صبح روز بعد با بدن درد از خواب پریدم.
خواب های آشفته ای دیده بودم.
نمیدانم چه بود اما هر چه بود مرا بدجور ترسانده بود.
کنار دستم یک بطری آب و کمی نان بود.
چه عجب دلشان به رحم آمده بود.
بطری را سر کشیدم.
آنقدر گرسنه و تشنه بودم که در یک ثانیه تمام ظرف خالی شد البته چیزی هم نبود.
_عالیه بجنب باید بریم زیر زمین ننه دختره رو پاییدم داره میاد اینجا
صدای پاهایش که به سرعت از پله ها پایین می آمد را شنیدم.
کمی بعد در باز شد و چهره ناپاک آن زن مقابلم قرار گرفت.
هرگز دلم نمی خواست با قاتلی چون او یکجا بمانم.
می ترسیدم من را هم سر به نیست کند گرچه حالا حالاها مرا نمی کشت چون کارش به من گیر بود.
_صدات در نمیاد فهمیدی؟ کافیه اون صدای نحست بلند شه من میدونم و اون توراهیِ حرومیت
_به بچه من نگو حرومی
_خفه شو خفه شو
ذبیح که آمد خودم را گوشه ای جمع کردم.
در را بست و با حالت عجیبی به من خیره شد.
از نگاه های او بیزار و متنفر بودم.
احساس لخت بودن و عاری از هر لباس به من دست میداد.
میدانستم حرکتی بکنم جان توراهی ام به خطر می افتد.
پس چیزی نگفتم تا مادرم برود.
وقتی رفت آنجا مهلکه به پا شد.
دو نفری بازوانم را گرفته و از پله ها بالا بردند.
وقتی به خانه خودمان رسیدیم توی سالن پرتم کردند.
استخوان پایم تیر میکشید.
بخاطر گرسنگی و تشنگی زیاد دلم ضعف رفت و لحظه ای سرگیجه گرفتم.
_کجاست؟ اون صندوقچه کوفتی کجاست؟ خبر داشتی نه؟ ههه چرا می پرسم اصلا معلومه که خبر داشتی!
بی توجه به حرف هایشان گفتم:
_آب میخوام… گشنمه…. من می میرم.
زن عمو پوزخندی زد.
_کاش زودتر می مُردی هم خودت هم شوهرت
توی سرم هزاران علامت سوال بود.
ضعف زیاد اجازه نمیداد به حرف های بی سر و تهش فکر کنم.
سرم را بلند کردم.
پارچ آب دقیقا روی میز وسط سالن بود.
اگر سراب بود هم چه سراب قشنگی بود.
_مامانی آب میخواستی نه؟
قربونت برم که یه ویار ساده هم نمیدی!
الهی دورت بگرده مامانی انقدر تو آرومی آخه!
مجال فکر کردن توی ذهنم را هم ندادند.
_پاشو گمشو هر جا هست بیارش
_تورو خدا بچم … یه تیکه نون حداق….ل
_لیلا پاشو این حال منو داره میگیره
زن عمو رفت و کمی بعد با یک سینی پر از خوراکی های مختلف برگشت.
دهنم آب افتاد.
جنینم حرکت میکرد و تقلای غذا….
مربا!!!
مربای پرتقال!!!!
قلبم از خوشی میخواست از جا در بیاید.
بی توجه به آن زن و مرد منفور شروع به لقمه گرفتن کردم.
آخ که کره محلی چه مزه ای داشت.
نمیگویم و نپرسید که چقدر خوشمزه بود.
لیوان آب پرتقال را سر کشیدم.
بی وقته……
بی امان…..
آخ که گلویم تازه شد.
بی حال سینی خالی را پس زدم.
خدایا شکرت.
_حالا که کوفت کردی بگو اون صندوقچه کجاست.
چقدر دلم میخواست بگویم خونه ننه غلام زن مشتی حسن ممدلی ولی با خونسردی لب زدم:
_اون صندوقچه خاطرات خانم جونمه چی توشه که شماها دنبالشید؟ نکنه ارث و میراثی هست که براش دندون تیز کردید؟
زن عمو نگاه مشکوکی به ذبیح انداخت. قطعا توی ذهنش میگفت اگر ترنم بداند من فرزندم را کشته ام هرگز این چنین خونسرد رفتار نمیکند.
ولی نه کور خوانده ای زن خوش خط و خال من کنار شماها بزرگ شده ام.
_هر چی هست به تو مربوط نیست ردش کن بیاد.
_چرا فکر میکنی نشونت میدم؟
_چون مجبوری
پوزخندی زدم.
_چرا مجبورم
ناگهان لگد محکمی به شکمم زد که از درد جیغ کشیدم.
_زبیح داری چه غلطی میکنی؟ همسایه ها صداشو می شنون
من از درد به خودم می پیچیدم.
خدایا بچمو نگه دار برام.
این ضربه خیلی کاری بود.
سست شده بودم.
_دِ یالا بگو کدوم گوریه تا نزدم خودتو اون بچه حرومیتو نکشتم
ترسیده گفتم:
_باش…ه باشه… صبر کن…. صبر کن میارمش
با درد بدی زیر دلم به آرامی بلند شدم.
لب گزیده و به کمک دیوار تا اتاق رفتم.
خواست همراهم تا اتاق بیاید که جیغ کشیدم.
_میخوام شلوامو عوض کنم…. می بینی حالمو اگه یه ذره مردونگی داری بمون سر جات
حالم اسفناک بود.
مرگ را می دیدم.
آخرای زندگی ام بود.
دلم به حال خودم میسوخت.