رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۶۳

4.9
(17)

 

 

 

حین خارج شدن از خانه، با صدای نسبتاً بلندی، خبر رفتنش را به گوش پدربزرگ و مادربزرگش رساند.

 

با عجله از پله‌ها بالا رفت و پشت در ایستاد.

زنگ در را فشرد و منتظر ماند اما جوابی نشنید.

نکند خوابش برده بود؟

کمی این پا و آن‌پا کرد و چند بار دیگر هم پشت سر هم زنگ زد.

 

بالاخره در باز شد و آماده‌ی غرولند بود که با دیدن چهره‌ی راستین، حرف در دهانش ماسید.

 

رنگش پریده و صورتش عرق کرده بود.

با اخم‌های درهم کنار کشید تا لوا وارد شود.

 

قدم‌هایش مثل همیشه محکم نبود و به کندی راه می‌رفت.

 

_ اگه گذاشتی به حال خودم باشم، چی می‌گی باز؟ ببین آخرش می‌تونی یه کاری کنی همه بفهمن پیش منی!

 

توجهی به نارضایتی‌اش نکرد و گفت:

 

_ نترس کسی نمی‌فهمه، تو چرا اینجوری شدی؟

 

راستین کلافه به سمت اتاق خوابش رفت و خود را روی تخت انداخت.

 

_ چه‌جوری؟

 

_ انگار حالت بدتر شده! آره؟

 

چشمانش را پر درد بست و زیر لب گفت:

 

_ خوبم!

 

خود را جلوتر کشید و با وسواس نگاهش کرد.

 

_ بیا بریم دکتر…

 

پاسخ راستین تنها نچ ضعیفی بود.

دست روی پیشانی‌اش گذاشت و از حرارت بالای بدنش تعجب کرد.

 

_ تب داری!

 

خودش می‌دانست.

 

_ راستین؟ ببین چه‌قدر داغی؟

 

این‌بار دستانش را لمس کرد.

 

_ خوب می‌شم، یه تبه دیگه.

کولی بازی نداره که!

 

باورش نمی‌شد کسی آن‌قدر بتواند نسبت به سلامت خود بی‌خیال باشد.

او که خبر نداشت چه روزها و شب‌هایی در نوجوانی و جوانی راستین به تنهایی گذشته بود.

اکثر اوقات فقط خودش بود و خودش!

نه کسی بود به خاطر تب داشتنش بالا و پایین بپرد و نه کسی قرص دستش می‌داد.

 

اگر می‌گفت « خوب می‌شم» صرفاً شعار نمی‌داد.

باورش همین بود. اکثر دردها و بیماری‌ها با کمی مراقبت‌ خودشان خوب میشود

 

 

لوا نمی‌توانست به زور او را به دکتر ببرد.

زورش نمی‌رسید و راستین یک‌دنده‌تر از آن بود که نرم شده و از خر شیطان پیاده شود.

 

نفس عمیقی کشید و فکر راه چاره گشت.

حداقل باید تبش را پایین می‌آورد.

از اتاق بیرون رفت و دنبال دستمال تمیز گشت.

 

ظرفی را پر از آب ولرم کرد و شتابزده به اتاق برگشت.

دستمال را خیس کرد و‌ روی پیشانی داغ راستین گذاشت.

لرزی کرد و قصد داشت دستمال را پس بزند که لوا اجازه نداد.

 

_ تحمل کن، دکتر که نمیای، حداقل تبت‌و خودم بند بیارم.

 

نه اعتراضی کرد و نه چشمانش را گشود و این می‌توانست نوعی اجازه‌ی صادر شده به حساب بیاید.

 

لوا عذاب وجدان داشت.

اگر به خاطر او نبود، راستین به این حال در نمی‌آمد.

چرا برای این پسر همیشه باعث دردسر بود؟

 

یک‌بار دیگر دستمال را خیس کرد و کمی آن را چلاند و این بار آن را رو گردن راستین گذاشت.

 

اخم‌هایش درهم بودند اما مخالفتی نکرد.

اگر بلای بدتری به سرش می‌آمد چه؟

اگر خدایی ناکرده آن مرد لات هلش می‌داد و سرش محکم به جایی برخورد می‌کرد؟

 

دستمال را روی دستان راستین کشید‌.

حتی امکان داشت مرد همراه خود چاقو یا قمه داشته باشد!

از تصور آسیبی که ممکن بود راستین ببیند، لرزید و با نگرانی نگاهش کرد.

وابسته‌اش شده بود و نمی‌خواست و نمی‌توانست دنیای بدون راستین را خیال کند.

 

با تردید به تیشرت تنش نگاه کرد.

بهتر بود سینه و کمرش را هم کمی پاشویه کند تا سریع‌تر نتیجه بگیرد.

 

_ راستین؟

 

جوابش را که نداد، به ناچار جلوتر رفت و باز گفت:

 

_ راستین صدام‌و می‌شنوی؟

 

با صدای آرامی، جوابی شبیه « هوم» در آورد.

هوشیاری‌اش به حد کافی نبود و انگار هرلحظه، بدتر می‌شد.

 

تیشرت را تا نزدیک گردن بالا داد.

نمی‌دانست چرا در آن لحظه، توجهش به پوست خوشرنگ تن راستین جلب شده بود!

 

اخمی کرد و‌ به خودش زیر لب فحش داد.

دستمال را خیس کرد و این بار آن را از گردن تا پایین ناف و نزدیک کش شلوار کشید.

این کار را بارها و بارها به طوری کل قفسه سینه و شکم را پاشویه داده باشد، ادامه داد.

 

 

 

_ راستین بچرخ سمت شکمت!

 

قصدش این بود که حالا سراغ کمرش برود.

راستین غرولند ریزی کرد و به سختی خودش را تکان داد.

علاوه بر بیمار شدنش، انگار خوابش هم می‌آمد و بعید نبود تاثیر قرص باشد.

 

پاشویه را ادامه داد و سراغ پاها هم رفت.

کاری به شلوارش نداشت. این یکی را خودش رویش نمی‌شد اصلا…

فقط سعی کرد دستمال را از زیر شلوار کمی بالا ببرد و ساق پاهایش را مرطوب کند.

 

خودش هم از فعالیت زیاد عرق کرده و خسته شده بود.

یک‌بار دیگر دست روی پیشانی‌اش گذاشت و وقتی متوجه شد از گرمای اولیه خبری نیست، لبخند زد.

 

نمی‌دانست باید پاشویه را ادامه دهد یا نه…

تصمیم گرفت آب و دستمال را عوض کرده و یک‌بار دیگر این کار تکرار کند تا تب راستین کامل قطع شود.

 

همین کار را کرد و ظرف آب و دستمال جدید را کنار تخت گذاشت.

راستین روی شکمش به خواب رفته بود و باید یک‌بار دیگر به پشت می‌چرخید اما هرچه صدایش زد، فایده‌ای نداشت و جوابی نگرفت.

 

خودش می‌توانست او را بچرخاند؟ شاید…

دست دو طرفش گذاشت و با تمام توان زور زد اما راستین حتی به اندازه‌ی یک سانتی متر هم تکان نخورده بود!

 

با حیرت عقب رفت و نفس نفس زد.

چه‌طور امکان داشت، یعنی واقعا همین‌قدر زورش کم بود؟

 

یک‌بار دیگر امتحان کرد. سعی کرد دستانش را از پشت تن راستین بهم برساند و بعد شروع به زور زدن کرد.

چهره‌اش سرخ شده بود.

 

در همان حین، یکباره دست راستین روی بازویش نشست.

با ترس و حیرت قصد داشت خود را عقب بکشد که راستین کامل به سمتش چرخید و او را به سمت خود هل داد!

 

ثانیه ای بعد ابتدا روی راستین و بعد روی تخت افتاد.

جیغ خفه‌ای زد و گفت:

 

_ یا خدا… چته؟ جن زده شدی؟

 

سفیدی چشمان راستین به خاطر تب، به قرمزی می‌زد و با آن صورت ورم کرده و کبود، همه‌چیز ترسناک‌تر به نظر می‌رسید.

 

_ وای اون کدوم آیه بود که ضد جن عمل می‌کرد؟

 

_ من جن‌زده‌م یا تو؟ داری چه غلطی می‌کنی؟

 

هیچ‌کدام حواسشان نبود که در چه وضعیتی با یک‌دیگر صحبت می‌کردند ‌

 

در واقع کنار هم روی یک تخت دراز کشیده و کلکل می‌کردند.

 

 

 

_ من می‌خواستم بچرخونمت که سر و سینه‌تو پاشویه کنم ولی هرکار کردم تکون نخوردی!

 

راستین هنوز کاملا خوب نشده بود اما بدنش التهاب اولیه را نداشت.

نگاهی به وضعیت خود انداخت و متوجه بالاتنه‌ی تقریبا برهنه‌اش شد‌.

تیشرت را پایین کشید و با تعجب پرسید:

 

_ تو چرا من‌و لخت کردی؟

 

لوا بلند شد و روی تخت نشست.

 

_ وا… خب داشتم پاشویه می‌کردم دیگه!

 

_ خوب شدم، لازم نیست دیگه.

 

چشم‌غره رفت و زیر لب گفت:

 

_ اصلا به درک، جای تشکرشه آقا…

 

قصد داشت از تخت فاصله بگیرد و دور شود که راستین باز دستش را گرفت.

 

بداخلاق غرید:

 

_ دیگه چیه؟ می‌خوام برم دورتر تا یه وقت تهمت تجاوز بهم نزدی!

 

_ مرسی!

 

چند لحظه، بدون رد و بدل شدن هیچ کلامی، به هم خیره شدند.

در آخر، این لوا بود که به خود تکانی داد و فاصله گرفت.

 

نزدیک تخت ایستاده و آرام جواب داد:

 

_ خواهش می‌کنم…

 

جو بینشان سنگین بود.

تک‌سرفه‌ای زد و گفت:

 

_ من این دستمال و ظرف‌و ببرم پس…

 

_ تو ابزارش‌و هم نداری در کل.

 

نزدیک در بود که با صدای راستین متوقف شد.

به سمتش چرخید و چون متوجه منظورش نشد، پرسید:

 

_ ابزار چیو؟!

 

راستین با نیشخند جواب داد:

 

_ تجاوز کردن‌و دیگه!

 

چند لحظه طول کشید تا دوهزاری‌اش بیوفتد.

چشمانش به طرز بامزه‌ای گرد شدند.

 

_ بی‌ادب!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x