رمان شالوده عشق پارت ۱۲۰

4.2
(21)

 

 

امیرخان:

 

 

-ازم… ازم ناراحتی؟!

 

 

نگاهش را چرخاند و نفس عمیقی کشید.

 

 

گیج بود و عصبانی…

کنترل اوضاع از دستش خارج شده بود و از هیچ چیز در دنیا تا این حد متنفر نبود!

 

 

این که نداند دقیقاً دوروبرش چه خبر است برایش مثل عذاب الهی بود.

 

 

-امیرخان؟!

 

 

همه‌ی سعیش این بود که به دخترک موطلایی‌اش نگاه نکند اما صدا زدن های مکرر گندم حتی اجازه‌ی این کار را هم ازش گرفته بود.

 

 

ناچاراً سرش را بالا گرفت و به فرشته‌ی زیبا اما رنگ پریده‌اش خیره شد.

 

 

-نمی‌خوای چیزی ب..بگی؟!

 

 

پلکش می‌پرید و تیک پاهایش مثل تمام زمان عصبانیت های شدیدش برگشته بودند.

 

 

از وقتی حرف های شمیم را شنید نتوانسته بود حتی برای یک لحظه چشم روی هم بگذارد و آرام ماندن در همچین شرایطی به هیچ عنوان کار راحتی نبود.

 

 

دوست داشت در چشمان گندم نگاه کند و مستقیماً بازخواستش کند.

 

 

تمام حرف های شمیم را باور کرده بود!

 

آن چشم ها… آن لحن دروغ نمی‌گفت!

 

 

یقین داشت که حتی ذره‌ای دروغ در حرف هایش نبوده است اما از باور کردن تا قبول کردن، یک جاده‌ی طولانی و صعب العبور وجود داشت.

 

یک چرای خیلی خیلی بزرگ…!

 

چرا باید گندمش دست به همچین کارهای احمقانه‌ای بزند؟!

 

مگر چه چیزی برای این دختر کم گذاشته بودند؟!

 

 

دزدی از خانه‌ی خود، نامزد کردن با کسی که هیچ حسی به تو ندارد، همه‌ی این کار ها را خواهرش انجام داده بود!

 

خواهر او…! دختره ابراهیم خانی!

 

 

-داداش؟

 

 

داشت خفه می‌شد.

 

خدایا خداوندا خودت صبری بده.

 

 

دستی به زیربینی‌اش کشید.

رگ گردنش بیرون زده بود اما باید آرام می‌ماند.

 

 

باید آرام می‌ماند چون طبق گفته های شاهین و دکتر همایی گندم در یک راه بسیار لغزنده بود و هر لحظه امکان سُریدنش وجود داشت.

 

 

در این چند ماه هر بار که هم صحبت شده بودند، تمام حرفشان این بود که به هیچ عنوان نباید گندم را بازخواست کنند یا در رفتارشان تندی باشد.

 

 

شاهین بارها عنوان کرده بود که کوچکترین بدرفتاری با بیماری که در همچین وضعیتی‌ست ممکن است تبعات خیلی سنگینی به بار آورد و باید حواسشان کاملاً جمع باشد.

 

 

باید خیال گندم را از آرامش و امنیت و درامان بودنش راحت می‌کردند.

 

نباید حسابرسی‌اش می‌کردند.

 

نباید بخاطر کارهای اشتباهش تنبیهش می‌کردند و هزار و یک باید و نباید دیگر…!

 

 

می‌دانست… تمام حرف هایشان را از بَر شده بود.

اصلاً مگر می‌شد حاله خوب خواهرش را نخواهد؟!

 

اما غیرت مردانه‌ای که بیخ گلویش را گرفته بود را چطور باید کنترل می‌کرد…؟!

 

 

از حرص و خشم تنش از تو می‌لرزید اما به سختی کمی لب هایش را کج کرد تا مثلاً طرحی از لبخند بگیرند.

 

 

-خوبی؟

 

-آ..آره

 

-خداروشکر.

 

-نمی‌خوای؟ یعنی منظورم اینه حرفی برای گفتن ن..نداری؟!

 

 

حال که خودش هم مشتاق بود پس دلیلی برای نپرسیدن وجود نداشت.

 

-چرا این کارو کردی؟ تو اینطوری بزرگ شدی؟ اِنقدر ضعیف؟ واقعاً هیچ راهی جز خودکشی جلو روی خودت ندیدی؟!

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x