رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۶۴

4.7
(14)

 

 

به دستپاچگی و دور شدن ناگهانی لوا، در حال خندیدن بود که موبایلش زنگ خورد.

نگاهی به آن انداخت. مرتضی پشت خط بود.

شاید بار ششمی بود که در این چند ساعت تماس می‌گرفت.

 

_ خوبم!

 

_ کوفت، سلامت کو؟

 

_ سلام برای اونیه که یه بار زنگ می‌زنه نه تو که دهن من‌و سرویس کردی!

 

_بیشعور نگرانتم. آخه چه وقت دعوا کردن بود؟ همین امروز که ما تهران نیستیم؟

این دختره هم که سر به هواست.

تو رو آورد انداخت تو خونه تنها بمونی، اون وقت خودش پیش مادربزرگ و پدربزرگشه!

حداقل می‌رسوندنت پیش داداشش، یکی پیشت باشه…

 

_ تنها نیستم، خودش اومده پیشم!

 

_ واقعاً؟ چه‌طوری پیچونده اونا رو؟

 

سرش را خاراند و گفت:

 

_ نمی‌دونم، نگفت.

برو رد کارت دیگه!

 

تماس با چند فحش از طرف مرتضی قطع شد.

سری تکان داد و به آرامی از تخت بلند شد.

پیراهنش نم برداشته بود و احساس بدی داشت.

حتی شلوارش هم خیس شده بود.

 

زیر لب غرولند کرد:

 

معلوم نیست چه بلایی سرم آورده‌.

لباس‌هایش را عوض کرد و غیبت لوا که طولانی شد، تصمیم گرفت سراغش برود.

 

او را در نشیمن، نشسته روی مبل یافت.

ظاهراً غرق فکر بود و به نقطه‌ای نامعلوم خیره…

 

_ چیزی شده؟

 

سرش را بالا گرفت و به راستین نگاه کرد.

 

_ نه…

 

کنارش نشست. حرفش را باورش نکرده بود.

 

_ به چی فکر می‌کنی؟!

 

 

 

نمی‌خواست راستین را درگیر دغدغه‌های فکری‌اش بکند، خصوصاً که حالش چندان هم خوب نبود.

 

_ واقعاً چیز مهمی نیست.

 

_ مهمم نباشه، می‌تونی بگیش.

 

با زبان، لبش را تر کرد و با تردید گفت:

 

_ اگه اهورا رو دستگیر کنن و بعدشم حتی زندان، از کجا معلوم وقتی که آزاد شد، دوباره نیاد سروقتم؟

خصوصاً که بعدش احتمال زیاد، حرصی‌تر هم میشه!

 

_ من بعید می‌دونم بخواد همچین کاری کنه!

اگه تا الان بهت زور زیاد گفته، برای اینه که فکر کرده کسی رو نداری.

 

_ ولی حتی وقتی رفتی سر وقتش، بازم دوباره پیداش شد!

 

_ آره، چون بازم فکر کرد من باهات یه رابطه‌ی پنهونی دارم و حتی بیشتر فاز و توهم خیانت برداشت.

اما وقتی برادرت رو ببینه که پشتته و وکیلی که همه‌ی غلطای اضافه‌شو رو می‌کنه، تازه متوجه می‌شه چه اشتباهی کرده.

 

_ نمی‌دونم، می‌ترسم همه‌ی این کارا فایده نداشته باشه.

 

متوجه ترس لانه کرده در چشمان لوا بود و نمی‌دانست چه‌طور آرامش کند‌.

 

_ من نمی‌ذارم برات اتفاقی بیوفته! نگران نباش.

این پسره فقط لج کرده، وقتی ببینه این‌قدر دور تو پرسه زدن، دردسر داره، دمش‌و می‌ذاره رو کولش و فرار می‌کنه!

 

لوا نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت.

 

_ چه‌قدرم که اهل دعوایی!

 

دست روی گونه‌ی ورم کرده‌اش گذاشت و درد که در جانش پیچید، آخ زیر لب گفت.

 

_ این یکی از دستم در رفت، وگرنه سابقه نداشته کتک بخورم! همیشه اونی که زده من بودم.

چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟ باورت نمی‌شه؟

 

به راستین نمی‌آمد اهل دعوا باشد.

 

_ من حدس می‌زنم تو کل عمرت دوبار دعوا کردی، یکیش با اهورا بوده، یکیش هم که همین امروز!

 

_ اصلا این‌طور نیست…

 

میان صحبتش بود که زنگ خانه به صدا در آمد.

 

_ کیه یعنی؟

 

لوا با ترس، همچون فنر از جا پرید.

 

_ نکنه بابامه؟!

 

 

 

_ بابات از کی تا حالا میاد دم خونه‌ی من که بار دومش باشه؟

 

با این وجود، از شدت وحشتش کم نشد.

دست راستین را گرفت و کمک کرد بلند شود‌.

 

_ برو ببین کیه…

 

_ این‌و که خودت هم از چشمی می‌تونی ببینی!

 

_ نه، نمی‌تونم. اگه واقعاً بابام باشه، سکته می‌زنم.

 

سرش را با افسوس تکان داد و با قدم‌های آهسته‌ای به سمت در گام برداشت.

 

ممکن بود واقعا پدر لوا پشت در باشد؟ بعید می‌دانست.

آخر چه‌طور متوجه حضور دخترش شده بود؟!

 

از چشمی نگاهی به بیرون انداخت.

حدس درست بود. با صدای آرامی گفت:

 

_ این دختره‌ست.

 

لوا متوجه نشد که منظور راستین از «دختره» کیست و سوالی چشمانش را به دری که در حال باز شدن بود، دوخت.

 

_ خدا مرگم بده… بشکنه دستش الهی…

 

شمیم، سینی به دست مقابل راستین ایستاده و به باعث و بانی ورم و کبودی‌های صورتش بد و بیراه می‌گفت.

 

نفس راحتی کشید و سمتش رفت.

 

_ حالا بیا تو، چهارتا نفرین دیگه بکنی، خودش که هیچی، کل خاندانش یه بلایی سرشون میاد فکر کنم!

 

شمیم بعد از این که تصمیم گرفت به خانه‌ی راستین بیاید، حسابی دستپاچه شد.

نمی‌دانست چه واکنشی با او خواهد داشت.

همان‌طور که چندبار دیده بودش، بی‌محلی می‌کرد؟

هنوز کمی که به صحبت‌های مادرشوهرش فکر می‌کرد، می‌توانست از راستین بترسد و در لحظه‌ای دیگر به خود دلداری می‌داد که طبق گفته‌ی لوا، هیچ دلیلی برای فراری بودن از او وجود نداشت.

 

 

 

 

 

_ ببخشید یادم رفت سلام کنم. خوبید شما؟ درد که ندارید؟ شام آوردم!

 

راستین با وجود دردی که در صورتش پیچید، نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد.

واقعا آن‌قدر ترسناک بود؟

 

_ سلام، خوش اومدید.

بفرمایید داخل!

 

لوا سینی را از دستش گرفت و پرسید:

 

_ چی آوردی حالا؟

 

_ والا چون گفته بودی صورتشون آسیب دیده، دیدم جویدنی نباشه بهتره…

 

لوا در قابلمه را باز کرد.

 

_ سوپ جوئه؟ چه بوی خوبی میده.

این یکی چیه؟ اخ جون کشک بادمجون!

چه قشنگ تزئین کردی… وای، چه سلیقه‌ای داری خدایی.

من هر دفعه، برگام می‌ریزه.

 

شمیم آرام خندید.

_ حالا باید ببینید مزه‌شونو دوست دارید یا نه.

 

_ من دست پختت‌و همیشه که دورهمی می‌شه، می‌خورم. عالیه!

اینا هم که از بوش معلومه فوق العاده شده.

دستت درد نکنه، چه سریع آماده کردی شیطون!

 

_ خواهش می‌کنم، خودم خیلی آشپزی کردن‌و دوست دارم به خاطر همین دستم راه افتاده.

 

چند لحظه مکث کرد و گفت:

 

_ خب من دیگه برم. امیدوارم خوشتون بیاد.

 

لوا با تعجب پرسید:

 

_ وا، کجا؟ صبر کن دارم میزو می‌چینم دیگه.

 

به نظرش رسید که امکان داشت با حضورش راستین را معذب کند.

دوست داشت راحت باشند و مزاحمشان نشود.

 

 

 

 

 

_ نه دیگه، من غذام بالاست.

سهم خودتونه، برم بهتره.

 

راستین مقابلش ایستاد و گفت:

 

_ چرا می‌خواید تنها شام بخورید؟ همین جا بمونید دور هم باشیم.

 

_ نه، آخه شما احتیاج به استراحت دارید… نمی‌خوام به خاطر من معذب بشید.

 

_ حالم خوبه، بمونید!

 

شمیم با تردید سر به سمت لوا چرخاند که با تکان سر او مواجه شد.

 

چندلحظه بعد، دور میز جمع شده بودند.

 

_ شمیم خیلی خانم و هنرمنده‌‌. از دست پختش که دیگه نگم‌…

یه‌کم بخوری، می‌فهمی خودت.

فکر کنم بعدش پشیمون بشی از این که از دست پخت من تعریف کردی.

 

راستین می‌خواست بگوید من هیچ‌وقت از تمجید کردنِ تو، پشیمان نمی‌شوم، اما ساکت شد.

 

_ ببخشید دیگه… هول هولکی شد.

 

رفتار شمیم را درک نمی‌کرد.

 

_ چرا معذرت خواهی می‌کنید؟ شما هیچ وظیفه‌ای نداشتید برای ما چیزی آماده کنید.

همین هم از لطف و محتبتتون میاد.

ظاهر و بوشون هم که خیلی خوبه و مطمئنم طعمشون هم همین‌طوره. تو این تایم کوتاه مگه می‌شد کاری بیشتر از اون‌چه که شما کردی، انجام داد؟

 

شمیم معمولا به این دست تعارفات در صحبتش عادت کرده بود.

خصوصاً با کسانی که رودوایسی داشت اما فکر که کرد، صحبت راستین را کاملاً منطقی دید.

برایش شخصیت راستین، جالب شده بود.

هرلحظه، بیشتر از قبل حس ترسش نسبت به او کمتر شده و جای آن را تحسین می‌گرفت.

 

به صورت محترمانه‌ و با لحنی که به او برنخورد، هم نقدش کرده بود و هم تعریف…

 

راستین،‌ کمی از سوپ را مزه کرد.

 

_ خوشمزه‌ست، ممنون‌.

 

برخلاف او، به نظر نمی‌رسید راستین صرفاً از روی تعارف، تشکر کرده باشد.

 

واقعا خوشش آمده بود!

 

لوا هم شروع به خوردن کرد و گفت:

 

_ اوف، عالیه. می‌خوام سوپ یه‌کم بیشتر بخورم.

امیدوارم سیر شم و نرم سروقت کشک بادمجون وگرنه رژیمم به فنا می‌ره…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سوگل
سوگل
1 سال قبل

خوب بید 💛

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x