رمان لیلیان پارت (آخر)2 سال پیش۷ دیدگاه دو روزه بود که سید علیرضا به ادارهی ثبت احوال رفت و البته پیش از رفتنش، با خنده گفت: – من اسمش رو همون مهنا میذارمها. خوب یادم…
رمان لیلیان پارت۸۲2 سال پیش۱ دیدگاه – آخه الان هم بیشتر از شش ماهه که روابط اونجوری تعطیله خانوم. قهقهه میزنم میگویم: – چهره ات رو مظلوم نکن سید. انگشت شستش را روی لبهایم میکشد…
رمان لیلیان پارت ۸۱2 سال پیش۱ دیدگاه آسودگی میکشم و دلم از اینکه دختر کوچولویی میان جانم در حال جان گرفتن است غنج میرود. رو به فروشنده میکنم و میگویم: –…
رمان لیلیان پارت ۸۰2 سال پیشبدون دیدگاه نمازش تمام میشود، مینشیند و تسبیح به دست میگیرد که میگویم: – برای بچه هامون دعا میکنی؟ سمتم میچرخد، لبخند خستهای که روی لبهایش دارد…
رمان لیلیان پارت ۷۹2 سال پیشبدون دیدگاه – لعیا خانم مواظبش هستید امروز رو؟ من باید برم, کار دارم وگرنه خودم پیشش میموندم. مامان میگوید: – هستم سید جان، خیالت راحت، به خدا راضیام تا آخر…
رمان لیلیان پارت ۷۸2 سال پیشبدون دیدگاه – میمیرم برات خب، پدر و مادر هم خوشحال میشن، تو خجالت نکش. فردا نتیجهی آزمایشش آماده میشود و دل در دلم نیست و همه ی سعی ام برای…
رمان لیلیان پارت ۷۷2 سال پیشبدون دیدگاه لحظاتی که صدای تند قلبش در اتاق پخش میشود، سر از پا نمیشناسم. پر از حسی عجیب و ناشناخته شدهام. نگاه به سید علیرضا میکنم، چشمه ایش خیس…
رمان لیلیان پارت ۷۶2 سال پیش۳ دیدگاه – صدالبته. – تنهام نمیذاری؟ موهایش را پشت گوشش میزنم: – نه خانوم قشنگم. لبخند میزند و اشکش میچکد. – قول دادیها سید! – سر قولم هستم. …
رمان لیلیان پارت ۷۵2 سال پیش۱ دیدگاه حلاوت کلام و نگاهش، سلول به سلول تنم را هدف قرار میدهد. دست از زیر لباس خوابم رد میکند و انگشتانش روی ستون مهره های کمرم میلغزد. چشمهایم…
رمان لیلیان پارت ۷۴2 سال پیش۱ دیدگاه اینطور اگر مسئله را با سیدعلیرضا در میان بگذارم، شاید خیال او هم راحتتر شود و چه ایرادی دارد کمی با خواسته ی همسرم راه بیایم؟ میگویم: – آقای…
رمان لیلیان پارت ۷۳2 سال پیشبدون دیدگاه و مهدی با دیدن بادکنکهایی که سر تا سر سقف سالن پذیرایی هستند، از خوشحالی جیغ میکشد، قهق هه میزند و دستهایش را به هم میکوبد. خودش را در…
رمان لیلیان پارت ۷۲2 سال پیشبدون دیدگاه با وجود اینکه از ته دل راضی نبودم، موافقت کردم. کار کردنش بیرون از خانه چیزی نبود که بتوانم راحت با آن کنار بیایم. اما من دیگر…
رمان لیلیان پارت ۷۱2 سال پیش۲ دیدگاه – کنارش بالشت بذار. آرام مهدی را بغل میکنم و روی تخت یک نفره ی رو به رویمان میگذارمش. برمیگردم و با لبخند به او که برایم…
رمان لیلیان پارت ۷۰2 سال پیشبدون دیدگاه لهراسب هم پاسخمان را میدهد و دنبالمان تا دم در میآید و لحظه ی آخر که میخواهیم سوار ماشین شویم، میپرسد: – چرا گفتید نگار مورد مناسبی برای…
رمان لیلیان پارت ۶۹2 سال پیش۱ دیدگاه سن لیلیان کمه هم ما تازه ازدواج کردیم. نامحسوس چشمکی ریز به من که از حمایتش لبخند میزنم، میزند و میگوید: – لیلیان هم یه سری برنامه داره…