رمان پسرخاله پارت 58

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت 45

۵ دیدگاه
_بیرون کار داشتم   عامر:آها     مریم جون بشقاب غذا رو جلوم گزاشت بدون حرف دیگه ای تشکر کردم و شروع به خوردن کردم چون صبحانه هم چیز زیادی…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت44

۴ دیدگاه
سحر: خداروشکر که الان حالت خوبه   _حالا یه خبر دیگه دارم برات سحر:چیشده _من حاملم سحر:واییی دختر راست میگی الهی من دور تو و نینیت بگردم.   _خدانکنه سحر:از…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت43

۵ دیدگاه
نیم ساعت بعد ماشین و جلوی دانشگاه نگه داشت بعد از حساب کردن پول از ماشین پیاده شدم   کمی جلوی در منتظر بودم تا شاید سحرو دیدم ولی با…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت42

بدون دیدگاه
حاج بابا:ولی اون حرفای تو بود و من نظرمو نگفتم عماد:نظر شما خیلی برام محترمه اونقدر که بخاطرش سرنوشتم تغییر کرد و همه چیمو از دست دادم بعدم از سر…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت 41

۲ دیدگاه
*     پناه پناه پناه   به سمت صدا برگشتم   حسین:بگو بله عروسکم همه منتظر توان   با وحشت به اطراف نگاه کردم بابا و پری کنارمون ایستاده…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت40

۶ دیدگاه
هوا از دیشب خیلی بهتر بود با نازگل صمیمی تر شده بودم و از هر دری با هم صحبت میکردیم،نازی هم گاهی در بحثامون شرکت میکرد ولی هنوز زیاد با…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت 39

۲ دیدگاه
نیم ساعت بعد ماشین و نگه داشت بیشتر داخل ترافیک موندیم بر خلاف اینکه شنیده بودم فقط تهران ترافیک داره اینجا هم خیابوناش شلوغ بود.   از ماشین پیاده شدیم…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت38

۲ دیدگاه
قرار شد برای خوردن صبحانه با بچه ها بریم بیرون   داخل اتاق شدم تا لباسامو عوض کنم لباسامو با یه تاپ   سفید و شلوار سفید عوض کردم کت…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت37

۶ دیدگاه
مریم جون:بچه ها پروازتون برا چه روزی هست ؟ عماد:پسفردا ساعت ۸شب _مریم جون کاشکی شما هم میومدین مریم جون:ایشالله یه زمان دیگه دخترم _چیزی لازم ندارین از اونجا براتون…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت36

۳ دیدگاه
محنا:عمو عماد تو چرا زن نمیگیلی؟ عامر:چرا دیگه داره میگیره کوچولو نازی و که دیدی محنا:نه با اون ازدباج نتن عمو اون منو دعوا کرد بغلت کردم گفت دیگه بغلش…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت 35

۶ دیدگاه
عامر رو به من گفت :   عشقم دوست داری توام بیا شرکت   _اشکالی نداره؟   عامر:نه چه اشکالی   مریم جون:آره عزیزم راست میگه اینجوری هم پیش شوهرتی…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت 33

۳ دیدگاه
عماد:بریم عمارت دیگه؟ نازگل:آره بریم نیم ساعت بعد رسیدیم عمارت ماشین و داخل حیاط چ برد و از ماشین پیاده شدیم. مریم جون به استقبالمون اومد و گفت: خسته نباشید…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت32

۲ دیدگاه
سر میز صبحانه همه بودن فکر میکردم دیشب خالینا رفتن اما اونا هم بودن سلام آرومی گفتم و با عامر کنار هم نشستیم مریم جون که با ورود ما بلند…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت31

۳ دیدگاه
نمیدونم ساعت چند بود بلاخره مراسم تموم شد بعد از رفتن مهمونا فقط خاله عامر موندو عمه خانوم(عمه مریم جون)   حاج بابا که بعد از رفتن مهمونا گفت خسته…