تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۵۹

5
(19)

 

 

 

سگ یک‌باره جلوی ماشین پریده بود و به لطف هشدار لوا، توانست به موقع ترمز کرده و حیوان بیچاره را زیر نکند اما هنوز نفس راحتی نکشیده بودند که با تکان ناگهانی ماشین از پشت، دوباره صدای جیغ لوا بلند شد.

به شدت به جلو پرت شدند اما کمربندی که بسته بودند مانع از بروز اتفاقی ناگوار شد.

 

همه‌چیز در چند ثانیه و پشت سر هم اتفاق افتاد.

آن‌قدر ناگهانی پیش رفت که دقیقه‌ای طول کشید تا از شوک بیرون آیند.

 

اولین واکنش راستین، چرخیدن سرش به سمت لوا و چک کردن حالش بود.

 

_ خوبی؟ چیزیت که نشد؟

 

رنگ و روی لوا، کاملاً پریده بود اما سری تکان داد و متعجب پرسید:

 

_ چی شد اصلا…

 

راستین در حالی‌که کمربندش را باز می‌کرد تا از ماشین خارج شود، جواب داد:

 

_ یهو ترمز گرفتم ماشین عقبی، از پشت زده بهمون!

 

در را بست و با خود فکر کرد روزش ممکن نبود از این گندتر پیش برود.

اول از همه افکار مسموم خودش آن‌قدر پیش رفت که حتی نتوانست خودش را کنترل کند و لوا به او شک کرد و بعد هم تصادف!

 

نگاهی به عقب ماشین انداخت تا اوضاع و میزان خسارت را بسنجد.

هنوز خوب نزدیک نشده بود که راننده‌ی مقصر با آن هیکل درشت و تیپ و شخصیت لات‌مابانه مقابلش قرار گرفت.

 

سگرمه‌هایش به شدت درهم بود و قیافه‌ای طلبکار به خود داشت.

با صدای بلند و کلفتش تقریباً عربده زد:

 

_ معلوم هست داری چه گوهی می‌خوری اُزگل؟ چرا یهو ترمز می‌گیری وسط خیابون؟ چیزی زدی؟

 

صندوق خراش برداشته اما در کل خسارت سنگینی به ماشینش وارد نشده بود در عوض جلوی پراید مرد تا حد زیادی جمع شده بود.

 

بی‌حوصله جواب داد:

 

_ چی می‌گی آقا؟ از پشت زدی طلبکارم هستی؟ ندیدی یهو سگ پرید جلوی ماشین؟

 

 

 

 

_ ما که سگی ندیدیم!

 

به صورت نمایشی، نگاهی به اطراف انداخت و ادامه داد:

 

_ حالا تُوون این سپر داغون‌و کی بده؟ اصلا حالیته چند میلیون باس بدم تا درستش کنن؟ اونم باز مثل روز اولش نمی‌شه.

 

ماشین های دیگر مدام بوق می‌زدند و البته حق هم داشتند.

عملاً سد معبر کرده بودند.

 

کلافه گفت:

_ عجب ادم پررویی هستی تو!

بهت رو بدم می‌خوای ازم خسارت هم بگیری حتماً! جمع کن خودت‌و.

 

بحثشان بالا گرفته بود و مرد اما به طرز غیرمنطقی طلبکار بود.

لوا که از انتظار خسته شده بود، از ماشین بیرون آمد و با نگاهش دنبال راستین گشت.

 

چند قدم به سمتش که رفت، هر دو مرد سر به سمتش گردانند.

نگران پرسید:

 

_ چی شده؟ چرا نمی‌آی که بریم؟

 

با لحن جدی غرید:

 

_ برگرد تو ماشین الان می‌آم.

 

چند نفری با کنجکاوی دورشان جمع شده بودند و بعضی ماشین‌ها هم هم‌چنان با بوق‌هایی ممتد و بلند از کنارشان عبور می‌کردند.

 

_ منم همچین عروسکی کنارم بود دیگه حواس نمی‌موند برام!

اینا رو میذارید بغل دستتون و انقدر باهاشون ور می‌رید که یادتون می‌ره جلوتون‌و بپابید!

 

در عرض چند ثانیه، پر از خشم شد!

چه‌طور جرأت کرده بود به لوا طعنه بزند و چشم چرانی کند آن هم درست مقابل او؟

دست دور یقه‌اش انداخت و فریاد زد:

 

_ خفه شو قرمساق!

 

قلب لوا هری پایین ریخت.

به شدت از دعوا آن هم از نوع فیزیکی بیزار بود.

قبل از این‌که بفهمد چه اتفاقی در حال وقوع بود، مشت مرد روی گونه‌ی راستین نشست‌!

 

 

 

در عرض چند ثانیه، دعوا به شدت بالا گرفت‌.

مرد هیکل درشت‌تری نسبت به راستین داشت و مشخص بود قبلا بارها و بارها دعوا را تجربه کرده.

 

هرچه می‌گذشت، راستین بیشتر کتک می‌خورد و هیچ یک از مردان اطراف ظاهراً تمایلی به درگیر شدن نداشتند.

تنها با هیجان به آن‌ها نگاه می‌کردند.

 

چند بار جیغ زد:

 

_ آقا تو رو خدا کمک کنید…

 

اما هیچ‌کس به خودش زحمتی نداد.

نمی‌توانست بیش از این صبر کند.

کیفش را از صندلی ماشین برداشت و جلوتر رفت.

 

مرد، راستین را روی زمین انداخته و رویش خم شده بود.

مشتش که باز بالا رفت، ناخودآگاه کیف را با تمام توانش روی سر او کوبید.

 

کیفش نسبتاً سنگین بود و از لوازم آرایش گرفته تا کتاب در آن پیدا می‌شد.

مرد، از سر درد داد زد و با تعجب به عقب چرخید.

 

مقابلش که ایستاد، نفسس بند آمد.

حداقل سه برابرش بود!

آب دهانش را به زحمت بلعید و سعی کرد چیزی بگوید تا کمی او را آرام کند اما از هیبت ترسناکش، زبانش بند آمده بود.

 

از پشت سر مرد، راستین را دید که به زحمت از جا بلند می‌شد.

روزنه ای در دلش روشن شد و تصمیم گرفت حواسش را به خود پرت کند تا از راستین غفلت کند.

 

_ چیزه…

 

یک قدم عقب رفت چرا که مرد مدام نزدیک‌تر می‌شد.

 

_ دردتون گرفت؟

 

جوابی که نگرفت، ادامه داد:

 

_ آقا شما چرا این‌قدر عصبی هستی؟ همه مشکلات با صحبت حل می‌شه…

 

 

 

مرد دست دراز کرد تا لوا را سمت خود بکشد که بالاخره راستین با تمام کندی و گیجی که از صدقه سر، مشت‌های روی سر و صورتش، نصیبش شده بود، او را با ضربه‌ای محکم، روی زمین انداخت.

 

ثانیه‌ای بعد، با تمام سرعت سوار ماشین شده، و فرار کرده بودند!

لوا هنوز باورش نمی‌شد. آن‌چه که اتفاق افتاد، واقعی بود؟

 

با حیرت سمت راستین چرخید و صورت خونی و پیراهن پاره‌ی او را که دید، متوجه شد هیچ خواب و خیالی در کار نبوده.

 

_ وای…

 

دستش روی دهانش بود و چشمانش گرد‌.

 

_ قسر در رفتیم! باورت می‌شه؟

کم مونده بکشتمون!

 

راستین عصبی بود و تمام جانش درد می‌کرد آن‌وقت لوا با ذوق از فرارشان می‌گفت!

 

_ فقط ساکت شو، هیچی نگو لوا !

 

از لب پاره شده‌ی راستین خون می‌آمد و سر و وضعش کاملاً به هم ریخته بود‌.

اگر چنین حالی نداشت، می‌پرسید

تقصیر من این وسط چیست؟

 

لب گزید و سرش را پایین انداخت.

نمی‌دانست چرا، اما خجالت می‌کشید.

شاید هم اصلا نباید سوالی می‌پرسید.

وجودش به خودی خود، باعث دردسر بود.

 

چند دقیقه در سکوت پیش رفتند اما لوا متوجه رانندگی بی‌حواس راستین شد.

 

_ می‌خوای من رانندگی کنم؟

 

جوابش را با مکث داد:

 

_ لازم نکرده!

 

ناخن دستش را میان دندان‌هایش برد و مضطرب گفت:

 

_ دوباره تصادف می‌کنیم ها… حالت زیاد خوب نیست‌.

بیا جامون‌و عوض کنیم، ها؟

تو استراحت کن، من می‌رونم.

 

راستین هیچ نگفت پس اصرار کرد:

 

_ خواهش می‌کنم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x