رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۶۰

4.5
(19)

 

 

 

بدون این‌که جوابی بدهد، راهنما زد و ماشین را کم کم نگه داشت.

 

در را باز کرد و حین بیرون آمدن، نیم نگاهی به لوا انداخت.

 

به سرعت جایشان عوض شد و لوا اما چشمان قرمز راستین، ذهنش را مشغول کرد.

 

_ می‌شه درست باهام حرف بزنی؟

 

راستین به صندلی تکیه داده و چشمانش را بسته بود.

کلافه گفت:

 

_ چیه؟

 

_ خیلی درد داری؟ بریم بیمارستان؟ به نظرت جاییت نشکسته؟

 

_ لازم نیست.

 

لحن راستین مطمئن بود اما دلش آرام نمی‌گرفت.

 

_ به نظرم بیا بریم یه چکاپ بکنن.

آخه الان گرمی، متوجه نیستی… اگه جاییت آسیب جدی دیده باشه چی؟

 

تنها خواسته‌اش در آن لحظه، ساکت کردن لوا بود‌‌.

 

_ خوبم، جاییم هم نشکسته پس تمومش کن.

 

اگر شرایطش را داشت.

مثلا اگر رانندگی نمی‌کرد و راستین واقعاً حالش خوب بود، به خاطر آن‌همه ترش رویی، بغض می‌کرد.

چرا با او بداخلاق بود؟

 

_ باشه…

 

نمی‌توانست او را در خانه‌اش به حال خود رها کند.

اصلا هر چه‌قدر هم ادعا به خوب بودن حالش کند، کور که نبود!

با چشمان خودش دید که چه مشت‌هایی و با چه شدتی به تنش نشسته بود…

آرتا هم که تقریباً کل روز را در مغازه می‌گرداند پس چه کسی باید از او مراقبت می‌کرد؟

 

با تمام ریسکی که وجود داشت، تصمیم گرفت ماشین را به سمت ساختمان مشترکشان ببرد.

اگر به خودش نزدیک بود، خیلی راحت می‌توانست در طول روز به بهانه‌های مختلف به او سر بزند.

 

راستین که تا رسیدن به مقصد چشمانش را باز نکرده بود، خیلی دیر متوجه این موضوع شد.

درست وقتی که در پارکینگ بودند!

 

لوا از استرس دست‌هایش خیس عرق شده بود.

 

با صدایی که از درد، گرفته و خش‌دار به گوش می‌رسید، پرسید:

 

_ واسه چی اومدی اینجا

 

 

_ زود بیا بریم پایین.

بعد صحبت می‌کنیم. هر لحظه ممکنه یکی ببینتمون!

خواهش می‌کنم…

بابام ببینه، واقعاً می‌کشتم تو رو خدا…

 

لحن ملتمس لوا، به‌ گونه‌ای بود که نتوانست مخالفتی کند.

 

از ماشین خارج شدند و لوا با وجود تمام خطر دیده شدن، رهایش نکرده بود.

سعی کرد کمی از او فاصله بگیرد اما او اخم کرد و محکم‌تر دستش را فشرد.

 

_ الان این‌جوری دستم‌و گرفتی که نیوفتم؟ مثلا تو می‌تونی وزن من‌و تحمل کنی یا نگه داری بچه جون؟

 

دکمه‌‌ی آسانسور را زد و گفت:

 

_ حالا هر چی. بذار برسیم یه جایی که راحت بتونی بشینی، بعد ولت می‌کنم.

 

_ حالا حتما باید می‌اومدیم جایی که این‌همه آدم هست و ممکنه قیافه درب و داغون من‌و ببینن؟

 

درب آسانسور که باز شد، وارد شدند و در همان حین پاسخ داد:

 

_ مجبور شدم. انتخاب دیگه‌ای ندارم.

باید خودم‌و می رسوندم خونه، وگرنه نگران می‌شدن که کجام.

از طرفی، تو هم که نباید تنها بمونی.

 

_ آرتا بود!

 

_ اون اصلا معلوم هست کی می‌آد و کی می‌ره؟ نمی‌تونم تو رو بسپارم دست اون که.

 

انرژی بحث بیشتر نداشت و اگر لبش زخم نشده بود، به لوا برای حس مادرانه‌ای که در آن لحظه گرفته بود، می‌خندید.

 

لحظاتی بعد، وارد خانه‌اش شده بودند و البته کسی آن‌ها را ندید.

واقعاً شانس آوردند چرا که اغلب اوقات آن‌هم در روز، رفت و آمد در ساختمان زیاد بود.

 

حتی پاهایش هم درد می‌کرد.

هیچ جای تنش بی‌نصیب از مشت و لگد نمانده بود و وقتی لوا قصد داشت او را روی مبل بنشاند، ناخودآگاه صدای آخش بلند شد.

 

_ الهی بگردم… خیلی درد داری؟

 

در آن وضعیت، فقط قربان صدقه‌های لوا را کم داشت!

 

 

_ خوب می‌شم. تو چرا زدی تو سرش؟

نگفتی یه بلایی سرت میاره؟

 

کنارش بغل مبل نشست.

_ خب آخه چیکار می‌کردم؟ نمی‌شد تنهات بذارم که.

تازه یارو خیلی قلدر بود. معلوم بود چه شخصیتی داره.

این‌جور آدما، همه‌ش دنبال دعوا می‌گردن، سرشون درد می‌کنه واسه دردسر!

بذار یخ بیارم بزنی روی صورتت، ورم نکنه!

 

و قبل از آن‌که راستین حرفی بزند، از جا بلند شد.

واقعاً چه شد که کار به آن‌جا رسید؟ او که اهل این دست کارها نبود…

 

عصبی بود و بهم ریخته و تصادف در بدترین زمان ممکن اتفاق افتاد.

از شانس بدش، طرف مقابل هم یک آدم بی‌منطق و به قول لوا، لات بود که دنبال دردسر می‌گشت.

 

آن‌ها مقصر هیچ‌چیزی نبودند. کف دستش را که بو نکرده بود.

حیوان یکباره جلوی ماشین پرید و او ناچار شد ترمز بگیرد.

این که ماشین پشت سری فاصله را رعایت نکرده به او چه ربطی داشت؟

 

حتی به خاطر توهین و ضرب و شتمی که بیخودی راه افتاد، می‌توانست شکایت کند البته اگر از زیر دستان مرد خودش و لوا سالم بیرون می‌آمدند.

 

دعوا را یکبار دیگر در ذهنش مرور کرد.

حتی بی‌طرفانه که فکر می‌کرد باز هم کم مرد را نزده بود اما لعنتی انگار جنس تنش جای گوشت و استخوان، از سنگ ساخته شده بود.

هیچ واکنشی نسبت به درد نشان نمی‌داد!

حتی وقتی مشت محکمش را روی صورتش نشاند، تنها چند ثانیه عقب رفت و شدیدتر جوابش را داد.

 

جوابش همان ورم پای چشمش بود که هرلحظه بیشتر از قبل بزرگ می‌شد!

 

صدای پای لوا، از فکر بیرونش آورد.

 

_ این چیه؟

 

لیوان آب را دستش داد و از ورق، قرص را بیرون کشید.

 

_ مسکن. بخور دردت آروم شه‌.

 

دستش را رد نکرد و قرص را خورد.

کیسه‌ی یخ را روی صورتش گذاشت و نگران نگاهش کرد.

 

 

 

_ ولی کاش یه دکتر می‌رفتیم… می‌ترسم خیلی ورم کنه چشمت آسیب ببینه اصلا.

 

_ چیزی نیست، اگه دیدم داره بدتر می‌شه، می‌رم خودم.

 

لوا باید می‌رفت اما دلش رضا نمی‌داد.

می‌ترسید تنهایی حالش بد شود و راستین همزمان به همین موضوع فکر می‌کرد.

 

_ مگه نگفتی باید زودتر بری خونه که نگرانت نشن؟

 

_ چرا…

 

_ پس برو.

 

با اکراه سر تکان داد.

 

_ خیله‌خب، ولی اگه حالت بد شد، سرت درد گرفت یا حالت تهوع داشتی، بهم خبر بده باشه؟

 

دیوانه بود که از این نگرانی که لوا نسبت به او داشت، حس خوبی می‌گرفت؟

برایش دلنشین بود که تمام توجه لوا را برای خود داشت.

 

علی‌رغم خواسته‌ی دلش گفت:

_ باشه، برو دیگه!

 

لوا آهی کشید و از جا بلند شد.

قدم‌هایش کند و آهسته بود اما در نهایت از خانه‌ی راستین بیرون رفت.

 

نگاهی به سر و وضعش انداخت.

به هم ریخته بود و اگر کسی دقت می‌کرد، می‌توانست متوجه این موضوع شود.

 

نفسش را بیرون داد و با تردید وارد خانه شد‌.

دعا کرد خواب باشند یا فعلا متوجه ورودش نشوند اما هنوز چند قدم برنداشته بود که متوجه سر و صدای مهمانان شد.

 

کلافه چشم روی هم گذاشت‌.

هر طور می‌خواست به اتاقش برود، او را می‌دیدند.

 

بهتر که گوش کرد، متوجه صدای شمیم و فرهاد شد.

کمی خودش را مرتب کرد و به سالن پذیرایی رفت.

 

_ سلام.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x