-حرفای خیلی عجیبی زد. نمیدونم چقدرش درسته ولی طبق گفته هاش رامبد از اول هیچ حسی به گندم نداشته. اونو مثله یه دوست میدیده و اینو واضح بهش گفته اما گندم چون خیلی…. چون خیلی از شرایطش خسته شده بوده همونجوری که هست قبولش کرده! البته این… این قسمتش نظره منه گفتهی اون مرد نیست!
صورتش سرخ شده و رگ گردن بیرون زدهاش به خوبی قابله رویت بود.
آنقدر رازها را با خود حمل کرده بودم خسته شده بودم.
هنوز هم جرات گفتنه بعضی از چیزها را نداشتم اما واضح بود که امیرخان دنباله عمیقتر شدن روابط زناشوییمان است و حتی اگر میبخشیدمش، حتی اگر قبول میکردم، چطور با این همه دروغ و راز همبسترش میشدم؟!
آن هم رازهایی که یک سر همهشان به خانوادهاش مربوط میشد و حق داشت که آن ها را بداند.
ناخن هایم را کف دستم فشردم و با دلی که هُرّی پایین میریخت اما ظاهری محکم و سری بالا گرفته، گفتم:
-نمیخوای چی..چیزی بگی؟!
لعنت به صدای لرزانم.
نباید میترسیدم. من مرتکب هیچ خطایی نشده بودم بلکه فقط خواسته بودم ته و تو گناه هایی که پای من نوشتهاند را دربیاروم!
این که کلی حقیقت کثیف مانند کرم های ریز و درشت از خاک زندگی هایمان بیرون زده، به هیچ وجه تقصیر من نبود!
اجازه نمیدادم مرا مقصر هیچ کدام از این قضایا بدانند!
با نگاهی کاملاً ناخوانا و صدایی خفه گفت:
-از چی خسته شده؟!
مردد لب گزیدم.
این را هم باید میگفتم مگر نه؟!
-نمیدونم ولی احتمالاً از بعضی از رفتارهای بیمارگونه تو و امرونهی های بیدلیل و بیتوجهی های تموم نشدنی آذربانو خ..خسته شده. به نظر من چون… چون تا جایی که میدونم مشکله دیگهای نداشت!
به وضوح پرش پلک و خونآلود شدن چشم هایش را دیدم و دلم برای تعصب و غم نگاهش ریش شد.
-از من، از برادری که عمرشو به پاش ریخته، از مادری که زندگیشو به پاش ریخته، خسته شده؟!
-از خانوادش خسته شده و رفته خودشو با زور به مردی که حتی درست حسابی نمیشناستش چسبونده؟ گردنبد مامانشو، یادگاره باباشو فروخته و داده به اون یارو؟!
همزمان دو قطره اشک بزرگ از چشمانم چکید و نالهوار گفتم:
-باور نمیکنی نه؟ بازم باور نمیکنی! دوباره باورم نمیکنی! مثله همیشه باورم نمیکنی! دستمو نمیگیری! صدامو نمیشنوی! فکر میکنی دروغ میگم و چون خانوادتو متهم میکنم ازم ناراحت میشی!
لب های بیرنگ و رو شدهاش کمی از هم فاصله گرفت و قبل آنکه چیزی بگوید، انگشتانم که بخاطر پاک کردن صورتم خیس شده بود را روی لب هایش گذاشتم.
-نگو… دوباره نَشکَنم. دوباره همون کارو باهام نکن. من این تنها موندارو، این باور نشدنارو، این سناریو رو از حفظم. اصلاً لازم نیست خودتو خسته کنی!
دچار چنان درد روحی شده بودم که فقط دلم میخواست به حال خود زار بزنم اما با این حال میمیک چهرهی شکست خورده و ناامید امیرخان جگرم را آتش میزد.
تا نگاهم را به زیر انداختم سریع روی تخت گذاشتم و همانطور که با عجله دکمه های لباس مردانهاش را میبست، به سمت در قدم برداشت.
نمیخواست متهمم کند؟! دعوایم کند؟!
وظیفهی خطیر حسابرسیاش را به زمان دیگری موکول میکرد؟!
همچین حرکاتی از امیرخانی تماماً عجیب بودند و تکرار نشدنی…!
قبل از آنکه بیرون برود، سریع گفتم:
-باور کنی یا نه حقیقت اینه! تا امروز مطمئن نبودم اما امروز دیگه یقین پیدا کردم. میدونی سیما موقع رفتن بهم گفت هیچکس تو این خونه اونجوری که نشون میده نیست و به چند روز نکشید که حرفش برام ثابت شد. تا حالا خودمو مقصر میدونستم. هی میگفتم باید گندم بگه تاثیری تو این حال و روزش دارم یا نه اما دیگه نمیخوام منتظر حرف زدن گندم بمونم! میخوام هر کاری که کردمو از زبون خودم بشنوی!
همانند رازهای دیگران باید رازهای خود را نیز برملا میکردم مگر نه…؟!
همچنان پشت به من ایستاده بود اما بعد از تمام شدن جملهام سر چرخاند و با همان نگاهی که تن ها وزن داشت، از روی شانهاش خیرهام شد.