشپزخونه…

– پس عقدهی دیده شدن داری که فیلم پخش

کردی، بدبخت فیلم صبح ده هزارتا ویو خورده

بود قطعا ۰هزارتاش مرد بودن… عقده داری

که مردا تشویقت کنن؟

پناه داشت چیزی از یخچال برمیداشت که بعد از

شنیدن این حرفم محکم در و کوبید با حرص اومد

سمتم…

پناه: عقدهای تویی که دوست داری روی همه

حکومت کنی، حس قدرت داری همه نباید بهت

 

 

جواب بدن اما برای اینکه روشن بشی میگم و

میرم، بی لیاقت اون کسی هست که ندونسته پرونده

میپیچه آقای با خرد اگه با اون جفت گوشات

درست میشنیدی و گوش میدادی میفهمیدی که

صدای من در حالت عادی هم دلنشینه، پس اگه

اینجوری باشه هرکوچه و خیابونی ما بریم من

صحبت کنم یه آدم معلوم الحال زل بزنه تو صدات

میخواد دربیاد؟ مثلا ما قرار بود همراه و دوست

باشیم، مثلا قرار بود هرچند وقت باهم بریم شمال،

اینجوری؟

کلافه نگاهم کرد و اشاره کرد

پناه: نه این اون آرنگ منطقی نیست که من

میشناسم…

ظرف خرما رو جلوم گذاشت

پناه: بردار بخور رنگت مثل گچ شده، فردا هم که

مسعود میگفت باید بری حسابرسی با این حال که

باید کل زندگیتو بفروشی خسارت بدی؟

غریدم

 

 

– مسعود غلط کرد…

پناه:زنده که میخوای بمونی؟ مثلا من گفتم تو

همراهمی امروز که من این همه مشکل داشتم

تنهام گذاشتی، بدتر تا مرز سکته رفتم جواب

هزارتا آدم پست فطرت و دادم حالا باید زنگ

بزنن که بیا آرنگ جنجال به پا کرده… زندگی

برای کل اعضای ساختمون نذاشتی، ظرفهایی

که من خریده بودم میشکنی این اصلا هیچ اوکی

نادوت خودت سه ماه میشه ناهارخوری خریدی؟

این پرندههای زبون بسته رو ببین هنوزم نفس نفس

میزنن که مثلا به فیلم کوفتی و هزار نفر

دیدن…اصلا آرنگ مگه مردم چیزی و که امروز

دیدن فردا یادشون میمونه؟ الان عصر اطلاعاتیم

مثل برق و باد فیلم و کلیپ جدید ساخته میشه اگه

منم هرروز تولید محتوا داشتم یا قصد فعالیت

مجازی داشتم یهچیزی ولی منی که شغلمو دارم

نیازی هم به فعالیت مجازی نمیبینم دلواپسی

خاصی سرپخش شدن یه کلیپ ندارم… آخه آدم

 

 

l

مذهبی هم نیستی که بگم الان میگی حرامه بقیه

صداتو بشنون…

– مذهبی نباشم بی غیرتم؟؟ بیغیرت که نیستم

۷۸۲

پناه از این حرفم انگار آتیش گرفت

پناه: جمع کنید این کلمهی غیرت و که شما مردا به

کثافت کشیدین غیرت تون همیشه و همه جا واسه

ما زنای بیچارهس یه زنجیر و پوتک شده هرجا

خواستین با این کلمه دستامون و ببندین و دهنمون

و مهر کنید، کتک بزنید که …

عصبی پریدم وسط حرفش

– جونمو میدم ولی دست رو زن بلند نمیکنم بفهم

چی میگی!

بی توجه به حرفم گفت

 

 

پناه: الان اون دوره نیست که مرد هرکاری

خواست بکنه و زن غلام حلقه به گوش باشه، الان

اطرافیان تو با خودت حقوق یکسانی دارن

بفهم…راستی الان یادم اومد کی گفته من با متین

صحبت نکردم؟ من همون روز هم بهت گفتم ما

توی این سال ها صدبار تو سر و کله هم زدیم

تاکید کردم توی کار ما بحث طبیعیه منم باز به

متین زنگ میزنم که زدم، باهاش هم در ارتباط

بودم حتی امروز تا همین الان باهم بودیم متین منو

تنها نمیذاره منم هیچوقت دست ازش نمیکشم…

اون به بهانهی غیرت روان منو بهم نمیزنه!

با این حرف اون خاکستری که داشت خاموش

میشد دوباره شعلهور شد… از مقایسه خودم با

متین متنفر بودم!

– حرفات اصلا قانع کننده نبود

پناه: نگفتم که قانع بشی گفتم که مطلع بشی رگ

غیرتت الکی باد نکنه بیای بکشیمون والا…

هرچند مرد میخوام جلوی من عرض اندام کنه

توهم دفعهی آخرت باشه واسه من شاه بازی

 

 

درمیاری ببین کی جلوت وایستاده من پناهم همیشه

آزاد و سالم زندگی کردم آزاد و سالم هم ادامه میدم

نیازم ندارم کسی رگ غیرتش برام باد کنه من

همراه دانا میخوام نه کسی که لات بازی

دربیاره…

پناه گوشیش و درآورد و شروع کرد به شماره

گرفتن، رابطه الانمون طوری نبود که ازش

بپرسم که با کی تماس میگیری یا جواب حرفاشو

بدم سکوت و ترجیح دادم…

پناه معطل پاهاشو روی زمین میکوبید که طرف

مقابل جواب داد

پناه: سلام خانم دکتر رستمی، من پناه نیک پندارم

خواهر پگاه میدونم دیر وقته ولی واجب بود

تقریبا حدس میزدم دلیل تماسش چیه

پناه: خب خداروشکر بیدار بودید، یه نوبت فوری

برای آرنگ میخواستم…

کلافه دستی به موهام کشیدم!

پناه: چی بگم دیوانه شده!

 

 

عصبی غریدم

– دیوانه خودتی بفهم چی میگی!

پوزخندی زد و روبه خانم دکتر گفت

پناه: آهان میشنوید؟ کامل دیوانه شده البته اینو من

نمیگم اینو اون سه نفری که امشب پشت در تا

مرز سکته رسیدن میگن، والا اونا که میگفتن

حالتهاش و این شدت عصبانیتش مثل ۶ساله

پیشه…

یعنی واقعا رفتار من مثل قبل شده بود؟چرا همه

این نظر و داشتن…

پناه: من که الان میرم ولی بهش قرص میدم البته

اگه یه چیزی بخوره هنوز افطار باز نکرده…

خیره شد توی چشمام

پناه: باشه میمونم پس تا فردا ساعت ۸خداحافظ

۷۸۳

 

 

پناه گوشی و قطع کرد و دوباره زنگ زد اما اینبار

مخاطبش مارینا خانم بود که گفت غذا رو

بفرستید…

چرا پناه فکرمیکنه میتونه روی من تسلط داشته

باشه؟

ذهنم رفت سمت حرفش به دکتر، یعنی مارینا خانم

و بقیه فکر میکنن که حالت های ۶سال پیشم داره

برمیگرده ؟ یعنی چی ؟ من الان مثل ۶سال پیش

دارم رفتار میکنم؟ قطعا به خاطره اینه که مدت

طولانی هست به این شدت عصبی نشدم…

من امکان نداره بعد از اون همه کلاس و جلسه

مشاوره باز مثل سابق بشم، چه اتفاقی داشت

میوفتاد؟

پناه با ظرف غذا برگشت

پناه: بخور میخوام بهت قرص بدم …

به چهرهام نگاه کرد و کلافه گفت

 

 

پناه: حسابی خستم بخور که قرص بخوری بخوابی

فردا هم که سر کار نمیری ساعت ۸نوبت

داری…

پوزخند زدم

– برای خودت برنامه نچین من فردا نیستم!

عصبی شد

پناه: فردا که سرکار هم نمیخوای بری پس کارت

کجاست؟ هی میگه کار دارم کار دارم… بخور تا

غش نکردی… مرد مغرور

داشت درست میگفت به یکم غذا احتیاج داشتم اما

برای اینکه هنوز کوتاه نیام سمت اتاقم رفتم لباس

پوشیدم و یه ژاکت هم پوشیدم هوا هنوز سرده از

شیر آب تراس چای ساز اتاق و پر کردم و روشن

کردم، نگاهی به یخچال انداختم به لطف راستین

شیر موزی که دیشب درست کرده بودم هنوز یه

پارچی ازش باقی مونده با نگاه کلی چندتا خرما و

یه مقدار کنجد کره بادام زمینی روهم برداشتم، دو

برش نون تست هم کفایت میکرد…

 

 

کتری جوش اومد ولی حوصلهی دم کردن چای یا

قهوه نداشتم پس کتری رو هم داخل سینی گذاشتم و

برخلاف همیشه تی بگ و دوتا نسکافه برداشتم

قرار نبود تا سحر بخواین پس نسکافه گزینهی

خوبی بود پامو داخل تراس که گذاشتم پناه در زد

پناه:آرنگ لباس پوشیدی بیا دیگه غذا یخ کرده!

آهان پس به خیالش من اومدم لباس بپوشیم تا کاملا

آلاگارسون باهاش سر میز بشینم…

بدون توجه به در زدنش راهمم پیش گرفتن پناهی

که من میشناسم پشت در نمیمونه، یه چای کم رنگ

و خرما اولین گزینه برای افطار باز کردن امشب

بود…

خوردن خرما همزمان شد با باز شدن در توسط

پناه…

پناه: آرنگ زندهای؟

پوزخند زدم

نه در راه کارهای خودکشی مو کردم!

 

 

بعد چند دقیقه که حس میکنم خونه رو زیر و رو

کرد نمیدونم از کجا شایدم هم از در باز تراس

متوجه شد که اینجا و با جیغ گفت

پناه: چرا تو آدم نمیشی، آرنگ مردم از ترس گفتم

بلایی سرت اومده…

همچنان که جیغ جیغ کنان سمتم میومد گفت

پناه: خو چرا بی تفاوتی یه ذره آدم باش حیف که

به چند نفر قول دادم وگرنه یه لحظه هم

نمیموندم…

بالا سرم وایستاد و من خیلی عادی داشتم چای

خرما میخوردم…

پناه: اونوقت به من میگه بی لیاقت؛ بی لیاقت تویی

که مارینا خانم با اون خستگی یه سینی رنگین

کمانی برات درست کرده اومدی اینجا چای

کیسهای کوفت میکنی اگه ما چای کیسهای بخوریم

قورتمون میدی که اینا همش رنگه منم آدمی نیستم

که التماست کنم همینا رو بخور خیلی هم خوبه!

بعد زیر لب گفت

 

 

پناه: جای خورشت خلال آش رشته همون حقته

کره بادام زمینی بد بو میل کنی اه اه چطوری

میخوری بوی رطوبت میده!

۷۸4

پناه صندلی بیرون کشید و نشست، نگاهشو

میچرخوند فکر کنم دنبال لیوان میگشت که پیدا

نکرد از کابینت تراس لیوان برداشت برای خودش

شیرموز ریخت داشت میخورد که گوشیش زنگ

خورد

پناه: سلام متین هنوز بیداری؟

نگاهی بهم انداخت

پناه:من که مجبورم بیدار باشم

پوزخند زدم

پناه: بماند

چند ثانیه سکوت شد و گوش داد بعد گفت

 

 

پناه: پس الان جای نگرانی نیست؟ چطور راضیش

کردی ؟

دستی به پیشونیش کشید خستگی از چهرهش

مشخص بود

پناه: همون دیگه ما وزیرا و وکیل های اداره

ارشاد و تونستیم متقاعد کنیم اون وقت خدا مارو

گیر یه آدم زبون نفهم انداخته… باشه متین خیلی

امروز اذیت شدی تا باشه جبران کنم… کار

نداری؟

مشخص بود منظور حرفش منم، اما توجهی نکردم

پناه: زیاد کنجکاوی نکن پسر برو بخواب که

مهمونت توقع تهران گردی داره، با رامتین دربند

خواستید برید زنگ بزن وقت کردم حتما میام

متین: . . . . . . . . . .

پناه: باشه خداحافظ

این مکالمه واضح بود قطع به یقین مشکل احتمالی

که برای پناه پیش اومده بود حل شده…

 

 

l

بعد از خوردن چای و خرما طبق روال هر سال

حالم دگرگون شد عقب کشیدم و گر گرفتم…

کلاه سویشرتم و کشیدم تا این عرقها باعث

سرماخورگی نشه!

پناه:چیشد کنار رفتی؟

-سیر شدم

پناه: تو که چیزی نخوردی

– من کلا افطار زیاد نمیخورم اونایی که آمار

منو از ۶سال پیش میدادن اینو نگفتن؟

پناه: آرنگ با کی لج میکنی؟ بابا برو خداروشکر

کن چهار نفر داری از خودت بهتر میشناسنت؛

هواتو دارن الآنم آروم آروم بخور با این روال

پیش بری از پا در میای

پناه دست برد یه لیوان شیرموز ریخت داد دستم

پناه: آرنگ بیرون خیلی سرده، بریم داخل دوش

گرفتی سرما میخوری

حرفی نزدم و توی سکوت بلند شدم

 

 

دلم میخواست روی تخت دراز بکشم… روی تخت

نشستم و به تاج تکیه دادم پناه هم اومد کنارم

نشست حس میکردم حجم استرس و اضطراب

وجودم خیلی زیاد بود…

دراز کشیدم و توی فضای نفس های پناه چشمام

روی هم افتاد…

آلارم گوشی چند بار تکرار شد و صدای خواب

آلود پناه بلند شد

پناه: آرنگ پاشو لجباز تر از این حرفایی که

روزه نگیری پس بیدار شو سحری بخور…

حتی حوصله باز کردن چشمامو نداشتم که پناه

تکونم داد مجبورم کرد تا بیدار شم نشستم تازه

متوجه شدم پناه زودتر از من بیدار شده بوده…

– خیلی وقته بیداری؟ چرا چشمات پف داره؟

پناه سرشو تکون داد

 

 

پناه: هوم… تا تو صورتت و بشوری من میز و

میچینم.

رفتم سمت سرویس سریع آبی به صورتم زدم

مغزم از خواب بیدار شد… خیره شدم به چهره

خودم توی آینه!

نکنه پناه کلا نخوابیده؟ یعنی چی باعث شده که

بیدار بمونه؟ پر حرص ابی که به صورتم زدم و

زمزمه کردم

– حتما بیدار بوده، نکنه بعد از خوابیدن من بهش

زنگ زدن و خبر بدی دادن؟

صورتمو با حوله خشک کردم و از سرویس

بیرون اومدم… پناه روی میز وسط داخل نشیمن

سفره پهن کرده بود…

پناه: آشپزخونه قابل نشستن نیست دقت کن نریزی

آفرین پسر خوب

نگاهی به غذا انداختم همون خورشت خلال دیشب

بود

– دیشب چرا نخوابیدی؟

 

 

پناه: بشین بخور، این ساعت از شب آدم حس

جواب سلام دادن هم نداره منم که مغزم قفل کرده!

خیره شدم توی چشماش

– بعد از خوابیدن من اتفاقی افتاد؟

پناه کلافه گفت

پناه: نه آرنگ بخور دیر شد!

جدی گفتم

– من تا متوجه نشدم اطرافم چی میگذره

نمیخورم… این وسط یه چیزی درست نیست!

پناه: اونوقت به من میگی فضول!

برگشتم سمت اتاقم

– اون میز هم صبح جمع میکنم!

۷۸6

پناه پوف کلافهای کشید

 

 

 

پناه: در حالت عادی که اخلاق نداشت سحر که

حضرت ایوب هم بیدار میشد سیم هاش قاطی

میکرد این که دیگه نوبره بندههای عالمه…

وقتی دید دارم وارد اتاق میشم با صدای بلند تر

گفت

پناه: فضول، گردنم درد میکرد خوبت شد؟ حالا

اگه ته این دیس برنج و درنیاری ولت نمیکنم منم

که یک دنده…

برگشتم این که تازه خوب شده بود، این چه دوره

درمانی هست که تا تموم میشه دردهای بیمار

شروع میشه…عصبی پرسیدم

-برای چی؟

اینبار پناه هم عصبی و بی حوصله جواب داد

پناه: برای چی داره؟ عید تموم نشده از در و دیوار

خوردم اون از همکارا که تک به تک زنگ زدن

جای دلداری گفتن وای پناه بدبخت شدی قشنگ

معلوم بود از نابود شدنم سرکیف اومدن اون از

ارشاد که سر هیچ سوزنش گیر میکنه اون از اون

 

 

بیشرفی که فیلم و کپی کرده و بزرگترین ضربه

رو هم که تو زدی

کلافه دستی توی موهام کشیدم استرس و اضطراب

براش خوب نبود

– خیلی خب آروم باش…

مکث کردم و بعد ادامه دادم

– همسایه ها خوابن!

پناه: صدام خیلی بلند بود؟

– خداروشکر میکنم که زیاد خونه نیستی وگرنه

همسایههاتون بیچاره بودن قطعا تا حرف

میزدن میگفتی چهار دیواری اختیاری…

پناه: آهان پس حد خودتو بدون و غذاتو کامل بخور

چون نخوری کار به مبارزهی تن به تن دوتا دیوانه

میرسه…

به اعتماد به نفس پناه خندیدم، آرش جرات مبارزه

جدی با منو نداره… وقتی خندمو دید چشماش برق

زد و من یک لحظه از سرم گذشت که شاید دیشب

زیادروی کردم که الان از خندیدن دوباره چشماش

 

 

برق میزنه… یعنی من مقصر اصلی درد گردنش

بودم؟ اگه حالش بد میشد چی؟

پناه: چیه خنده داره؟ چند ماه باشگاه رفتم

این حرف و چنان با اعتماد به نفس گفت و کری

خوند که خنده ملیحم به قهقه تبدیل شد

پناه: زهرمار به سیکس پکت نناز حاجی اونا

اثرات باشگاه نیست تو از بس هیچی نخوردی

شکمت به پشتت چسبیده استخون های دنده تو

نشون میده… شیطونه میگه یه ماه زیره سیاه دم

کنم اشتهام کن بشه تا ببینی از نخوردن شکم همه

به اون حال میرسه والا ما مثل شماها خسیس

نیستیم برای خورد و خوراک مون خرج میکنیم…

نه مثل تو که فقط بلدی واسه مردم آشپزی کنی،

آرنگ با چهار تا دونه نخود سبز و ذرت چطوری

زنده میمونی؟

انگار تازه نگاهش به ساعت افتاد که زد به

صورتش و سریع گفت

پناه: بدو بدو آرنگ دیر کردی

 

 

به پناه تعارف کردم بشینه

– تنها نمیچسبه بیا یه شکمو باید سحر کنار آدم

باشه تا اشتها باز شه…

پناه: صبحونه واسه نوتلای داخل یخچال برنامه

ریزی کرده بودم، آخه سیزده بدر تمومش نکردم

ولی باشه این خورشت هم عجیب هوس انگیزه…

یه لحظه فکر کردو بعد گفت

پناه: برم بشقاب و قاشق بیارم…

حرفمو پس بگیرم یا خیلی دیره؟ چطور دلم اومد

بهش بگم بی لیاقت؟ آره به غیرتم برخورد هنوزم

از اون موضوع عصبی هستم اما پناه بی لیاقت

نیست…

۷۸۷

منتظر موندم پناه اومد و باهم شروع کردیم

 

 

پناه: آرنگ صبح نوبت داری یادت نره ساعت و۹

کوک کنی منم گوشی روی ۹تنظیم میکنم اما

احتمال داره خواب بمونم

– باشه دارو خوردی ؟

پناه: آره از کجا متوجه شدی؟

-پلک هات داره میره…

پناه: آره خیلی خستم

– برو بخواب منم آشپزخونه رو جمع میکنم

میخوابم

پناه: نه باهم جمع کنیم باهم بریم برای خواب

– تو بشین نمیخواد

پناه: پس میمونم تا جمع و جور کنی

روی راحتی نشست یه نگاه کلی به افتضاح داخل

آشپزخونه انداختم من چرا دیشب اینکار و کردم؟

این سوالی بود که جوابی براش نداشتم

 

 

بعد از جمع و جور کردن آشپزخونه، دیدم پناه

روی مبل خوابش برده به پتو روش انداختم و

روی تخت دراز کشیدم…

داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چرا مثل قبل

نتونستم خودمو کنترل کنم خیلی سعی کردم ریشه

یابی کنم اما سر این رشته هزار گره پیدا نمیشد،

خورشید بالا اومد بلند شدم که پرده رو پایین بکشم

یه چیز قرمزی لبه تراس نظرمو جلب کردم سمت

تراس رفتم با دیدن شکوفه زیبای گل شمعدونی

لبخندی روی لبم نشست…پناه همیشه ایده های نابی

داشت!

طبق عادت آماده شدم یه یاداشت برای پناه گذاشتم

و کاپشن پوشیدم زدم بیرون و شروع کردم به

نرمش، اما ذهنم به هیچ وجه آروم نمیشد من نادان

نبودم که نفهمم چه مشکلی برام پیش اومده ولی من

برای آروم موندن و در امنیت موندن همهمون باید

با خودم کنار بیام…

 

 

l

دوش گرفتم و پناه و بیدار کردم یه لقمه صبحونه

خورد اما بشدت کسل بود باهم از خونه بیرون

اومدیم… این حجم از سکوت به پناه نمیومد

-از این به بعد یادم باشه صبح ها باهات جایی قرار

ندارم

پناه: چطور مگه؟

– تو باغ نیستی

بالاخره لبش به خنده باز شد

پناه: من تازه ساعت 11به بعد دایره لغاتم در حد

سلام و علیک جواب میده، ساعت ۹صبح که بهم

بگن چوب جادو میدیم دستت جادو کنی زندگیت

عوض شه حال ندارم تکونش بدم…

– تا تو باشی غد بازی درنیاری زنگ نزنی

نوبت نگیری

پناه: نوبت نگیرم که بقیه وسایل خونه رو بشکنی؟

حالام اگه دوست داری دعوامون بشه یه کلمه دیگه

ادامه بده

– چشم شما استراحت کن

 

 

 

آفتاب گیر ماشین و هم پایین دادم

– اینم از این تا خود مطب استراحت کن

پناه: اوه چه جنتلمن شدی… ببین زیادی معدب نشو

بالا پایین هم نزن امروز نیت کردم پنبهتو بزنم

– خدا بخیر بگذرونه

پناه: میگذرونه

یکم که گذشت پناه برگشت گفت

پناه:تو روزه نیستی کله صبح میری بیرون

پیادهروی تشنهت نمیشه؟ کوهان موهانم که نداری

بگم ذخیره سازی انجام میدی ارنگ اینه میگم

نمیفهممت مثلا یه روز پیادهروی نکنی چربیت از

1۵درصد میرسه به 1۰درصد؟

– پناه یه سوال بپرسم؟

پناه: بگو

 

 

l

– تو نیت کردی تمام اتفاقات بد دیروز و سر من

تلافی کنی؟

پناه: الان مثلا خواستی بگی منو عقدهایم نه عامو

من از دیشب دارم با خودم فکر می کنم که فقط

بفهمم تو چرا این کارو کردی ببین من آدم خوبی

تو حل معادلات پیچیده نیستم این قضیه دیشب بد

رفته تو مخم…

– از دیشب هرچی زدی هیچی نگفتما زیادی هم

خودتو نزن به اون راه قبول کن کارت اشتباه

بود

پناه: روزهای تشنهت شده سر من خالی نکنا…

خندم گرفت

– تو چرا شبیه مامانایی خدا نکنه نقطه ضعف

پیدا کنی ول کن نیستی

اینو که گفتم پناهم خندید

پناه: آره خدایی اصلا خواب مثل معجزه میمونه

من نخوابم خدا رو هم بندگی نمیکنم

 

 

l

– الان که رسیدیم میخوای ماشین رو بردار برو

خونه بخواب من با تاکسی برمیگردم

پناه: ببین امروز دست و پاهام رو هم قطع کنی

سینه خیز میام پنبه تو بزنم

زیر زبون انداختم گفتم

– چغلی تم به بقیه قابلیتهاش اضافه شد

تیز برگشت و گفت

پناه: بگو که اشتباه شنیدم…آرنگ با من بودی

؟الان توانایی کندن پوستت و دارم

ماشین و خاموش کردم زودتر از پناه پیاده شدم تا

پناه سمت آسانسور بیاد از پلهها خیلی سریع

خودمو به مطب رسوندم و داخل شدم

با منشی صحبت میکردم که پناه وسط صحبتمون

رسید و جدی چپ چپ نگاهم کرد

منشی: بفرمایید داخل

 

l

پناه بی کم و کاست همه اتفاقات و برای خانم دکتر

توضیح داد

دکتر رسمتی: پناه جان میشه خواهش کنم شما

بیرون باشی

پناه: حتما

بلند شد

پناه: دکتر احتیاج داره دوباره بمونم؟

دکتر: اگه کاری نداری بمون

پناه: با کمال میل…

بعد از اینکه پناه رفت بیرون دکتر رستمی در

نهایت آرامش پرسید

دکتر: آرنگ حرفای پناه و رد میکنی؟

– نه

دکتر: پس همهی این موارد اتفاق افتاده؟

– بله

 

 

دکتر: از خودت پرسیدی چرا این واکنش و

داشتی؟

– آره

دکتر: خب چه جوابی گرفتی؟

– بنظرم طبیعی هست

دکتر: نسبت به همه مشکلات همین واکنش و

داری؟

بحث داشت به سمتی میرفت که دوست نداشتم اما

ناچار جواب دادم

– نه

دکتر: پس چرا یه فیلم برای تو تا این میزان مهم

شده؟ ما توی جلساتی که باهم داشتیم طبق گفته

های خودت چندین بار صدف توی محل زندگی یا

کارت اومده بود اما تو بدون هیچ گونه دعوا بحثی

موضوع رو جمع کرده بودی… آرنگ این واکنش

برای آدم کوچه بازاری شاید طبیعی باشه اما نه

برای تو که ۳سال تلاش کردی و آموزش دیدی و

دورههای درمانی با دستگاه رو گذروندی تا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x