راستین، با وجود آنکه هیچ تعهدی نداشت، حتی اگر کنارش نبود هم، نمیگذاشت احساس تنهایی کند و چهقدر مرد بود این آدم…
تنها جملهای که در آن لحظه، در ذهنش میپیچید، همین بود.
کاش خیلی زودتر، با او آشنا میشد.
چرا این همه سال بیتفاوت از کنارش عبور کرده بود؟
با حسرت در دل گفت که کاش خوب بودن آدمها، مثل عطر و ادکلن در اطرافشان بوی خوش ساطع میکرد تا راحتتر میشد تشخیصشان داد.
با صدای وکیل از فکر بیرون آمد.
_خب خانم رهنما، از اولِ ماجرا رو برام تعریف کنید که با این آقا چهطور آشنا شدید و دقیقاً از کی براتون دردسر به وجود آورد؟
لوا نفسی گرفت و از هر جا که به نظرش لازم می رسید تا وکیل بداند، شروع به صحبت کرد.
از روز اول آشنایشان گرفته تا رفتارهای پر از ضد و نقیض اهورا.
کش و مکشهای روحیاش و در نهایت؛ تصمیم برای جدایی.
سپس از آزارها و تهدیدهای اهورا و هرآنچه که برایش اتفاق افتاده بود، گفت.
_بیشتر پیاما و ویساشو دارم.
تو این مدت کلی تهدیدم کرد…
گفتم نگهشون دارم شاید به دردم بخورن.
نیکفر حین صحبتهای لوا، مطالبی را یادداشت و گاهی سوالهایی از او میپرسید.
_ اون روزی که تو پارکینگ شروع به تهدید و فحاشی و حتی ضرب و شتم کرد، کسی به جز راستین، شما رو تو اون وضعیت ندید؟
لوا سعی کرد آن روز را به خاطر بیاورد.
اهورا آنچنان ترسانده بودش که هیچ چیز دیگری یادش نمیآمد.
_راستش اصلا حواسم به این موضوع نبود… اما میدونم پارکینگ دوربین داره و حتما فیلم اون روز هم هست.
_بله، اون موضوع و حتما پیگیری میکنم تا بتونیم از فیلمای ضبط شدهی دوربین مداربسته، به نفع خودمون استفاده کنیم.
بسیار خب، من تو اولین فرصت شکایتنامه تنظیم میکنم.
_ خیلی ممنون… به نظرتون امیدی هست؟
با اطمینان سر تکان داد.
لوا هم از برخورد سراسر اعتماد به نفس او، ناخودآگاه حس متقابل میگرفت.
انگار این مرد هیچگاه شکست نخورده و با این واژه غریب بود.
_ خیالتون راحت باشه. اگه امیدی نبود، من اصلا این پرونده رو قبول نمیکردم.
تمام مدتی که لوا، پشت در بسته دربارهی خودش و اتفاقاتی که برایش افتاده بود، با وکیل صحبت میکرد، راستین در حالیکه به گوشهای خیره مانده، به فکر فرو رفته بود.
اینبار برخلاف تمام این مدت، به خودش فکر میکرد نه لوا…
به این که قرار بود چه اتفاقی برایش بیفتد؟ از کجا معلوم که لوا هیچ وقت او را بپذیرد؟
به دلخوشی احتیاج داشت.
اگر میدانست لوا نه به زودی، اصلا پنج سال دیگر او را میپذیرفت بدون هیچ چک و چانه زدنی قبول میکرد اما حالا دستش به هیچ جا بند نبود...
دلش کم طاقت شده بود.
میترسید لوا روزی در صورتش نگاه کند و بیتعارف بگوید:
« به من چه؟ من تو رو نمیخوام و باقیش به من ربطی نداره.
دلت گیر منه؟ مشکل خودته!»
عصبی با پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود.
تمام این افکار، بدترین و بیرحمانهترین جوابهای بود که امکان داشت بشوند اما چرا تا به حال آنها را در نظر نگرفته بود؟!
کلافه دست روی صورتش کشید و نفسش را محکم بیرون داد.
دخترک منشی گه گاهی زیر چشمی به او و حرکاتش نگاه میکرد اما برایش اهمیتی نداشت.
اگر لوا او را نمیخواست، باید چه واکنشی نشان میداد؟
عین یک مرد جنتلمن میگفت به تصمیم او احترام میگذارد و از زندگیاش دور میشود؟
آیا از پس این کار برمیآمد؟ نه! نمیشد، نمیتوانست… حداقل دیگر نه حالا!
شاید تا همین چند ماه پیش، اگر به او اطمینان میدادند که قرار نبود هیچگاه به لوا برسد، فقط سری به افسوس تکان میداد و میگفت
« خودم میدانستم!»
اما حالا خوشخیال شده بود!
این روزها که تقریباً هر روز لوا را میدید، با او صحبت میکرد و نامش مدام روی صفحه موبایلش میافتد، چهطور باز هم میتوانست منطقی بماند؟
شاید قبلاً دخترعمویی زیبارو بود که وسوسه دست کشیدن لای موهای خوشرنگش را داشت اما حالا اوضاع فرق کرده بود.
لوا، دوستش بود و همکارش!
حتی دو نصفه شب هم ممکن بود از او پیام جدیدی بگیرد.
چه اهمیتی داشت که دربارهی مشتریها و ارسال بستهها حرف میزدند؟
یک چیزهایی بینشان بود که با همانها میتوانست مدتها دلخوش باشد، نبود؟
با دستی که روی شانهاش نشست، رشتهی افکارش از هم گسست.
با تعجب سر بالا گرفت و لوا را کنارش دید.
_ راستین؟ کجایی؟
چه زمانی از دفتر بیرون آمد که متوجه حضورش نشد؟
یعنی آنقدر غرق فکر شده بود؟
تکانی به خودش داد و از جا بلند شد.
_ همینجا یهکم تو فکر بودم.
کارت تموم شد؟
_ آره، بریم.
_ باشه، این سوییچو بگیر
تو برو من یه صحبتی بکنم، زود میآم.
کمی فرصت میخواست تا بتواند حالش را به نحوی مدیریت کند که لوا متوجه بیتابیاش نشود.
_ باشه، زود بیا.
از او فاصله گرفت و به کندی به سمت دفتر رفت.
لوا حالش نسبت به ساعت قبل، خیلی بهتر بود.
لبخند روی لبهایش نشسته و خدا میدانست که چهقدر از راستین برای ترتیب دادن دیدار با وکیل ممنون بود.
اگر اهورا درست و حسابی تنبیه میشد، آنوقت میفهمید که با بدکسی در افتاده!
قصد داشت تصور دختری شکننده و تنها را از ذهن اهورا پس بزند و به او نشان دهد که اجازه نداشت هرغلطی که میخواست، بکند!
با این حال، با احتیاط به اطراف نگاه کرد و بعد سوار ماشین شد.
در را هم قفل کرد و منتظر راستین ماند.
بهتر بود زودتر به خانه بازمیگشت تا پدرش روی او حساس نشود.
طولی نکشید که راستین را در حال نزدیک شدن به ماشین دید.
قدمهایش کند و شل بودند و انگار از موضوعی به هم ریخته بود.
از سر دقت اخم کرد و زمانی که پشت فرمان نشست، بیشتر زیر نظرش گرفت.
واقعاً کمی رنگ پریده بود یا او اینطور خیال میکرد؟
_ راضی بودی؟
_ آره، خیلی با شخصیته.
حس کردم واقعاً آدم حرفهایه!
سری به تأیید تکان داد و گفت:
_ واقعاً هم هست.
نگران چیزی نباش.
_ نیستم. تو خوبی؟
راستین بدون اینکه نگاهش کند یا سمتش سر بچرخاند، جواب داد:
_ من؟ آره.
_ حتما خستهای…
فشار بیشتری به پدال گاز داد و هرچه تلاش کرد، چیزی به شوخی بگوید، به ذهنش نرسید.
انگار مغزش به استراحت رفته و قلبش لجوجانه فرمانروایی میکرد!
_ آره، فکر کنم خستهم.
_ میخوای من با تاکسی برگردم خونه؟
چپ نگاهش کرد.
_ دیگه چی؟
_ خب نمیخوام اذیت بشی…
_ تو گیر ندی، من اذیت نمیشم.
حس میکرد لحن راستین کمی تند بود.
شاید هم او زیادی حساسیت به خرج میداد...
تقصیری نداشت، خود راستین فقط به مهربانی عادتش داده بود.
_ منظورت اینه که من الان دارم اذیتت میکنم؟
چه داشت بگوید که گند راز دلش در نیاید؟
کلافه سبقت گرفت و گفت:
_ بیخیال شو دیگه!
_ خب من اصلاً نمیفهمم مشکل چیه…
از دفتر اومدم بیرون، میبینم تو خودتی.
انگار ناراحتی، گرفتهای..
قبلش خوب بودی آخه! بعد هم میپرسم چی شده، میگی گیر نده!
این که نشد توضیح…
وای، سگ!
جملهی آخرش را همراه با جیغی بلند، همزمان با ترمز گرفتن ناگهانی راستین، زد!