رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۶۷2 سال پیش۸ دیدگاه هر دو سمتش چرخیده و نگاهش کردند. _ قراره هر بار همین بساط باشه؟ لوا، عصبی از رفتارهای عجیب و بهانهگیریهای زیاد راستین، تند جواب…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۶۶2 سال پیش۲ دیدگاه به ارتقای پیج که فکر میکرد، از شدت ذوق نمیدانست چه عکسالعملی نشان دهد. مامان نوردخت چندباری صدایش زده بود تا برای صبحانه به آشپزخانه برود…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۶۵2 سال پیشبدون دیدگاه راستین، علیرغم حالش سعی میکرد با شمیم خوش و بش کند تا معذب نباشد. با او صحبت میکرد و سوالهایش را با حوصله پاسخ میداد. دلیل زیادی…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۶۴2 سال پیش۱ دیدگاه به دستپاچگی و دور شدن ناگهانی لوا، در حال خندیدن بود که موبایلش زنگ خورد. نگاهی به آن انداخت. مرتضی پشت خط بود. شاید بار ششمی بود که…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۶۳2 سال پیشبدون دیدگاه حین خارج شدن از خانه، با صدای نسبتاً بلندی، خبر رفتنش را به گوش پدربزرگ و مادربزرگش رساند. با عجله از پلهها بالا رفت و پشت…
رمان تو رادر بازوان خویش خواهم دید پارت ۶۲2 سال پیشبدون دیدگاه به یاد آورد که حالا در خانه تنها مانده. _ خیلی نگرانشم، الانم حالش چندان خوب نیست. شمیم با شیطنت گفت: _ ولی توجه کردی به…
رمان تو را دربازوان خویش خواهم دید پارت ۶۱2 سال پیشبدون دیدگاه همه سر به سمتش چرخاندند و متوجه درستی ِ حدسش شد. شمیم به سمتش آمد و مشغول احوالپرسی شدند. بقیه نیز جوابش را دادند و از…
رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۶۰2 سال پیشبدون دیدگاه بدون اینکه جوابی بدهد، راهنما زد و ماشین را کم کم نگه داشت. در را باز کرد و حین بیرون آمدن، نیم نگاهی به لوا انداخت.…
تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۵۹2 سال پیشبدون دیدگاه سگ یکباره جلوی ماشین پریده بود و به لطف هشدار لوا، توانست به موقع ترمز کرده و حیوان بیچاره را زیر نکند اما هنوز نفس راحتی نکشیده…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۵۸2 سال پیشبدون دیدگاه راستین، با وجود آنکه هیچ تعهدی نداشت، حتی اگر کنارش نبود هم، نمیگذاشت احساس تنهایی کند و چهقدر مرد بود این آدم… تنها جملهای که در آن لحظه،…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۵۷2 سال پیشبدون دیدگاه صورت کوروش بیش از قبل درهم رفت. _ باز کجا؟ خوب خودتو راحت کردیا! فکر کردی یکی، دو طبقه رفتی پایینتر دیگه نمیفهمم کی میری و کی…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۵۶2 سال پیشبدون دیدگاه چند لحظه طول کشید تا درک کند پسری که مقابلش ایستاده، آرتایی بود که در به در دنبالش میگشت! یکباره از جا بلند شد و به سمتش…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۵۵2 سال پیشبدون دیدگاه «بابات خیلی داره فشار میآره، چی بهش بگم؟» پیام را که خواند، کلافه برای مادرش نوشت: « درباره آرتا؟ بپیچونش خب…» خیلی زود مادرش جواب…
رمان تو رادر بازوان خویش خواهم دید پارت ۵۴2 سال پیش۲ دیدگاه بعد از چند لحظه، آرتا در حالی که سر و صورتش را خشک میکرد، مقابلش قرار گرفت. _چهخبر؟ مشتری داشتیم؟ _آره، خوب بود خدا رو شکر…
رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۵۳2 سال پیشبدون دیدگاه چندساعت بعد، بالاخره غذا آماده شده بود. در تمام مدت، راستین حاضر نشد لوا را ثانیهای تنها بگذارد و در آشپزخانه جا خشک کرده بود! آرتا چندین…