رمان لیلیان پارت ۶۹

4.4
(42)

 

سن لیلیان کمه هم ما تازه ازدواج کردیم.

 

نامحسوس چشمکی ریز به من که از حمایتش لبخند

میزنم، میزند و میگوید:

– لیلیان هم یه سری برنامه داره برای خودش که وجود

یه بچه ی دیگه بیشتر از الان دست و پاش رو میبنده.

مامان نگاهش را میان نیش شل شده ی من و سید

علیرضا جابه جا میکند و با مکث میگوید:

– چی بگم والا، صلاح زندگیتونو بهتر از من

میدونید.

حالا چه قدر از او ممنونم که به موقع پیدایش شده بود

و چه قدر چشیدن این طعم حمایت هایش برایم جدید و

شیرین است.

 

“علیرضا”

خو د جدیدم که تلاش میکند فقط در ذهنش منطقی

نباشد و افکارش را به عمل برساند، برای خودم هم

کمی غریبه است.

اما اینطور بودن را دوست دارم، یک جورهایی به

دلم نشسته.

اینکه لبخند لیلیان را میبینم، دلم آرام میگیرد.

میدانم که در جمع اقوامش زیاد راحت نیست.

مشخص است که زیاد دوست ندارد با زنداییاش هم

کلام شود اما از همین فاصله میبینم که انگار

بدجوری لیلیان را به سوال و جواب گرفته.

آرام کنار گوش مهدی که دندان گیرش را محکم به

لثه هایش میکشد و غر میزند، میگویم:

– بریم مامانی رو بیاریم پیش خودمون.

 

میایستم و سمت دیگر سالن پذیرایی که لیلیان کنار

زندایی و خاله اش نشسته میروم و میشنوم که

میگوید:

– به خدا یه وقتایی به دایی فرج میگم انقدر دلم به حال

لیلیان میسوزه، جوونی اش تباه شد، از بخت اولش که

شانس نیاورد، بعدشم که با رخت سیاه نشست سر

سفرهی عقد یکی دیگه و باید بچه داری کنه.

الهی بمیرم برات، حتما خیلی سختته نه؟!

عروسی هم که نداشتی، آرزوی هر دختریه که لباس

سفید بپوشه و

گوش هایم سوت و شقیقه هایم تیر میکشد و چشمم به

لیلیان است که رنگ صورتش پریده و عصبی و

حرصی شده به نظر میرسد.

نگاه فریبا، همسر دایی فرج، به من میافتد و حرف

در دهانش میماسد.

لیلیان هم رد نگاهش را میگیرد و به من میرسد.

 

میخواهد چیزی در جواب حرفهای او بگوید اما

خودم جلوتر میروم، پیش دستی میکنم و جواب

میدهم:

– از دست دادن همسر میتونه برای هرکسی اتفاق

بیفته فریبا خانوم، تقدیر همسر سابق بنده و برادرم هم

این بوده

هول شده و به تته پته افتاده میگوید:

– نه منم منظوری

میان حرفش میپرم.

– تا روزی که من نفس میکشم به لیلیان جان این

اطمینان خاطر رو میدم که جوونی و زندگی اش کنارم

تباه نمیشه پس نیازی به ترحم نیست.

 

لیلیان منت گذاشت سر من که باهام سر سفرهی عقد

نشست، از خانومیشه که داره برای بچه ی من، البته

بچه ی هردومون مادری میکنه.

بنا به شرایطمون نتونستیم مراسم عروسی داشته باشیم

اما قطعا جای دیگه ی براش جبران میکنم و این رو

هم اضافه کنم که سطح خواسته ها و آرزوهای لیلیان

اونقدری کوتاه نیست که توی پوشیدن لباس عروس

خلاصه بشه.

لبهای لیلیان حسابی کش آمده و نگاهم که برای

لحظهای به صورت زنداییاش میافتد، میبینم رنگ

از رخ او پریده و میگوید:

– نه، آقاسید، من اصلا ا منظورم

نمیخواهم ادامه ی حرفش را بشنوم که لب میزنم:

– مهم نیست.

 

رو به لیلیان میگویم:

– عزیزم میای توی اتاق؟

میایستد و با خنده سر تکان میدهد.

– آره بده به من مهدی رو.

 

“لیلیان”

با هم که داخل اتاق میشویم، در را میبندد و من

همینطور که با یک دست مهدی را نگه داشتهام، روی

پنجه هایم میایستم، دست دیگرم را دور گردن او حلقه

میکنم و گونهاش را محکم و پر صدا میبوسم.

سیدعلیرضا میخندد و من بدون خجالت لب میزنم:

 

– عاشقتم به خدا مرسی که جوابش رو دادی.

فکر کنم دیگه برای همیشه لال بشه

خیره نگاهم میکند، میخندد و سر پایین میآورد و در

حالیکه گونه ام را میبوسد پچ میزند:

– من دیوونتم که

با چند صدای سرفه پشت سر هم، هر دو ترسیده سر

سمت چپ، قسمتی از اتاق، جاییکه از اینجا دیده

نمیشود، میچرخانیم.

لهراسب خیره ی هردومان شده و تلاش دارد خندهاش

را فرو بخورد.

احساس میکنم گونه هایم از شدت خجالت سرخ شده.

سیدعلیرضا دستی به موها و پشت گردنش میکشد و

زودتر از من خودش را جمع و جور میکند و

میگوید:

 

– تو اتاق بودی، ام، چرا چیزی نگفتی؟

لهراسب زیر خنده میزند و میگوید:

– اومده بودم شارژرم رو بردارم.

مهلت ندادید شما که من اعلام حضور کنم

عیب نداره چیزی نشنیدم.

آرام و زیرلب میگویم:

– من میرم کمک مامان

لهراسب میگوید:

– ولی خداروشکر اوضاع خوبه ها، نه؟

 

چنان لبم را محکم به دندان میکشم که به سوزش

میافتد.

سید علیرضا خودش را از تک و تا نمیاندازد و با

پررویی جواب میدهد:

– بله الحمدلله، بهتر هم میشه به امیدخدا.

لهراسب باز هم کوتاه میخندد و میگوید:

– خداروشکر

و رو به من میکند.

 

– من از خوش بودنت خوشحال میشم، فقط نمیدونم

چرا تو نخواستی من خوشحال بشم و بعد از این همه

سال که دلم یه جا گیر کرده بود معلوم نیست رفتی چی

بهشون گفتی که جواب رد بهم دادن!

 

دهانم باز میماند، فکر میکردم قضیه ی نگار برایش

تمام شده اما انگار اینطور نیست.

میگویم:

– من به کسی چیزی نگفتم.

خودشون خواستن جواب رد بدن.

لهراسب با کنایه میگوید:

– واقع اا مطمئنی؟

سید علیرضا جواب میدهد:

– من نباید دخالت کنم لهراسب جان، ولی دخترخاله ی

من به درد شما نمیخوره.

لهراسب پرتعجب نگاهش میکند و او جواب میدهد:

 

– ایشون جدا  مورد مناسبی برای ازدواج نیست.

لهراسب میگوید:

– ولی من اینطوری فکر نمیکنم، به هر حال، ممنون.

 

میخواهم با صدای بلند جیغ بزنم اما به جایش مکث

میکنم و سعی میکنم چند نفس عمیق بکشم.

سیدعلیرضا میگوید:

– تو حرص نخور، خودم بعدا باهاش صحبت میکنم.

 

تلاشم را به کار میگیرم تا فکرم را از لهراسب

منحرف کنم.

نمیخواهم حالا که اندکی حالم بهتر شده باز همه چیز

خراب شود و فقط دعا میکنم لهراسب سر عقل بیاید.

تا تمام شدن مهمانی دیگر زندایی فریبا حتی کلامی

هم با من صحبت نمیکند و مشخص است که دست و

پایش را جمع کرده.

موقع خداحافظی، خاله آرام میگوید:

– مشخصه شوهرت دوستت داره لیلیان، خداروشکر

که خوشبخت شدی.

با گوشه ی چشم هم اشارهای به زندایی میکند و

میگوید:

– رفتی خونه اسفند دود کن، چشم بد زیاده.

 

میخندم و میگویم:

– باشه چشم، مرسی.

همه رفته اند و ایرج آخرین نفر است که برای بدرقه اش

میرویم.

سمت من و سیدعلیرضا که کنار هم ایستادهایم میآید و

با خنده میپرسد:

– احیانا   دیگه به سرتون که نزده، نه؟

سیدعلیرضا به جای من جواب میدهد:

– نه خداروشکر.

شاید اعترافش درست نباشه و بعدا هم خانوم خانوما به

ضررم ازش استفاده کنه اما من یکی که زخم خوردهام

و حقیقتش باید اعتراف کنم دیگه بدجوری میترسم باز

لیلیان بذاره بره و همه ی اون اتفاقات پیش بیاد.

 

داریم سعی میکنیم بیشتر همدیگه رو درک کنیم.

خیرهی نیمرخش که با ایرج حرف میزند ماندهام و

یک لبخند بزرگ کش آمده تمام صورتم را پوشش

داده.

زبانم نافرمانی میکند و در دهانم میچرخد و میگویم:

– اگر شما هم بعدا  بر علیه خودم ازش استفاده

نمیکنی، باید اعتراف کنم که من اصلا ا دوست ندارم

برم، یعنی تازه فهمیدم که چه قدر کنار تو بودن رو

دوست دارم.

سید علیرضا هم خیرهام شده.

چشمهایمان قصد جدا شدن از هم را ندارند،

طوریکه انگار هردو فراموش کردهایم کنار د ر حیا ط

خانه ی پدری من مقابل ایرج ایستادهایم.

حواسم نیست که مامان و لهراسب و بابا هم کمی آن

طرفتر نگاهمان میکنند.

 

حتی انگار صدای نق زدنهای خوابآلود مهدی را هم

نمیشنوم، دل من فقط کمی بیشتر غرق شدن در

چشمهایی را میخواهد که به تازگی فهمیدهام دوستش

دارم!

 

اینکه دقیق اا از چه لحظه ای شروع به دوست داشتنش

کردهام را نمیدانم.

اینکه چه شد که حالا در این لحظه احساس میکنم تمام

دارایی دنیا برای من است را نمیدانم، من فقط این را

میدانم که دوست ندارم از دستش بدهم.

دیگر به هیچ قیمتی حاضر نیستم از او دور شوم.

هردوشان را میخواهم، هم او و هم پسرش، نه،

پسرمان را از جانم بیشتر دوست دارم.

با صدای تک سرفه ی توأم با خندهی ایرج به خودم

میآیم و پس از چندثانیه نگاه خیرهام را زیر نگاه

خیرهی خانوادهام از او جدا میکنم.

 

سید علیرضا هم به خودش آمده و مهدی را در

آغوشش تکان میدهد و میگوید:

– ای جا ن بابا، خوابت میاد؟

ایرج پر معنا و با خنده نگاهمان میکند و بعد از

همه مان خداحافظی میکند و خطاب به من میگوید:

– تو لایق دوست داشتن و دوست داشته شدنی.

حس عذاب وجدانت نسبت به نرگس و امیررضا رو

دور بریز و تا جایی که میتونی از زندگیات لذت

ببر.

اجازه نده هیچ چیز و هیچ کسی بین تو و کسی که

دوستش داری فاصله بندازه.

قدردان نگاهش میکنم.

لبخند میزنم و دستش را گرم فشار میدهم.

 

– مرسی بابت همه چیز ایرج.

او میخندد و ضربه ای پشت دستم میزند.

– ایرج و زهرمار بچه، بگو دایی بذار دهنت عادت

کنه.

او از آن آدمهای خو ب زندگی من است.

از آنهایی که بودنشان یک طور عجیبیست.

می آیند، زیر و رو میکنند و همه چیز را برایت تغییر

میدهند.

نمیدانم چه شده که پس از این همه سال تصمیم گرفته

مدتی به ایران برگردد اما دلیلش هرچه که بود باعث

شد زندگی به مو رسیده ی من و سیدعلیرضا ویران

نشود.

 

بعد از رفتن ایرج، من هم وسایل مهدی را در ساک

میگذارم و از مامان و بابا که هنوز کمی دلخور به

نظر میرسد خداحافظی میکنیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الهه
الهه
1 سال قبل

من ایرج رو دوست دارم😢

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x