همه سر به سمتش چرخاندند و متوجه درستی ِ حدسش شد.
شمیم به سمتش آمد و مشغول احوالپرسی شدند.
بقیه نیز جوابش را دادند و از او خواستند تا کنارشان بنشیند.
اگر دربارهی حضورش سوالی میپرسیدن چه میگفت؟ هرچند شک نداشت حالا همه از اختلاف خود و پدرش خبر دارند.
ساختمان کوچک بود و آدماها محدود. البته که به گوش همه رسیده.
حتی بعید نبود یک کلاغ، چهل کلاغ شده و فامیلهای دیگرشان هم خبردار شده باشند.
_ لباسامو عوض میکنم، میآم.
لبخندی مصنوعی روی لب داشت که بلافاصله بعد از دور شدن از جمع، محو شد.
برنامهای که در ذهن داشت، به هم ریخته بود و از این بابت عصبی بود.
دوست داشت به آرتا زنگ بزند و از او نتیجهی دیدار با پدرشان خبردار شود.
از طرف دیگر، معلوم نبود تا کی میخواستند بمانند و شاید میتوانست پنهان از چشم پیرزن و پیرمردی که اکثر اوقات در اتاقشان وقت میگذراندند و یا خواب بودند مدام به راستین سر بزند اما با وجود شمیم و فرهاد چنین چیزی امکانپذیر نبود.
لباسهایش را به سارافون و شلوار سادهای عوض کرد.
نمیدانست آرایش کند یا نه. کمی رنگ و رویش پریده بود.
با تعلل به لوازم آرایش نگاهی انداخت اما واقعا حوصله نداشت.
_ اجازه هست بیام تو؟
شمیم پشت در ایستاده بود.
دوباره لبخند زد و جواب داد:
_ بیا تو عزیزم.
وارد اتاق شد و گفت:
_ خوبی؟ یه مدته کمپیدا شدی بیمعرفت…
نه زنگی، نه خبری…
به او حق میداد. یکباره ارتباطش با همه کمتر شده بود.
_ راستش یهکم درگیریام زیاد شده بود…
روی تخت نشست و گفت:
_ بیا همینجا حرف بزنیم. بعدا میریم پیششون.
سری تکان داد و کنارش نشست.
_ نمیخوای بگی چی شده؟
حتی نمیدانست از چه حرف بزند.
_ چی بگم آخه… از همون روز اول که اومدم اینجا، همه فهمیدن ماجرا چیه، نه؟
_ من خودم از فرهاد شنیدم که اونم از مامانش شنیده بود.
حدسش درست بود. هر کس به دیگری گفته و همه حالا خبر داشتند.
_ عمه چی میگه دربارهم؟
شمیم چشم دزدید. آخر این چه سوالی بود؟ مگر عمهاش را نمیشناخت؟
او نسخه زنانهی پدر خودش بود دیگر!
دستی در هوا تکان داد.
_ ولش کن، برام مهم نیست در هرصورت.
_ خوب میکنی والا… هر کاری که فکر میکنی درسته، انجام بده.
من میدونم بابات گاهی چهقدر بهت فشار میآره، به نظرم فاصله گرفتن برای یه مدت بد هم نیست.
به آن روز کذایی فکر کرد.
به شکسته شدن در اتاق و سیلی که خورده بود…
با صدای آهستهتری که به گوش کسی جز خودشان نرسد، پرسید:
_ راستی اهورا چی شد؟ یادمه خیلی از دستش کلافه بودی.
برای تعریف کردن اتفاقی که افتاده بود، شک داشت.
شمیم دختر خوبی بود و ارتباط دوستانهای با هم داشتند اما نمیدانست چهقدر میتوانست به او اعتماد کرده و در جریان بگذاردش.
متوجه تعلل و تردید لوا شد.
_ وای، نمیدونم چرا هر سری اینجوری به نظر میآد که انگار دارم ازت حرف میکشم…
فقط خیلی نگران و کنجکاو شدم وگرنه قصد فضولی ندارم.
اگه نمیخوای بگی، نگو ولی اینو مطمئن باش از طرف من هیچوقت قرار نیست ضربهای ببینی.
میتونی مثل دفعهی قبل باهام راحت بشی و حرف بزنی ولی اگه هم نمیخوای هیچ اشکالی نداره...
دوست داری بریم پیش بقیه؟
_ نه! لازم نیست…
نفسی گرفت و شروع به تعریف ادامهی ماجرا و دردسرهایی کرد که به خاطر اهورا با آنها مواجه شده بود.
چشمان شمیم از تعجب گرد شده بودند.
رفتارهای اهورا او را به شدت شگفت زده کرده بود.
_ باورم نمیشه… ببخشید ولی با چه دیوانهای دوست شدی…
_ عذرخواهی نمیخواد حقیقته دیگه… چه میدونستم همچین آدمیه!
_ یعنی تمام مدت که دوست بودید، قبل روز تولدش منظورمه، هیچکاری نکرده بود که یه نشونههایی از مشکل روحی و روانیش معلوم بشه؟!
به آن روزها فکر کرد. نمیتوانست به راحتی جزئیات را به خاطر آورد.
انگار سالها از دوره گذشته بود!
_ نه… آخه میدونی، اون موقع ها من مدام کوتاه میاومدم.
هرچی میخواست، نمیتونستم باهاش مخالفت کنم.
هم دلم میسوخت، میگفتم گناه داره هم اینکه اعتماد به نفسم پایین بود.
الان من واقعا فرق کردم! تو این راه، راستین خیلی کمکم کرد.
واقعاً بهش مدیونم.
_ اگه این اتفاقا برای تو نمیافتاد، منم هیچوقت نظرم راجع بهش عوض نمیشد.
خندهی خجالت زدهای کرد و ادامه داد:
_ راستش ازش میترسیدم خیلی… به فرهاد هم میگفتم بهش نزدیک نشه.
یه مدته عذاب وجدان گرفتم… با خودم میگم چه بیخودی قضاوتش کردم.
بدون اینکه یه بارم بشینم پای حرفاش، ببینم این چیزایی که دربارهش میگن چهقدرش راسته. خودش هیچ حرفی، دفاعی نداره؟
ولی میدونی چیه؟ بهترین دفاع برای ثابت کردن خودش، همین رفتار جوانمردانهایه که با تو داشت!
دیگه یه آدم چهطوری میتونه از این بیشتر خودشو ثابت کنه؟
تمام مدتی که شمیم از راستین تعریف میکرد، چشمان لوا چراغانی شده بود.
انگار که از خودش تمجید شده باشد، همانقدر ذوق کرد!
یکی از آرزوهایش همین بود؛ عوض شدن دید افراد این ساختمان و شناختن شخصیت واقعی راستین!
یعنی میرسید روزی که به این خواسته برسد؟
_ دقیقاً! واقعا، بدون اغراق این آدم خوبه.
در حقش خیلی ظلم شده و به نظرم همهمون مقصریم.
دوست دارم این دید سیاهی که نسبت بهش دارن، از بین بره…
_ تو نظر منو راجع بهش عوض کردی و منم کم کم نظر فرهادو نسبت بهش مثبت میکنم! در واقع، این کمترین کاریه که باید انجام بدیم.
اون به تأیید ما احتیاجی نداره. مشخصه آدم مستقلیه ولی حیف از خودمونه که یه آدم خوب که هم عضوی از خانوادهست و هم همسایه نزدیکمون، از خودمون دور کنیم!
_ واقعا فکر میکنی فرهاد نظرش عوض میشه؟
_ وقتی نظر من و تو و آرتا عوض شده، اون هم حتما نظرش تغییر میکنه!
با تردید پرسید:
_ چهطوری میخوای این کارو بکنی؟ با تعریف کردن ماجرای من؟!
دست لوا را گرفت و مهربان گفت:
_ نه خره، مگه دیوونهم؟ هفتهی دیگه تولدمه.
به نظرت اگه راستینو دعوت کنم، ممکنه بیاد؟
راستین منزویتر از آن بود که به تولد زنِ پسر عمهاش برود.
_ تو دعوتش کن، من راضیش میکنم هرطور شده!