رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۶۶

4.6
(21)

 

 

 

به ارتقای پیج که فکر می‌کرد، از شدت ذوق نمی‌دانست چه عکس‌العملی نشان دهد.

 

مامان نوردخت چندباری صدایش زده بود تا برای صبحانه به آشپزخانه برود اما اول باید با راستین صحبت می‌کرد.

 

شماره‌اش را گرفت و در همان حال جواب مادربزرگش را داد:

 

_ شما بخورید، من یه‌کم کار دارم.

بعد می‌آم.

 

_ الو؟

 

صدای راستین، گرفته و خواب‌آلود بود.

 

_ ای بابا، خوابی؟ می‌دونی ساعت چنده؟ لنگ ظهره! پاش‌و که هزارتا کار داریم.

 

راستین به کندی موبایل را از گوشش فاصله داد و به ساعت نگاه کرد.

 

_ تازه نه و نیمه، چه‌طوری حساب کردی که شد لنگ ظهر؟

 

خندید و چند شاخه از موهای جلویش را میان انگشت اشاره‌اش پیچید.

 

_ خب تا حاضر بشی و‌ یه چیزی بخوری، طول می‌کشه.

 

بی‌حوصله از تخت جدا شده و به سمت روشویی رفت.

 

_ اصلا چه خبره حالا؟

 

_ وای… بیین، نمی‌دونی که کی جواب داد! حالا اسمش‌و بگم یادت نمی‌آد ولی عکسش‌و حتما تو اینستا دیدی.

خیلی خوشتیپ‌و باکلاسه!

از همه‌ی تبلیغایی که رزرو کردم هم گرون‌تر بود ولی می‌گن بازدهی پیجش بالاست.

باید زود حاضر شی بریم بوتیک، چندتا از بهترین لباسا رو براش بفرستیم.

خودشم که خوشتیپ و خوش هیکله، رو تنش خوب می‌شینه.

به نظرم وسوسه می‌شن ازمون خرید کنن… نهایتا تا بیست دیقه دیگه، پایین باش سر کوچه بمون تا یواشکی خودم‌و برسونم. فعلا خدافظ، مامانی صدام می‌زنه‌.

 

از شدت هیجان، صورتش سرخ شده بود.

موبایل را روی تخت رها کرد و از اتاق بیرون رفت.

 

_ اومدم!

 

 

 

لوا اصلا متوجه نشد با صحبتش، چه‌قدر راستین را عصبانی کرده.

آن‌چنان ابروانش در هم گره خوردند، که باز شدنشان به همین راحتی نبود.

 

چای‌ساز را روشن کرد و به یخچال تکیه داد.

زیرلب معلوم نبود به چه کسی ناسزا می‌گفت.

به خودش، به لوا یا آن بلاگر.

 

برای چه از او تعریف می‌کرد؟ خوشتیپ بود؟ خوش‌قیافه؟

پوزخند زد و فحش بدتری این‌بار مستقیما به آن مرد داد.

 

موبایلش را دوباره بالا آورد و سراغ پیج رفت.

او هم صفحه‌ی کاری را داشت.

دوست داشت بداند آن بلاگر کیست و چه شکلی‌ست.

 

دایرکت‌ها را چک کرد و خیلی زود، از روی تیک آبی کنار اسمش توانست پیدایش کند.

 

نزدیک به دو میلیون فالور داشت.

ناخودآگاه یک تای ابرویش بالا پرید.

نفسش را محکم به بیرون داد و بیو پیجش را نگاه کرد.

 

ظاهرا جهان‌گرد و مناطق دیدنی هر کشور و شهر را نشان می‌داد اما بیش‌تر از طبیعت و جاذبه‌های توریستی، خودش در عکس‌ها می‌درخشید!

چند عکس دیگر را که چک کرد، متوجه شد برای چند برند لباس و ساعت، مدل هم بوده!

 

موبایل را گوشه‌ی کانتر رها کرد تا صبحانه آماده کند.

احساساتش بچگانه بود. نباید خودش را با پسری که کارش با او زمین تا آسمان فرق داشت، مقایسه می‌کرد.

از کی تا به حال، به کسی حسادت می‌کرد؟

 

حتی اشتهایش هم کور شده بود اما نمی‌خواست امروز را در خانه بماند، پس هر طور شده، باید چند لقمه‌ای می‌خورد تا بعد از چند ساعت کار، ضعف نکند.

 

از آن‌جایی که اخیراً به این خانه کم سر می‌زد، تقریباً چیزی برای صبحانه پیدا نکرد.

 

صدای رسیدن پیامی جدید، باعث شد در یخچال را ببندد.

 

 

 

«واست صبحونه می‌آرم، آماده شدی؟»

 

به لوای فرضی چپ چپ نگاه کرد اما از این‌که حواسش به او بود، ته دلش قنج رفت.

 

لعنتی به خودِ بی‌جنبه‌اش فرستاد و یادآوری کرد که همین چند دقیقه پیش، پشت تلفن از خوبی‌های آن بلاگر، تعریف کرده بود!

 

« نترس، حالا دو ساعت لباسا دیر برسن دستش اتفاقی نمی‌افته.»

 

در واقع، همان لحظه در حال آماده شدن و تعویض لباس بود اما بدش نمی‌آمد کمی لوا را حرص دهد.

 

به دقیقه‌ نکشید که جوابش را داد.

 

« چی؟؟؟ دو ساعت؟! شوخی می‌کنی دیگه!!! تو رو خدا بیا بریم.

سکته نده من‌و…»

 

تیشرت سورمه‌ای و شلوار جین را که پوشید، موهایش را با حوصله سشوار کشید و تافت زد.

 

لوا آن‌قدر به موبایلش تماس گرفت که هنگ کرده بود و صفحه بالا نمی‌آمد.

با تاسف سر تکان داد و از خانه بیرون رفت.

 

ماشین را تا سر کوچه بیرون برد و موبایلش را ری استارت کرد تا بتواند به لوا تماس بگیرد.

 

همین که گوشی روشن شد، اسم لوا، روی صفحه آمد.

تماس را پاسخ داد و مجبور شد چند دقیقه‌ای غرولندهایش را بشنود.

 

_ واقعا که! این کارا یعنی چی؟

 

راستش خودش هم نمی‌دانست چرا آن‌قدر بهش برخورده و شاکی بود.

 

_ من بیدارت کردم که زودتر پاشیم بریم.

بحث کار و بیزینس‌مون وسطه، بعد تو لج کردی؟ مگه بچه‌ای؟ می‌دونی من چه قدر حرص خوردم؟ اگه پولمون رو پس بده و بگه تبلیغ نمی‌کنه چی؟

اون که واسش این‌‌ پولا، چیزی نیست.

ایمیلش پر درخواست تبلیغه!

اون‌وقت فقط ما بدبخت می‌شیم و باید کلی صبر کنیم تا یکی جواب بده و وقت بگه.

تازه اینا معمولا تا سه، چهار ماه بعد پرن.

مثل یکی از تبلیغامون شیش ماه دیگه‌ست، همینم با منت و اصرار داد.

این یکی هم باز شانس آوردیم، نباید بذاریم از دستمون بپره که!

 

_ تموم شد؟ پاشو بیا سر کوچه.

 

 

 

لوا، شوکه پرسید:

 

_ واقعا؟ راست می‌گی یا سر کارم گذاشتی؟

 

_ سرکار چیه، می‌گم سر کوچه‌م. بیا دیگه.

 

_ اومدم،‌ نریا!

 

تماس را هول و بدون خداحافظی قطع کرد تا خود را به او برساند.

ناخودآگاه به دستپاچگی‌اش خندید.

 

از در خانه، تا ماشین را تقریبا دوید.

زمانی که روی صندلی کناری‌اش نشست، نفس نفس می‌زد.

 

_ س… سلام.

 

_ علیک سلام، واسه چی می‌دوئی؟

 

ماشین را که به راه انداخت، لوا نفس راحتی کشید.

 

_ آخه همین‌جوری دیر شده، نخواستم بیشتر از این معطل کنم.

 

_ اصلا مگه قول چه ساعتی رو دادی به این یارو که ما رو دیوونه کردی؟

 

از آینه نگاهی به سر و وضعش کرد و موهایش را سر و سامان داد.

_ گفتم تا ظهر می‌فرستم.

 

_ ساعت مشخص که ندادی، دیگه این همه کولی بازی پس برای چیه؟

 

شاکی نگاهش کرد.

یعنی واقعا نمی‌توانست حسش را درک کند؟

 

_ کولی بازی؟ ظهر خودش یه بازه‌ی زمانی داره. باید آماده می‌شدیم، بعد می‌رفتیم بوتیک و لباس انتخاب کنیم بعدش باید تو یه بسته بندی مناسب و قشنگ، آماده کنیم و بدیم دست پیک تا برسونه. خب باید زمان رو مدیریت کرد دیگه.

 

واکنش راستین، تنها فشار بیشتر به پدال گاز بود.

لوا متوجه بود که موضوعی او را به هم ریخته اما نمی‌توانست علت را پیدا کند.

 

_ حالت خوبه؟

 

جوابی که نگرفت، دست روی‌ گونه‌ی راستین گذاشت و پرسید:

 

_ چرا بداخلاقی؟ درد داری؟ ببینم ورم صورتت‌و…

 

 

 

خود را عقب کشید و غرید:

 

_ نکن!

 

ابروان لوا بالا پرید. انگار موضوع جدی بود.

 

_ خب چته؟

 

_ چیزیم نیست.

 

لوا، بیشتر اصرار نکرد چرا که مطمئن بود جواب درستی نخواهد گرفت.

شانه بالا انداخت و زیر لب گفت:

 

_ باشه، هرطور راحتی!

 

مدتی بعد، به بوتیک رسیده بودند.

مرتضی، در حال صحبت با مشتری بود و با دیدنشان به نشانه‌ی سلام، سر تکان داد.

 

لوا، با وسواس، به لباس‌ها نگاه کرد.

نمی‌دانست چه چیزی انتخاب کند.

پیراهن؟ تیشرت؟ کت و شلوار؟ شلوار جین یا پارچه‌ای؟

 

چند شلوار جدید را بیرون آورد و سراغ پیرهن‌ها رفت تا بتواند چند ست زیبا درست کند.

 

_ بذار عکسای پیجش‌و نگاه کنم، ببینم چه تیپی بهش بیشتر می‌آد… وای راستی حتما باید کاغذ کادو و روبان و کارت هدیه هم بخریم.

می‌خوام سنگ تموم بذارم. اصلاً یه جوری تزئین کنم که دلش نیاد حتی بازش کنه.

 

 

 

 

به نظرم جین بهش می‌آد…

 

با خود حرف می‌زد و گاهی آن را بلندتر به زبان می‌آورد.

 

_ والا گیج شدم… آخه این لامصب از ایناست که گونی هم تنش کنه، رو تنش خوب می‌شینه

 

کارد به راستین می‌زدی، خونش در نمی‌آمد اما لوا اصلا حواسش به او نبود.

 

همان موقع برایش پیام جدیدی آمد.

 

« عیبی نداره اگه پیشنهاد بدم برای لباس‌ها؟ البته اگه هنوز نفرستادید.»

 

چشمانش از خوشی برق زد.

به سرعت مشغول تایپ شد.

 

« هر پیشنهادی دارید، بفرمایید. اتفاقاً خوشحال هم می‌شم که راهنمایی کنید‌ مشغول انتخاب لباس بودم»

 

«پیشنهاد من اینه که چند سبک لباس مختلف بفرستید.

مثلا هم کت و شلوار، هم لباس اسپورت و حتی لباس‌های راحتی اگه موجود دارید.

رنگ مشکی و قهوه‌ای و سفید هم بهم می‌آد»

 

حسابی از او تشکر کرد و حساب شده‌تر از قبل مشغول انتخاب لباس‌ها شد.

 

مرتضی بعد از رفتن مشتری به سمتشان آمد و پرسید:

 

_ لوا خانم، جسارتا رنگایی که انتخاب می‌کنید، تکراری نیستن؟

 

لوا، بین دو کروات مردد بود که کدام را انتخاب کند.

 

_ بله می‌دونم، آخه خودش گفت این رنگا بهش بیشتر می‌آد.

دیگه منم نمی‌خوام ریسک کنم.

 

راستین نتوانست جلوی خودش را بگیرد و بلند پوزخند زد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
1 سال قبل

میشه پارت بعد بزارید

good girl
good girl
1 سال قبل

آره لطفااا

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x