رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۶۵

4.4
(18)

 

 

راستین، علی‌رغم حالش سعی می‌کرد با شمیم خوش و بش کند تا معذب نباشد.

با او صحبت می‌کرد و سوال‌هایش را با حوصله پاسخ می‌داد.

 

دلیل زیادی برای این کار خود داشت.

از وقتی با لوا و آرتا صمیمی شده بود، متوجه شد که ارتباط با آدم‌ها به آن‌ شدت که خیال می‌کرد، ترسناک نیست.

اگر سال‌ها در وضعیت بدی بزرگ شده بود، در ابتدا مقصر بزرگ‌ترهای نادان و بعد خودش بود که هیچ تلاشی برای مبرا کردن خود نکرد.

نجنگید و فقط از دور طرد شدنش را پذیرفت.

حتی شمیم از او می‌ترسید. کسی که هیچ‌وقت نه پا به خانه‌اش گذاشته و نه بیش از چند کلمه با او صحبت کرده بود!

اشکالی داشت اگر سعی می‌کرد خود واقعی‌اش را، آن‌چه همیشه بود و نه حتی شخصیتی بهتر، به او نشان می‌داد؟

 

از طرفی دیگر، شمیم کاملا شوکه شده بود.

حالا متوجه می‌شد که راستین، همانی بود که لوا سعی داشت به او توضیح دهد، نه آن پسری که از وقتی عروس خانواده‌ی رهنما شده بود، درباره‌ی او می‌گفتند!

از او هیولا ساخته بودند. یک آدم قاچاقچی، نزول‌خور، دخترباز…

با یک‌بار هم‌صحبتی، نمی‌توانست تمام این اتهامات را از او مبرا کند اما اگر دخترباز بود، چرا از نگاه او هیچ حس بدی دریافت نمی‌کرد؟

 

زن‌ها می‌توانستند به راحتی، نگاه جنسی یک فرد را روی خود تشخیص دهند و در این یک ساعت، از راستین فقط نجابت دیده بود.

نه تنها روی خودش، که حتی با لوا هم همین رفتار را داشت.

لوا، به واسطه‌ی نوع تربیت و خانواده‌ای که در آن بزرگ شد، به طور کل دختری کم‌رو و خجالتی بود اما مقابل راستین به راحتی رفتار می‌کرد.

بدون دغدغه می‌خندید، شوخی می‌کرد و حتی سر به سرشان می‌گذاشت.

 

اگر تمام حرف‌هایی که درباره‌ی او زده بودند، اشتباه از آب در می‌آمد، یعنی این خانواده، چه ظلمی در حق او کرده بودند؟ آیا امکان جبران وجود داشت؟

تقریبا با فرهاد و آرتا هم‌سن و سال بود اما آن‌ها کجا و او کجا…

جدا از این که از کودکی، بدون پدر و مادر، بزرگ شده، هیچ‌کس هم با او خوب تا نکرده‌‌.

حالا بهتر می‌توانست دلیل رفتارهای او را بفهمد.

 

 

 

مدتی بعد، شمیم جمع آن‌ها را ترک کرد و به خانه‌ی خودش برگشت.

 

راستین به چشمان خواب‌آلود لوا، نگاهی انداخت و گفت:

 

_ برو بخواب.

 

صورتش را مالید و بی‌اراده خمیازه کشید اما در همان حین جواب داد:

 

_ نه، خوابم نمی‌آد، می‌خوام مراقبت باشم!

 

شک نداشت که چند لحظه‌ی دیگر، خودش به خواب فرو خواهد رفت پس چک و چانه نزد.

 

به اتاقش رفت و‌ مسکن دیگری خورد تا از درد، یک‌باره بیدار نشود.

لوا، به قصد کمک، اما در واقع مثل مگسی مزاحم، بیخودی دورش می‌چرخید و حالا اصرار داشت رویش پتو بندازد.

 

سعی کرد پرخاش نکند، اما لحنش چندان مهربان هم نبود.

 

_ خودم می‌تونم! لازم نیست این کارا رو بکنی.

اگه حس کردم حالم بده، خبرت می‌کنم، خوبه؟

 

لوا اما به این حالات دمدمی راستین عادت کرده بود.

دیگر مثل روزهای اول، زود بهش برنمی‌خورد.

 

_ می‌دونم بلدی، ولی می‌خوام کمکت کنم تا انرژی از دست ندی، همین.

الانم غر نزن دیگه‌…

 

همان شخصی که به او دل باخته بود، کنارش در فاصله‌ی چند سانتی‌متری نشسته و رویش پتو می‌انداخت.

هرچند ثانیه یک‌بار، دست روی پیشانی‌اش می‌گذاشت تا حالش را چک کند و چه‌طور باید با خودش کار می‌کرد تا خوددار بماند؟

او عجول بود و کم طاقت یا واقعاً در موقعیت سختی گیر افتاده بود؟

 

دلش جسارت می‌خواست. دوست داشت لوا را نوازش کند آن هم بدون نگرانی یا ترس… با خیال راحت!

دلش می‌خواست بویش کند، ببوسدش جز به جز صورتش را لمس کند اما نمی‌توانست…

 

لوا، متوجه غم چشمان راستین می‌شد.

هر کس دیگری هم بود، حتما می‌فهمید از چیزی درد می‌کشد اما دقیق نمی‌دانست مشکل کجاست.

 

سعی کرد غیر مستقیم از او حرف بکشد.

کمی فکر کرد و بعد ایده‌ای به ذهنش رسید.

 

_ اگه می‌تونستی فقط یه آرزوت‌و به غول چراغ جادو بگی و اونم برآورده کنه، آرزوت چی بود؟

 

دوباره خمیازه کشید. آن‌قدر خوابش می‌آمد که طاقت نیاورد و از روی تخت پایین رفت.

به دیوار کنار تخت تکیه داد و سرش را جایی کنار دستان راستین گذاشت.

 

_ جواب بده دیگه..‌.

 

 

 

راستین نفس عمیقی کشید و گفت:

 

_ چه‌طور؟

 

شانه بالا انداخت و تظاهر کرد برایش چندان مهم نیست.

 

_ همین‌طوری بابا… اصلا می‌خوای من اول بگم؟

 

برایش جالب بود بداند مهم‌ترین خواسته‌‌اش چه بود.

 

_ بگو…

 

لبخند لوا، مخلوطی از غم هم به همراه داشت.

 

_ آرزو می‌کردم زمان به عقب برگرده تا خیلی زودتر سعی می‌کردم باهات آشنا بشم.

اون‌موقع می‌فهمیدم آدم‌ خوبا چه‌طورین و بنابراین پای اهورا، هیچ‌وقت به زندگیم باز نمی‌شد.

 

بعد از چند لحظه مکث، با صدای خوابالودی ادامه داد:

 

_ نوبت توئه.

 

_ من‌…

 

مهم‌ترین خواسته‌اش چه بود؟ این‌که پدر و مادرش زنده شوند؟

دیدگاه آدم‌های این ساختمان را نسبت به خودش عوض کند؟

این کینه‌ی بیخودی که در آن هیچ دخالتی نداشت را از دلشان بکند؟ شاید هم باید طرز فکرشان را عوض می‌کرد تا تمام اتفاقات، به طور اتوماتیک درست می‌شد.

اما نه… به این مسائل عادت کرده بود.

 

_ منم یه چیزی تو همین مایه‌ها که خودت گفتی…

 

متوجه منظورش نشد.

 

_ یعنی چی؟

 

دستش مدام وسوسه می‌شد که بنشیند روی موهای خوش حالت لوا.

رویش را سمت دیگر اتاق کرد و نفسش را محکم بیرون داد.

 

_ یعنی کاش می‌تونستم کاری کنم که مغزت به طور کامل، این آدم‌و با هر خاطره‌ی بد و خوبی که برات ساخته، فراموش کنه.

اصلا یادت نیاد یه اهورا نامی هم بود

 

فکرش را نمی‌کرد که آرزوی راستین، مربوط به او شود.

حتما هزاران مشکل و مسئله‌ی بزرگ‌تر در زندگی‌اش داشت، نداشت؟

 

_ چرا؟

 

راستین تنها نگاهش کرد‌. سوالش را کامل‌تر پرسید:

 

_ چرا آرزوت به من ربط داره؟ من فکر کردم می‌گی کاش مامان و بابات زنده بودن… یا نمی‌دونم، یه چیزی که مربوط به خودت باشه.

 

نگاهش را به سقف دوخت و چند لحظه بینشان سکوت برقرار بود.

 

_ من ازشون خاطره‌ای ندارم. با این‌که نیستن، کنار اومدم ولی اهورا حتی اگه دیگه هیچ وقت پیداش نشه، بازم حتماً خیلی طول می‌کشه تا یادت بره چی‌کار کرده‌.

می‌دونم که خیلی بهش فکر می‌کنی…

به این‌که کاش بهش بی‌محلی می‌کردم و نمی‌ذاشتم باهام صمیمی بشه، به این‌که کاش یه شرایط بهتری داشتم تا تهدیدم نمی‌کرد.

حتی خودت‌و مدام قضاوت می‌کنی.

چرا کوتاه اومدم؟ چرا فلان حرف‌و نزدم؟

مگه نه؟

 

لوا، هیچ نمی‌گفت.

در واقع، حرفی هم نداشت چرا که راستین دقیقاً به همان مسائلی اشاره کرد که او روزها درگیر آن بود.

سری به تأیید تکان داد و در کنار همه‌چیز، موضوعی در ذهنش پررنگ شده بود.

 

راستین‌، آرامش و خوشحالی او را، به خواسته‌های خودش ترجیح می‌داد!

ممکن بود حق با سالومه باشد و واقعا نسبت به او، حسی جدا از دوستی داشته باشد؟

حتی شمیم هم اشاره‌هایی کرده و نظرش به سالومه تا حدودی شباهت داشت.

 

چندان به حدس و گمان‌هایشان توجه نکرده بود چرا که آن‌ها شناخت خوبی نسبت به راستین نداشتند اما حالا، بیش از هر زمان دیگری، حس می‌کرد امکان داشت چنین چیزی واقعیت داشته باشد!

 

 

در همان شرایط به خواب رفت‌.

دلش را نداشت تا به اتاق دیگری برود.

می‌ترسید حال راستین بد شود و یا در خواب ناله کند و او متوجه این موضوع نشود‌.

 

به صورت ناخودآگاه، هر چند ساعت یک‌بار، چشم باز کرده و حال راسنین را چک می‌کرد.

 

تبش قطع شده و به نظر می‌رسید که خواب آرامی را می‌گذراند.

 

بار آخری که بیدار شد، ساعت حدودا هفت بود‌.

تصمیم گرفت قبل از بیرون آمدن پدرش از خانه، به طبقه‌ی پایین برود.

 

شغل کوروش، ساعت مشخصی نداشت.

گاهی دیرتر بیدار میشد و گاهی هم هشت صبح از خانه بیرون می‌زد و این یعنی، هر لحظه امکان برخورد با یکدیگر را داشتند.

 

خود را جمع و جور کرد و بی‌سر و صدا به طبقه‌ی همکف رفت.

به راستین اس ام اس داد:

« من رفتم پایین» تا نگران نشود.

 

ظاهراً پدربزرگ و مادربزرگش هنوز بیدار نشده بودند چرا که خانه کاملا ساکت بود.

 

چند ساعتی مشغول خواندن درس‌هایش شد و سعی داشت از مطالبی که سالومه برایش فرستاده بود، سر در بیاورد.

تا حدودی متوجه شد، اما باز هم سوالاتی برایش پیش آمد.

 

« اگه کامل نگرفتی، بگو برات با ویس توضیح بدم»

 

روی پیامش ریپلای کرد و نوشت:

 

« بده»

 

سالومه آنلاین نبود و جوابی نگرفت پس سراغ پیج رفت.

 

چند نفر کامنت گذاشته و اغلب درباره‌ی قیمت پرسیده بودند.

دلش می‌خواست رک بگوید مگر کورید؟ قیمت را که همان اول نوشته‌ام؛ اما نفس عمیقی کشید و با خود گفت:

 

_ آروم باش، مشتری مداری یادت نره!

 

دایرکت‌ها را باز کرد و یکی از آن‌ها، همانی بود که انتظارش را می‌کشید.

یکی از مردان بلاگری که به او درخواست تبلیغ داده بود، نشانی و مشخصاتش را فرستاده بود تا محصولات را برایش بفرستند.

 

آدرس، در همان تهران بود. برایش نوشت:

 

« خیلی ممنون، تا ظهر حتما می‌رسه دستتون!»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x