رمان دلباخته پارت ۷۴2 سال پیش۱ دیدگاه سر می چرخانم و نگاهش می کنم. – ولی من سعی می کنم قوی باشم.. می دونی چرا.. چون یادگار حامد یه مادر قوی می خواد…
رمان دلباخته پارت ۷۳2 سال پیشبدون دیدگاه پوزخند بی صدایی می زنم. از خودم می پرسم مگر زرین را چقدر می شناختم! نمی دانم چرا یادم به یکی از دوستان پدرم می افتد.…
رمان دلباخته پارت ۷۲2 سال پیش۱ دیدگاه برای لحظه ای مکث می کند. – بگم بعداً بیاد؟ بپرسم باهاتون چیکار داره؟ دگمه آستینم را می بندم و لبم را تر می…
رمان دلباخته پارت ۷۱2 سال پیشبدون دیدگاه نمی دانم چرا حرفش را نصفه کاره می گذارد! – آخر شب که مهمونا رفتن حاج خانم رفت تو آشپزخونه واسه دو تا پسرش اسپند…
رمان دلباخته پارت 702 سال پیشبدون دیدگاه در سکوت نگاهم می کند. – درسته که زن و شوهر باید بهم اعتماد کنن ولی ممکنه اون وسط یکی خطا کنه.. من چشامو بستم و نفهمیدم…
رمان دلباخته پارت ۶۹2 سال پیش۱ دیدگاه – واقعاً عجیبه! مامانت دست به خیره، درست.. ولی نه دیگه زنِ یه اعدامی رو.. اونم زنی که حامله س! مردم چی می گن، الهه جون.. هان؟!…
رمان دلباخته پارت ۶۸2 سال پیشبدون دیدگاه چشم باز و بسته می کند. با اجازه ای می گوید و می رود به آشپزخانه. نگاه من در اطراف می چرخد و نمی دانم…
رمان دلباخته پارت۶۷2 سال پیش۱ دیدگاه برای لحظه ای مکث می کند. – الان با خودت می گی مادر که بدِ بچه هاشو نمی گه.. ولی کاش خودت می دیدیش تا…
رمان دلباخته پارت ۶۶2 سال پیشبدون دیدگاه – می خواست خدمتشون عرض کنی که صبا جون با کفشای سید جون رفته کوهنوردی، حاج خانم.. نمی دونی بدون عزززیزم می دانم حرفش را پس…
رمان دلباخته پارت ۶۵2 سال پیش۱ دیدگاه انگار خیال کوتاه آمدن ندارد و باز می گوید ” خب چرا ازش نمی پرسی؟” اخم کرده لب می جنبانم. – ازش بپرسم! دیوونه…
رمان دلباخته پارت ۶۴2 سال پیش۱ دیدگاه زری خانم نیم نگاهی به من می کند و لب می جنباند. – واسه من فرق نداره، پسرم.. مهم دخترمه که دلش چی بخواد.. بریم مریم جان؟…
رمان دلباخته پارت ۶۳2 سال پیش۲ دیدگاه رسیده بودیم نزدیک امامزاده. رو به روی گنبدش ایستاد و لب جنباند. – به همین امامزاده قسم می شم بهترین بابای دنیا.. باورت می شه، مریم؟…
رمان دلباخته پارت ۶۲2 سال پیش۲ دیدگاه زبان روی لبش می کشد و سر می چرخاند سمت مادرش. – آخه من دورِ اون سرت بگردم ما که با هم حرف زدیم.. شمام قبول…
رمان دلباخته پارت ۶۱2 سال پیش۱ دیدگاه چپ چپ نگاهش کردم. – اِ.. باز از این حرفا زدی، حامد! سر و تنش را همزمان جلو کشید و لب جنباند. – می…
رمان دلباخته پارت ۶۰2 سال پیش۱ دیدگاه به آنی نکشیده ابروهایش بالا می پرد. سوال نمی پرسد ولی خیرگیِ نگاهش را از من برنمی دارد. – شما یه چند وقت بیشتر احتیاط کن،…