رمان شالوده عشق پارت ۱۲۰2 سال پیشبدون دیدگاه امیرخان: -ازم… ازم ناراحتی؟! نگاهش را چرخاند و نفس عمیقی کشید. گیج بود و عصبانی… کنترل اوضاع از دستش خارج شده بود…
رمان شالوده عشق پارت ۱۱۹2 سال پیشبدون دیدگاه اگر اینطور بوده پس چرا آن روزی که دیده هایم در ماشین را برایش تعریف کردم تا آن حد بهم ریخت…؟! یعنی ممکن است که رامبد…
رمان شالوده عشق پارت ۱۱۸2 سال پیشبدون دیدگاه نمیبوسید. کوچک ترین حرکتی نمیکرد اما لبانش را هم جدا نمیکرد! گویی فقط خواسته بود صدایم را خفه کند…! دستانش محکم پهلوهایم را گرفته…
رمان شالوده عشق پارت ۱۱۷2 سال پیشبدون دیدگاه دست هایش داخل جیب شلوار مردانهاش مشت شده بودند و زمانی که لب باز کرد، کلمات آنقدر وحشیانه و به دور از هیچ نَرمی از دهانش بیرون…
رمان شالوده عشق پارت ۱۱۶2 سال پیشبدون دیدگاه چشم بستم. بالاخره وقت اعتراف رسیده بود…! حقیقتی که فقط من و گندم از آن باخبر بودیم و در تمام مدتی که محکوم شدم بخاطر…
رمان شالوده عشق پارت ۱۱۵2 سال پیشبدون دیدگاه -حرفای خیلی عجیبی زد. نمیدونم چقدرش درسته ولی طبق گفته هاش رامبد از اول هیچ حسی به گندم نداشته. اونو مثله یه دوست میدیده و اینو واضح بهش…
رمان شالوده عشق پارت ۱۱۴2 سال پیشبدون دیدگاه سکوت شد و در حالی که منتظر بودم دوباره بازخاستم کند، سریع یک دستش پشت زانوهایم و دست دیگرش را پشت کمرم گذاشت و گهوارهوار در آغوشش…
رمان شالوده عشق پارت ۱۱۳2 سال پیشبدون دیدگاه حرصی و ناراحت پله ها را بالا رفتم و بیآنکه به سنگینی نگاه هایی که در حال رسوخ به جسم و جانم بود کوچکترین توجهی نشان دهم،…
رمان شالوده عشق پارت ۱۱۲2 سال پیشبدون دیدگاه -داداش -اما میدونی چیه چون شمیمو نمیشناسی نمیترسم. بالأخره دیر یا زود مجبوری از این عشق مسخره و یکدفعهایت دست برداری. ترس منه از اینه…
رمان شالوده عشق پارت ۱۱۱2 سال پیشبدون دیدگاه یک قدم رو به عقب برداشتم و باورم نمیشد مردی که شاید تا به حال اندازهی انگشتان یک دست با او هم صحبت نشدهام، چطور از زیر…
رمان شالوده عشق پارت ۱۱۰2 سال پیشبدون دیدگاه -شمیم جون… شمیم جون پوریا با کلاه تولد آبی رنگش به سمتم میدوید و چشمان معصومش از خوشحالی زیاد برق میزدند. -عشقم؟ …
رمان شالوده عشق پارت ۱۰۹2 سال پیشبدون دیدگاه -این چه وضعیه؟! اشارهاش به کفش های پاشنه بلند و سرخابی سوگل بود. -چطور مگه آقا؟! -برو عوضشون کن یه چیز سادهتر…
رمان شالوده عشق پارت1082 سال پیشبدون دیدگاه عاقبت درست وقتی که بیطاقت و دوان دوان به سمت خانه دوید، امیرخان سرش را عقب کشید و اتصال لب هایمان را قطع کرد. به…
رمان شالوده عشق پارت ۱۰۷2 سال پیشبدون دیدگاه ناخودآگاه همانطور که لب هایم به گونهاش چسبیده بود، دَم عمیقی از عطر محشر تنش که با بوی تند و تلخ ادکلنی که همیشه استفاده میکرد، ترکیب…
رمان شالوده عشق پارت۱۰۶2 سال پیشبدون دیدگاه قبل از جواب دادنش صدای امیرخان آمد. سر چرخاندم. همراه دکتر همایی به سمت ما میآمدند. -چه خبره اونجا؟! سریع…