رمان بیگانه پارت 73

بدون دیدگاه
      همراه با آقاجان به خانه عمو رفتیم. غذایمان را که خوردیم بحث رفتنِ ما را سالار پیش کشید.   پدرش دلتنگ بود ولی حرفی نزد. می‌دانست نمیتواند…

رمان بیگانه پارت 72

بدون دیدگاه
      _عمو جان شما باید استراحت کنید.   با خنده گفت: _حرف های این شوهرِ دکترت رو گوش نگیر اون فقط میتونه راجب زنا یه هنری از خودش…

رمان بیگانه پارت 71

بدون دیدگاه
          _هیس تو دیگه دختر بزرگی شدی ها زشته شبیه گربه کوچولو ها داری گریه میکنی!   _ولی من مامانم رو میخوام مامانم بده قبول، باعث…

رمان بیگانه پارت 70

بدون دیدگاه
    سلامی کردم که هردو جوابم را دادند.   چند ثانیه ای نگذشته بود که به مرد به حرف آمد.   _یه ماموریت کاری واسه شوهرت دارم.   ابروهایم…

رمان بیگانه پارت 69

بدون دیدگاه
          _زن داداش بخدا من از اوناش نیستم که خودکشی کنم ولی انگاری دارم می میرم.   چه میگفت؟ از چه حرف میزد.   _چی شدی…

رمان بیگانه پارت 68

بدون دیدگاه
    بوسه ای که روی گونه ام کاشت احساساتم را زیر و رو کرد.   انگار که شبنم از برقِ عشقِ نگاه خورشید چیکده شد روی گلی پژمرده چو…

رمان بیگانه پارت 67

بدون دیدگاه
  ب     _کدوم مادری بچه خودش رو میکشه؟   دستامو روی سرم گذاشتم.   اتفاقات اخیر حال و احوالم را به هم ریخته بود.   _اون قصدِ کشتنِ…

رمان بیگانه پارت66

۲ دیدگاه
  ب   _مشکلت با من چیه امیر؟   امیر پوزخندی زد و مادرم مدام اشاره میداد سکوت کند ولی امیر حرفِ خودش را میزد‌.   _ول کردی رفتی پِی…

رمان بیگانه پارت 65

بدون دیدگاه
  دیدم که سیبکِ گلویش بالا و پایین شد ولی قاطع و محکم لب زد: _پایه چوبه دار میکمش…     سری تکان دادم.   خسته‌ی خواب بودم.   _فردا…

رمان بیگانه پارت 64

بدون دیدگاه
      _کی گفته تِلا بچتو کشته؟   چشم هایش خیره خیره من را نظاره می کردند.   انگار به دنبال رد تاییدی به حرف های بی بی در…

رمان بیگانه پارت 63

بدون دیدگاه
    حالم بدجوری نابسامان بود.   خونریزی امانم را بریده بود.   بی بی کمی حلوا مقابلم گذاشت.   _بخور کزوم بخور دردت به سرم کمرت سفت میشه مادر.…

رمان بیگانه پارت 62

بدون دیدگاه
      صندوقچه را از توی گاوصندوق برداشتم.   دلم شدیدا تیر می کشید.   توجهی نکردم.   به آرامی و با کمترین صدای ممکن پنجره را باز کردم.…

رمان بیگانه پارت 61

بدون دیدگاه
      صبح روز بعد با بدن درد از خواب پریدم.   خواب های آشفته ای دیده بودم.   نمیدانم چه بود اما هر چه بود مرا بدجور ترسانده…

رمان بیگانه پارت 60

بدون دیدگاه
    شانه ام را محکم گرفته بود.   چشمانم را از شدت درد بستم ولی آخ نگفتم که ناگهان برادرش اورا پس زد.   _عالیه ولش کن بهتره ببریش…

رمان بیگانه پارت 59

۱ دیدگاه
بــیــگــآنــه:     صبح به اصرار زن عمو به خانه آقاجان رفتیم.   آن مرد رنجور پدربزرگ من که نبود، بود؟   رفتنِ یار چقدر دردناک بود.   شاید فقط…