رمان ماتیک پارت 175

۵ دیدگاه
    ضربان نداره زانوهای ساواش لرزید احساس کرد ضربان قلب او هم قط خواهد شد مرد بدون هیچ اضطرابی  با  جدیت  رو به او دستور داد راهنمایشون کنید بیرون…

رمان ماتیک پارت 174

۲۲ دیدگاه
    به یاد نمی آورد   شاید زمان بالا رفتن پله ها آن هارا گم کرده بود ، شاید…   مگر مهم بود؟ دخترک نفس نمی‌کشید!   سمت خیابان…

رمان ماتیک پارت ۱۷۳

۱۷ دیدگاه
    نفس راحتی کشید و پلک هایش را روی هم فشرد   انتظار داشت به محض باز کردن در با رگ تیغ زده اش مواجه شود اما اینطور نبود……

رمان ماتیک پارت ۱۷۲

۱۵ دیدگاه
  ماشین که روبروی ساختمان توقف کرد بی توجه به در باز مانده سمت خانه دوید   زانوهایش یاری نمی‌کردند   با دست های لرزان دکمه آسانسور را فشرد  …

رمان ماتیک پارت ۱۷۱

۸ دیدگاه
    ساواش از روی جدول بلند شد و آرام زمزمه کرد   _ دارم میام   لادن بی جان خندید   _ وقتی بیای نمیتونیم حرف بزنیم   ساواش…

رمان ماتیک پارت ۱۷۰

۳ دیدگاه
    تلخندی زد و آه کشید   دخترک برای چیدن آن میز از صبح حداقل بیست مرتبه با خواهرش تماس گرفته بود!   دستش برای قطع کردن رفت که…

رمان ماتیک پارت۱۶۹

۹ دیدگاه
  نگرانی پشت در اتاق اورژانس قدم میزد و منتظر دکتر بود   سوگول بطری آب را سمتش گرفت   _ یکم بخور ، اعصابت آروم بشه   بی حوصله…

رمان ماتیک پارت 168

۶ دیدگاه
  ظرف ها با صدای بدی شکستند و پدر ساواش به سرعت شمع ها را خاموش کرد تا خانه آتش نگیرد   اختر خاتون نالید   _ آی قلبم ……

رمان ماتیک پارت 167

۱۳ دیدگاه
        ساواش غرش کرد   _ زنِ خائن نه!   اینبار دست لادن بالا رفت و محکم روی گونه‌ی ساواش فرود آمد   سوگول هیع کشید اخترخاتون…

رمان ماتیک پارت ۱۶۷

۳ دیدگاه
    اخترخاتون روی صندلی نشست و محکم روی زانوهایش کوبید   صدای گریه هایش همه را سر میز کشاند   _ بعد از ده سال نذر و نیاز خدا…

رمان ماتیک پارت ۱۶۶

۳ دیدگاه
    نمکدان را روی میز کوبید   دست هایش می‌لرزید   بهت زده جواب داد   _ تو خونه ی من ایستادید از زن گرفتن برای شوهرم میگید؟  …

رمان ماتیک پارت ۱۶۶

۲ دیدگاه
  نمکدان را روی میز کوبید   دست هایش می‌لرزید   بهت زده جواب داد   _ تو خونه ی من ایستادید از زن گرفتن برای شوهرم میگید؟   _…

رمان ماتیک پارت ۱۶۵

۲ دیدگاه
  زیرچشمی نگاهی به ساواش انداخت   کاش این مرد میفهمید اگر کوتاه می آید بخاطر احترام به اوست   آرام زمزمه کرد   _ نه ، الان میارم خدمتتون…

رمان ماتیک پارت ۱۶۴

۴۷ دیدگاه
    ** دور تا دور آشپزخانه را ظرف های کثیف گرفته بود   قاشق های ژله ای ، بشقاب های شیر و کاکائو و ظروف سالاد   احساس میکرد…

رمان ماتیک پارت۱۶۳

۴ دیدگاه
    سوگول با صدایی بلند جواب داد   _ از‌کجا میدونستی مامان جون؟ نیتت خیر بوده فکر می‌کردی همه‌ی دخترا مثل دخترای اطراف خودمون پاک و خانومن   لادن…