چند لحظه طول کشید تا درک کند پسری که مقابلش ایستاده، آرتایی بود که در به در دنبالش میگشت!
یکباره از جا بلند شد و به سمتش رفت.
در شیشهای را باز کرد و با قدمهای محکم جلو آمد.
حتی راه رفتنش هم به تن آدم خوف میانداخت…
ناباور مقابلش ایستاد و در سکوت تماشایش کرد.
به خودش جرأت داد و گفت:
_ سلام…
چند ثانیه دیگر خیرهاش ماند.
با وجود همهی تلاشش برای محکم و قوی بودن، احساس میکرد کمی عرق کرده.
با چشمانش هم میخواست خط و نشان بکشد؟
باید به او میگفت برای جنگی دیگر نیامده…
_ بیا تو دفترم.
صدایش گرفته بود و منتظر آرتا نماند.
به او پشت کرده و به سمت دفترش راه گرفت.
ترجیح میداد اگر قرار بود دعوایی هم پیش بیاید، شاگردان پدرش متوجه نشوند پس همراهش شد.
در را که بست، کوروش پرده را کشید تا همهچیز از چشم سایرین دور بماند.
با خود فکر کرد که کاش همراهش دستمالی داشت تا حداقل صورتش را پاک کند.
_ بشین!
روی صندلی مشکی نه چندان راحت که نشست، کوروش صندلی مقابلش را انتخاب کرد.
با لحنی توام با تمسخر صحبت را شروع کرد.
_ عجیبه… تو آسمونا دنبالت میگشتم، دم نمایشگاه پیدات کردم!
نترسیدی که با پای خودت اومدی اینجا؟!
++
نفس عمیقی کشید و گفت:
_ نه، نترسیدم.
دشمنم که نیستی، بابامی.
کوروش با تمسخر خندید.
_ جالبه، پس خودتم قبول داری و ازم فرار کردی؟
_ من فرار نکردم، فقط با اون اتفاقی که بار آخر بینمون پیش اومد، احساس کردم باید فاصله بگیرم.
این تصمیم برای هردومون بهتر بود.
عصبانی بودیم و اگه اونجا میموندم، معلوم نبود تا کی قرار بود بحث کنیم.
با یادآوری آنچه که پیش آمده بود، جملهاش را تصحیح کرد.
_ بحث که چه عرض کنم، بیشتر کتککاری بود!
کوروش سرتا پای پسرش را با چشم رصد کرد.
_ فکر میکنی عوض شدی که قلنبه حرف میزنی؟!
تو هنوز همون آدم کلهشقی هستی که بودی.
جلوتر از دماغتو نمیبینی! مثلاً اومدی اینجا و آستین کوتاه پوشیدی تا بیشتر بلایی که سر دستت آوردی، به رخم بکشی؟ با خودتم گفتی خب اینجا که کاری هم نمیتونه بکنه جلو اینهمه آدم.
برم یه عرض اندامی کنم… جولون بدم و حرصشو در بیارم و بعد باز غیبم بزنه؟ آره؟
چرا پدرش در هرصورت حرف خودش را میزد؟
سعی داشت کمی این رابطه را ترمیم کند اما فرصت نمیداد…
_ بابا!
دستانش را که گرفت، با تعجب نگاهش کرد.
_ باور کن من دوست ندارم تو ازم عصبانی باشی!
آخه حرص دادن تو، چه فایدهای میتونه برای من داشته باشه؟
فقط میخوام درکم کنی!
اونی که بهش میگی بلا، اسمش تتوئه.
خیلیا هم میزنن. از زمان قدیمم بوده تا الان.
من مثل تو بهش نگاه نمیکنم و خوشم میآد از این طرحها…
نگفت که برنامه چیده تا روی پاهایش هم یک طرح جدید بزند.
باید جملاتی انتخاب میکرد که پدرش را آرام کند.
_ من برای اون چیزایی که تو فکر میکنی، نیومدم.
_ پس برگرد خونه!
از همان ابتدا که قصد رفتن به نمایشگاه کرد، خودش را برای این حرف آماده کرده بود اما باز هم که آن را از زبان پدرش شنید، کمی به هم ریخت.
_ بابا میدونی بعد از اینکه از خونه رفتم، چی شد؟
دستی در هوا تکان و ادامه داد:
_ من به این چیزا که میگن هر اتفاقی بیوفته، حتما یه حکمتی توش هست، اعتقادی ندارم ولی ایندفعه، با اینکه فکرشو نمیکردم، زندگیم واقعاً تغییر کرد.
اون هم تو یه جهت مثبت!
بحث و جداییِ بین ما، باعث رشد من شده.
تو این چند ماه، یاد گرفتم رو پای خودم وایسم.
یاد گرفتم برای خواستن چیزی، زحمت بکشم.
الان من قدر پولو میدونم. بیخود ولخرجی نمیکنم…
به عقب نگاه میکنم، از اون منِ قدیمی تعجب میکنم.
با خودم میگم یعنی اون آدم، واقعاً خودم بودم؟!
من نمیخوام اون شخصیتی که به دست آوردم، از بین بره!
نمیخوام دوباره اون آدمی باشم که اگه باباش پول تو جیبیش رو قطع کنه دیگه هیچکاری نتونه انجام بده.
اخم روی صورت کوروش عمیقتر شد.
_ تو خودت کار نمیکردی و دنبال تنبلی بودی.
حالا میخوای بندازیش تقصیر من؟!
_ نه، تقصیر خودم بود ولی میدونی چرا دل نمیدادم و زیاد برام مهم نبود که حتماً کار کنم؟ چون میدونستم تهش باز تو قراره اول ماه حسابمو پر کنی
با خودم میگفتم پس چرا خودمو اذیت کنم؟
من برای این نیومدم که دوباره برگردم خونه.
من فقط میخوام از من دیگه عصبانی نباشی و بذاری زندگیمو بکنم، همین!
کوروش با تأسف سر تکان داد.
سعی داشت آرام باشد چرا که وقتی عصبانی میشد، هیچ کنترلی روی رفتارش نداشت و خودش از این امر به خوبی آگاه بود.
_ شما جوونا چرا اینجوری هستین؟
اصلا به خانوادهت اهمیت میدی؟
با خودت نمیگی چی به سر اونا میاد؟ برات مهم نیست چی پشتمون میگن؟
_ بابا خواهش میکنم… چرا اینقدر به حرف مردم اهمیت میدی؟
کلافه از این بحثی که هیچ از آن خوشش نمیآمد، میان صحبتش پرید و گفت:
_ برگرد خونه آرتا.
اعصاب منو بهم نریز!
اصلا تو کدوم گوری قایم شدی؟ کجا داری کار میکنی، ها؟!
کی داره حمایتت میکنه که دلت قرصه و روی منو، راحت زمین میزنی؟!
آرتا ناامید نگاهش را گرفت.
_ اصلا توجه میکنی چی میگم؟ یا فقط برات حرف خودت مهمه بابا؟
چرا یهکم منطقی نیستی؟
_من دارم به زبون خوش میگم برگرد خونه، حالا شدم آدم بیمنطق؟
اونی که سر یه بحث که ممکنه واسه هر پدر و پسری پیش بیاد، لج کرده، تویی!
کمکم داشت از این بحث بیسرانجام، کلافه و خسته میشد.
عملا حس میکرد هرچه توضیح میداد، آب در هاون کوبیدن بود…
_ من ناراحت شدم ولی کینه نکردم!
_ اگه کینهای نداشتی، برمیگشتی سر خونه زندگیت.
دلت حداقل یهکم برای مادرت بسوزه که دائم نگرانته!
_ شما مطمئن باش اگه من آدم موفقی بشم، مامان بیشترین کسیه که خوشحال میشه.
میدونم میخوای چی بگی، که من همه امکاناتی داشتم، پول هم همیشه بوده ولی بابا رشد هر کس به یه شکلیه.
بذار مسیرمو برم. بهم اعتماد کن!
کوروش خندهی سردی کرد و به صندلی تکیه داد.
_ خودتم خوب میدونی که اعتماد یه اصل دو نفرهست، اینطور نیست؟ اگه قرار باشه بهت اعتماد کنم، از تو هم همین توقعو دارم!
من هنوز نمیدونم کجا زندگی میکنی، چهطوری خرجتو در میاری و کارت چیه!
تو خیال منو راحت کن. شاید بعدش بتونیم به یه توافقی برسیم!
قطعاً اگر این اطلاعات را در اختیارش میگذاشت، نه تنها مستقل بودنش را قبول نمیکرد، که به شدت علیهش میایستاد!
زندگی مشترک با راستین، کسی که هیچ ذهنیت خوبی از او نداشت و فروشندگی لباس که آن را دور از شأن خانوادگیشان میدانست…
_ چرا ساکتی؟ بگو دیگه من منتظرم!
به هم ریخته و عصبی شده بود.
شقیقهاش نبض میزد و حتی عرق کرده بود.
_ من… الان نمیتونم بهت بگم.
برای تو چه فرقی داره آخه؟ مهم اینه که پولم حلاله.
واسه به دست آوردنش، زحمت میکشم…
انگار از همان ابتدا میدانست که قرار نبود جوابی از آرتا بگیرد.
اینبار بلندتر خندید.
_ میبینی؟ حق با منه!
پس دیگه از اعتماد حرف نزن.
مکالمهیشان به شکلی پیش نرفت که توقع داشت.
قرار بود تا ابد، بازندهی نبردشان او باشد؟
صدایش ناخواسته کمی بالا رفته بود.
_ بعضی از رفیقام، زن و بچه دارن حتی.
اونوقت من باید برای همهچی جواب پس بدم و مثل یه بچهی کوچیک باهام رفتار شه؟
آره بهت اعتماد ندارم، چون نمیتونم حدس بزنم عکسالعمل بعدیت چی میتونه باشه.
بهت اعتماد ندارم چون به همهچیز بدبین و شکاکی.
اعتماد ندارم چون نگاه از بالا به پایین داری و همه رو زیر ما میبینی.
تو حتی بیخودی با خیلیا سرِ جنگ داری.
وقتی اینقدر آدم غیرقابل پیشبینی هستی، چهطوری باید بهت اعتماد کنم؟!
کوروش انتظار چنین صحبتی را نداشت.
در واقع، جا خورده بود.
_ من اومدم صحبت کنم تا همهچیز محترمانه پیش بره و دیگه کدورتی بینمون نباشه ولی نمیخوام فعلا برگردم.
چه دنبالم بفرستی که جامو پیدا کنن، چه نه، به حالم فرقی نداره!
من شده برم یه قارهی دیگه هم اینکارو میکنم ولی تا وقتی به چیزی که میخوام، نرسم دست برنمیدارم!
بدون اینکه به دور و برش نگاه کند، از نمایشگاه بیرون آمد.
سعی داشت به صورت غیر مستقیم متوجه شود کسی تعقیبش میکرد یا نه اما حضور شخص مشکوکی را در اطرافش حس نکرد.
محض اطمینان ساعاتی را بیهوده در خیابانها و کوچه پس کوچهها پرسه زد تا نتوانند ردش را بگیرند.
در همان زمان، راستین به لوا تماس گرفت.
_ جانم؟
_ سلام، خوبی؟
لوا کتاب و جزوه هایش را بست و با لبخندی که ناخودآگاه روی لبهایش نشسته بود، جواب داد:
_ سلام، همهچی خوبه.
داشتم درس میخوندم.
_ خوبه! من با وکیل صحبت کردم.
تو هم آماده شو کمکم، بیام دنبالت.
_ باشه، ممنون ازت.
تماس را قطع کرد و مشغول تعویض لباس شد.
برای پدربزرگ و مادربزرگش هم بهانهی دانشگاه را آورد.
ترجیح میداد با همه اطرافیانش رک و راست باشد و خودش بیشتر از هر شخص دیگری بابت دروغ گفتن به آنها اذیت میشد اما مشکل این بود که همهیشان درک راستین و یا آرتا را نداشتند تا همانقدر صادقانه رفتار کند.
« رسیدم سر کوچه»
سریع جواب داد:
« باشه، الان میام»
خداحافظ بلندی گفت و از خانه بیرون زد.
کیفش را روی شانه جا به جا کرد و قصد داشت از حیاط بیرون بزند، که در زودتر باز شده و پدرش مقابلش قرار گرفت.
به نظر اوقاتش تلخ میرسید و اخم عمیقی روی صورتش نشسته بود.
_ سلام!