به یاد آورد که حالا در خانه تنها مانده.
_ خیلی نگرانشم، الانم حالش چندان خوب نیست.
شمیم با شیطنت گفت:
_ ولی توجه کردی به خاطرت غیرتی شده؟
چند بار پلک زد و در نهایت خندید.
_ غیرتی کجا بود؟ اون مردک کلا کرم داشت عصبی کرده بود راستین رو.
خودشم که بهت گفتم معلوم نبود چهش بود که حوصله نداشت، دیگه قاطی کرد وقتی متلک انداخت بهم.
_ اونا که گفتی درسته، ولی روی تو هم حساسه که خیلی سریع واکنش نشون داده دیگه!
میل عجیبی و شدیدی داشت که صحبتهای شمیم را قبول نکند.
_ خب به هر حال دختر عموشم، معلومه که قبول نمیکنه بهم متلک بندازن!
_ یعنی برای همهی دخترای فامیلش اینجوری غیرتی میشه؟
_ معلومه که نه! به هر حال من بهش چند ماهه که نزدیک شدم.
با هم دوستیم، همکاریم.
هر روز در ارتباطیم! مگه بقیهی فامیل اصلا باهاش حرف میزنن؟
من باهاش صمیمیترم، پس روم حساستره.
منم همین حس رو بهش دارم. واقعا کدوم فامیل و دوستی اینقدر محکم هوامو داشته و دستمو گرفته؟
همین الان که میدونم احتمالا درد داره و تنها بالا مونده، دلم آروم نمیگیره خودم بیخیال بگیرم بخوابم.
شمیم دیگر روی نظرش اصرار نکرد.
جزئیات دقیقی از رابطهیشان نداشت و احتمال داشت حق با لوا باشد.
_ میخوای سرگرمشون کنم، بری بهش سر بزنی؟
کمی به پیشنهاد شمیم فکر کرد، اما ناراضی سر تکان داد.
_ اینطوری فایده نداره…
آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
_ کاش یه جوری میشد امشب بالا سرش باشم… اگه حالش بد شه چی؟
شمیم با مکث گفت:
_ یه ایدهای دارم…
لوا که منتظر نگاهش کرد، ادامه داد:
_ فرهاد امشب داره میره ماموریت، توی جمع بهت پیشنهاد میدم امشب بیای پیشم و تو هم قبول میکنی ولی جاش برو خونهی راستین، چهطوره؟
چندلحظه به پیشنهاد شمیم فکر کرد. ایدهی خوبی به نظر میرسید.
_ واقعاً این کارو میکنی؟
_ خب معلومه، مثلا دوستیم ها!
از خوشحالی خندید و گونهی شمیم را محکم بوسید.
از جا بلند شدند و به بیرون از اتاق رفتند.
لوا مجبور شد ساعتی کنارشان بنشیند و نمیدانست چرا دلشوره داشت.
برای راستین نوشت:
« خوبی؟»
اما هر چه صبر کرد، جوابی نشنید.
مشوش به شمیم نگاه که کرد، متوجه حالش شد.
با صدای نسبتا بلندی که به گوش همه برسد، گفت:
_ راستی لوا، امشب میای پیش من؟
فرهاد داره میره ماموریت تنهام حوصلهم سر میره.
لوا لبخندی زد و به پدربزرگ و مادربزرگش خیره شد.
مامان نوردخت جای او گفت:
_ خب چرا خودت نمیآی پیش ما؟
همه کنار هم باشیم.
به این جای کار فکر نکرده بود.
دستانش مشت شد. او هر طور شده باید به راستین سر میزد حتی اگر لازم بود فرار کند.
برخلاف او، شمیم دست و پایش را گم نکرد.
_ آخه یه سریال دانلود کردم، خیلی باحاله ولی ترسناکه.
گفتم وصل کنم با تلوزیون راحت ببینیم
سر و صداش شما رو اذیت میکنه.
فکر کنم اگه لوا بیاد، بهتر باشه…
نوردخت با نارضایتی نگاهشان میکرد.
ترجیح میداد دخترها کنارش باشند اما ایرج اجازه نداد این بحث کش بیاید.
_ بذار خوش باشن، چیکارشون داری؟
دیگه روشون نمیشه رک بگن کنار یه پیرمرد و پیرزن بهشون خوش نمیگذره خودمون که باید متوجه بشیم!
برو دخترم، راحت باش.
نفس راحتی کشید و مدتی منتظر ماند تا فرهاد آماده شده و شمیم بدرقهاش کند.
در آن مدت، به پیچ اینستاگرام کاریشان سر زد و متوجه شد سفارش دو نفر از مشتریان به دستشان رسیده و از کیفیت بالای لباسها، ابراز رضایت کرده بودند.
از آنها اجازه گرفت تا از صفحهی چتشان استوری بگذارد.
امیدوار بود مشتریهای جدیدی جذب کنند.
به چند بلاگر دیگر هم درخواست تبلیغ فرستاد و امیدوار بود بتواند یک تبلیغ پر بازده به دست آورد.
داخل اتاقش رفت و در را بست.
شمارهی آرتا را گرفت و منتظر ماند.
_ الو؟
_ سلام داداش، خوبی؟ کجایی آخه؟ مگه قرار نشد خبرم کنی؟ نمیگی نگرانت میشم؟
_ سلام، ببخشید کلا یادم رفت.
اصلا هیچی اونجوری که میخواستم، پیش نرفت دیگه حواسم به تو نبود.
روی تخت نشست و نگران پرسید:
_ چی شد مگه؟ باهاش حرف زدی؟ دعوا که نکردین؟
_ آره حرف زدم، به جار و جنجالم کشیده نشد ولی لوا…
صدایش خسته و ناامید بود.
_ صحبت کردن با بابا، هیچ فایدهای نداره.
انگار داری گل لقد میکنی، همون قدر بیفایده!
اصلا توجه نمیکرد من چی میگم و چی میخوام فقط حرف خودشو میزد.
خوبیش این شد که باهاش اتمام حجت کردم.
گفتم من مسیر خودمو میرم و با اینکه بهش احترام میذارم، ولی برنمیگردم خونه!
_ راست میگی؟
_ معلومه! من هزارتا نقشه دارم میکشم برای آیندهم.
میخوام پول جمع کنم، اگه بتونمم وام بگیرم و خودم کم کم مستقل بشم.
از نمایشگاه ماشین که زدم بیرون انگار کلی مشت خوردم، واقعاً حالم خوش نبود.
از یه طرفم امکان داشت شاگرداشو بفرسته که تعقیبم کنن!
دیگه کلی پیچیدم و خیابون و کوچههای بیخودی رفتم تا خونهی راستین لو نره.
با تحسین گفت:
_ آفرین، فکر همهجاشو کردی پس.
_ مجبورم، نه میخوام برای خودم دردسر شه نه برای اون بیچاره که کمکم کرده.
بیخیال… تو چه خبر؟
ترجیح میداد در آن شرایط که برادرش به هم ریخته بود، از تصادف صحبتی نکند اما همین که غیبت راستین طولانی میشد، به او زنگ میزد و همهچیز را میفهمید پس بهتر بود که حداقل از زبان خودش بشنود.
او بلد بود کم کم و با احتیاط ماجرا را تعریف کند اما راستین برعکس او، از حاشیه متنفر بود.
احتمالا به بدترین و مستقیمترین حالت ممکن از اتفاقات برای آرتا میگفت.
_ الو لوا؟ صدامو داری؟
سری تکان داد تا از فکر بیرون بیاید.
_ آره داداش، دارم.
ما هم رفتیم پیش وکیل، خیلی خوب بود!
از نکات مثبت روز برایش شروع به تعریف کرد و تصادف را بسیار جزئی خواند.
_ باورم نمیشه، دعوا کردین جدی؟
هنوز خیال میکرد خواهرش سر به سرش گذاشته!
_ به جون خودت نباشه، جون خودم راست میگم!
طفلک راستین هم کم نزدش، یعنی ببین واقعا محکم هم زد. مثلا اگه یکی از مشتاش میخورد به من، قطعاً بیهوش میشدم! ولی اون یارو نمیدونم چرا اصلا دردو حس نمیکرد!
یهو افتاد به جون راستین، منم نفهمیدم دیگه چی شد… زدم تو سرش.
آرتا نمیدانست به آن وضع بخندد یا متاسف باشد.
_ حالتون چهطوره الان؟ آسیب که ندیدی؟
_ من خوبم، خیالت راحت.
راستین هم رو به راهه ولی چون چندتا مشت خورده، به زودی صورتش همرنگ بادمجون میشه احتمالا.
به شوخی گفت تا آرتا نگران نشود.
_ الان همینجاست، تو خونهی خودشه.
گفتم پیشم باشه بتونم بهش سر بزنم.
امشب تنهایی خلاصه.
_ آخه چه کاری بود دختر؟ میذاشتی بیاد همینجا. خودم حواسم بهش بود دیگه!
تو هم که میگی خیلی چیز مهمی نیست.
نمیتوانست جواب قانعکنندهای به او بدهد.
اینکه ممکن بوده تو خسته باشی و نتوانی خوب از او مراقبت کنی، بیشتر بهانه بود در اصل دلش نمیآمد در آن وضعیت از او فاصله بگیرد.
_ غر نزن دیگه، حالا چیزی که ازم کم نمیشه حواسم بهش هست…
_ چجوری میخوای بهش سر بزنی؟
کسی متوجه رفت و آمدت نمیشه؟!
_ تو نگران این قضیه نباش، حل شده!
چند دقیقه دیگر صحبتشان ادامه داشت و در نهایت تماس را بعد از خداحافظی، قطع کرد.
به خیر گذشته بود!
همان لحظه، شمیم پیام جدیدی برایش فرستاد.
« عزیزم فرهاد رفت، هر موقع خواستی، برو پیش راستین»
لبخندی زد و از جا پرید.
سریع جواب داد:
« واقعاً مرسی، امیدوارم بتونم محبتتو جبران کنم»