رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۶۷

5.3
(15)

 

 

 

هر دو سمتش چرخیده و نگاهش کردند.

 

_ قراره هر بار همین بساط باشه؟

 

لوا، عصبی از رفتارهای عجیب و بهانه‌گیری‌های زیاد راستین، تند جواب داد:

 

_ چه بساطی؟!

 

دستی در هوا تکان داد.

 

_ چه می‌دونم… همین مسخره بازیا که به یارو چی می‌آد و چی نمی‌آد و با چه رنگی بچه خوشگل می‌شه!

 

تشنج بینشان هرلحظه، بیشتر بالا می‌گرفت.

 

_ من فقط می‌خوام که تبلیغمون، بازدهی خوبی داشته باشه، چرا همه‌ش اخم می‌کنی و تیکه می‌ندازی بهم؟ مگه چی‌کار کردم؟!

 

راستین قصد داشت جواب دهد و بگوید گور بابای هر چه تبلیغ و بازدهیست، باهم! اما مرتضی شانه‌اش را گرفت و اشاره کرد از مغازه بیرون بروند.

 

_ من معذرت می‌خوام لوا جان.

این رفیق ما، امروز حالش خوب نیست. داره چرت و پرت می‌گه، شما هرکار لازم می‌دونی، انجام بده!

 

راستین با اکراه، دنبالش راه افتاد.

کمی که دور شدند، مرتضی پرسید:

 

_ دقیقاً چه مرگته تو؟ از همون اولش، سگرمه‌هات تو هم بود و نمی‌شد با یه من عسل هم قورتت داد، تو انتخاب لباسا هم که کلا کمکش نکردی، خب مشکلت چیه؟

 

خودش هم نمی‌توانست این واکنش‌ها را درک کند چه برسد به مرتضی…

 

_ یارو، عملا داره باهاش لاس می‌زنه!

هر چند دقیقه یک‌بار، پیام می‌ده که

فلان رنگ بهم می‌آد، فلان مدل رو تنم خوب می‌شینه و هزار تا زر اضافی دیگه بعد واکنش لوا چیه؟ کم مونده قربون صدقه‌ش هم بره!

 

یک‌ تای ابروی مرتضی بالا پرید و با نیشخند پرسید:

 

_ داری حسودی می‌کنی؟!

 

 

 

هر دو سمتش چرخیده و نگاهش کردند.

 

_ قراره هر بار همین بساط باشه؟

 

لوا، عصبی از رفتارهای عجیب و بهانه‌گیری‌های زیاد راستین، تند جواب داد:

 

_ چه بساطی؟!

 

دستی در هوا تکان داد.

 

_ چه می‌دونم… همین مسخره بازیا که به یارو چی می‌آد و چی نمی‌آد و با چه رنگی بچه خوشگل می‌شه!

 

تشنج بینشان هرلحظه، بیشتر بالا می‌گرفت.

 

_ من فقط می‌خوام که تبلیغمون، بازدهی خوبی داشته باشه، چرا همه‌ش اخم می‌کنی و تیکه می‌ندازی بهم؟ مگه چی‌کار کردم؟!

 

راستین قصد داشت جواب دهد و بگوید گور بابای هر چه تبلیغ و بازدهیست، باهم! اما مرتضی شانه‌اش را گرفت و اشاره کرد از مغازه بیرون بروند.

 

_ من معذرت می‌خوام لوا جان.

این رفیق ما، امروز حالش خوب نیست. داره چرت و پرت می‌گه، شما هرکار لازم می‌دونی، انجام بده!

 

راستین با اکراه، دنبالش راه افتاد.

کمی که دور شدند، مرتضی پرسید:

 

_ دقیقاً چه مرگته تو؟ از همون اولش، سگرمه‌هات تو هم بود و نمی‌شد با یه من عسل هم قورتت داد، تو انتخاب لباسا هم که کلا کمکش نکردی، خب مشکلت چیه؟

 

خودش هم نمی‌توانست این واکنش‌ها را درک کند چه برسد به مرتضی…

 

_ یارو، عملا داره باهاش لاس می‌زنه!

هر چند دقیقه یک‌بار، پیام می‌ده که

فلان رنگ بهم می‌آد، فلان مدل رو تنم خوب می‌شینه و هزار تا زر اضافی دیگه بعد واکنش لوا چیه؟ کم مونده قربون صدقه‌ش هم بره!

 

یک‌ تای ابروی مرتضی بالا پرید و با نیشخند پرسید:

 

_ داری حسودی می‌کنی؟!

 

 

 

حسودی؟ به نظرش مضحک می‌رسید.

چنین چیزی امکان نداشت.

هیچ‌وقت اهل حسادت نبود.

 

_ چرت نگو. من کی حسودی کردم که بار دومم باشه؟ اونم به کی؟ یکی مثل این پسره!

 

_ رگات کم مونده پاره بشه، داری می‌ترکی، بعد می‌گی نه، من از این اخلاقا نداشتم؟ خب نداشتی چون موقعیتش پیش نیومده بود اما الان که حس می‌کنی ممکنه توجه لوا به این پسره جلب شده باشه، غیرتی شدی!

 

دستی در هوا تکان داد و مرتضی را کنار زد.

 

_ حوصله‌تو ندارم. چند ساعتی سر به سرم نذار.

 

_ باشه ولی باهاش این‌جوری تا نکن.

گناه که نکرده داره حرص و جوش می‌زنه برای پیشرفت کارمون.

 

دندان به هم سایید و با این حال سعی داشت خودش را به نحوی آرام کند.

 

_ موقعی که اوکی دادم بهش، به این‌جاش فکر نکرده بودم که هر کره خری می‌خواد بهش نزدیک بشه! مگه درآمد خودمون چشه که لوا با این آدما سر و کله بزنه؟

می‌خوام بهش بگم پیج‌و ببنده. حالا این بلاگره هیچی، این برخوردا و آدمای مریض‌تر، معلوم نیست چند بار دیگه تکرار می‌شه.

 

_ بیخیال راستین، چرا بیخودی حساس می‌شی مرد حسابی؟ الکی همه چیزو برای خودت بزرگ نکن.

لوا خودش حواسش هست با هرکس چه‌طوری برخورد کنه، بچه که نیست.

بهش اعتماد داشته باش.

در ضمن… من جات بودم، حرف دلم‌و بهش می‌گفتم تا این‌که دست روی دست بذارم و هر موجود نری که بهش نزدیک شد، بشینم حرص بخورم!

 

به داخل بوتیک برگشت و پرسید:

 

_ لوا جان، هرچی برای بسته بندی لباسا لازمه، بگو که برم تهیه کنم.

البته ما خودمون از وقتی فروش مجازی رو هم شروع کردیم، یه سری وسیله خریدم، ببین چه‌طورن‌.

 

 

راستین بیرون بوتیک، به دیوار تکیه داده و بی‌هدف به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود.

با شیطنت دوربین را سمتش گرفت اما هیچ نگفت.

 

چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا چند پیام جدید که همگی دختر نیز بودند، دریافت کند.

« آقاهه کیه، معرفی نمی‌کنی؟»

 

راستین اگر متوجه دوربین می‌شد، قطعا بد قلقی می‌کرد و اجازه نمی‌داد.

 

تنها جواب داد:

 

صاحب بوتیک هستن عزیزم.

 

پیام بعدی را باز کرد.

 

« این پسره هم همکارتونه؟ چه خوشتیپه»

 

جلوی خودش را گرفت تا ننویسد به تو چه؟ فضولی؟

از این دایرکت بی‌جواب بیرون آمد و چند پیام دیگر خواند.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.3 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
♡
1 سال قبل

کوتاه بود🥴

Hesam Aa
1 سال قبل

سلام
رمان خیلی کوتاه بود

مارنی محمدی
1 سال قبل

کوتاه بود
ولی خوب بود

good girl
good girl
1 سال قبل

چرا پارت نمیذاری؟!

Darya
1 سال قبل

چرا پارت نمیاد
اگه به نویسنده دسترسی داری میشه ازش بخوای زودتر پارت بزاره

دنیام
دنیام
1 سال قبل

دقیقا جای حساس باید پارت نده؟🥺

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x