رمان شالوده عشق پارت ۱۱۳

4.3
(25)

 

 

 

حرصی و ناراحت پله ها را بالا رفتم و بی‌آنکه به سنگینی نگاه هایی که در حال رسوخ به جسم و جانم بود کوچکترین توجهی نشان دهم، لباسم را پوشیدم و شانه سوگل را چنگ زدم و با خود همراهش کردم.

 

 

لحظه‌ی آخر برای چند لحظه چنان سنگینی نگاهی تحت فشارم گذاشت که ناچار کمی سر چرخاندم تا مبدأش را پیدا کنم.

 

 

یک صورت مردانه و چشم و ابروی مشکی و نگاهی که پر از حسی خاص و وصف نشدنی بود، دست و پایم را شل کرد.

 

 

در چشمان مرد محبتی عمیق و حسرتی عجیب وجود داشت و برخلاف نگاه های دیگران نه تنها آزار دهنده نبود بلکه بسیار دلنشین و دوست داشتنی بود.

 

 

لبخندی که ناخودآگاه روی لبم آمد، گرمای چشمان مشکی و خاصش را بیشتر و بیشتر کرد.

 

 

-چی شد؟ چرا وایسادی؟ مگه نگفتی بریم؟!

 

-چرا چرا بریم.

 

 

سریع چرخیدم و به تندی از سالن خارج شدم.

 

 

این نگاه را… این مرد را کجا دیده بودم؟!

 

کجا دیده بودمش که تا این حد برایم آشنا بود…؟!

 

 

_♡_

 

 

 

تا وارد حیاط شدیم امیرخان که با اخم های درهم در حال قدم رو رفتن بود، جلو آمد و نگاه آنالیزگرانه‌اش را به ماشین دوخت.

 

 

این مرد همیشه نگران بود…

 

 

-سلام آقا

 

 

از ماشین پیاده شدم و امیرخان همانطور که نیم نگاهی به ساعتش می‌انداخت کنارم آمد و رو به نجمی گفت:

 

-دیر کردین.

 

-دیر کردیم؟ اما تازه ساعت دهه مهمونیشون هنوزم ادامه داشت!

 

 

ابرو بالا انداخت.

 

 

-ده برای زن من دیره نجمی…  ده دیره!

 

 

کلافه زمزمه کردم؛

 

-اگه متوجه باشی خودم اینجا وایسادم، اگه می‌خوای کسیو بازخواست کنی اون منم!

 

 

سر چرخاند و نمی‌دانم چه در چشمانم دید که سریع دستش را دور پهلویم انداخت و آرام گفت:

 

-چته تو؟!

 

 

پر بغض نگاه دزدیم و با احساسی که کنترلش از همیشه سخت‌تر شده بود دستش را گرفتم.

 

 

انگشتان مردانه‌اش که فاصله‌ی بین انگشت هایم را پُر کرد، اشک در چشمانم خانه کرد و باید قدر این آدم را بیشتر می‌دانستم.

 

 

حداقلش هر چه بود تمام بدی هایش را به رو نشان می‌داد و از پشت خنجرش را فرو نمی‌کرد.

 

 

-شمیم؟!

 

-یه کم خسته‌م.

 

 

رو به نجمی و سوگل گفت:

 

-شما دیگه برید تو

 

 

و در کسری از ثانیه تنها ماندیم.

 

 

دستش را زیر چانه‌ام گذاشت و مجبورم کرد که به چشمانش خیره شوم.

 

 

-نگام کن قربونت.

 

 

لحن پر محبتش آخرین سپر دفاعی‌ام را هم از بین برد و با اشک های بی‌صدا و آرام، سرم را به سینه‌اش چسباندم.

 

 

سریع دستانش را دور تنم حلقه کرد.

 

 

-هیشش چی شده؟ خانومم؟ کسی اذیتت کرده؟ کسی بهت چیزی گفته؟!

 

 

سرم را به چپ و راست تکان دادم.

 

 

-پس چی؟ جاییت درد می‌کنه؟ بریم دکتر؟ رفتنیم زیاد رو به راه نبودی.

 

 

با ضعف نالیدم؛

 

-نه!

 

 

نگران شروع کرد به دست کشیدن روی پهلوهایم و بوسیدن سر و پیشانی‌ام…!

 

 

-نه چیه؟ حداقل بگو چی شده چرا گریه می‌کنی؟!

 

 

نمی‌دانستم باید چه بگویم.

 

اصلاً از کجا باید شروع می‌کردم؟!

 

از فیلمی که می‌گفتند گندم بازی کرده، می‌گفتم؟!

 

از نمک خوردن و نمکدان شکستن های پانیذ می‌گفتم؟!

 

از خیانتی که آقا احسان بخاطر برادرش در حق جفتمان کرده بود، می‌گفتم؟!

 

یا از حرف های عجیب سیما می‌گفتم؟!

 

 

چگونه باید رازهای کثیفی که یک به یک بوی تعفنشان بالا می‌زد را به مردی که بزرگترین خط قرمزش دروغ بود، می‌گفتم؟!

 

-شمیم…

 

-چیزی نشده می‌شه… می‌شه فقط بغلم کنی؟!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x