همراه با آقاجان به خانه عمو رفتیم.
غذایمان را که خوردیم بحث رفتنِ ما را سالار پیش کشید.
پدرش دلتنگ بود ولی حرفی نزد.
میدانست نمیتواند جلوی خواسته های سالار بایستد.
دلم بیشتر برای فرناز میسوخت. من میرفتم کسی به او سر میزد؟
نمیدانم آوردن عالیه کار درستی بود یا نه ولی نمیخواستم حالا حالاها طعم خوشبختی بچشد.
باید ذره ذره مرا می فهمید.
باید تقاص خون را با عذاب کشیدن روح و جانش میداد.
آخرین قاشق را توی دهانم گذاشتم که تقه ای به در خورد.
مادرم بود.
من و سالار را میخواست.
با اجازه ای گفتیم و به پیشش رفتیم.
استرس داشت.
عرق کرده بود.
_سینا زنگ زده میگه حالِ ترانه بده هرکاری هم میکنم نمیاد بریم بیمارستان.
چقدر این دختر کله شق بود.
آخرش هم خودش را میکشت هم بچه اش را….
چادر پوشیده همراه مادرم و سالار به خانه شان رفتیم.
سالار با دیدنش گفت:
_وقتِ زایمانشه….فکر نمیکنم به بیمارستان برسیم ممکنه توی راه کیسه آبش پاره بشه
مادرم ترسیده بود.
_الان که وقتش نیست سالار هنوز خیلی مونده…..
سالار با آرامش لب زد:
_طوری نیست زن عمو نگران نباشید.
کیفش را روی زمین گذاشت.
میگفت باید برای زایمان آماده اش کنیم.
پتو، ملافه، آب، دستمال…..
وسایل ضدعفونی و... همه چیز را آماده کردیم.
ترانه نفس هایش مقطع شده بود.
بی مسکن برایش سخت میشد.
_نفستون رو اینطوری بدید بیرون….
نالید:
_نمیتونم درد دارم….
_خواهش میکنم همکاری کنید….
سینا جان دستش رو بگیرید من باید وضعیت بچه رو چک کنم.
ترانه با بی حالی کودکش را به آغوش کشید.
مادرم اشک شوق میریخت و من…
با دیدنشان انگاری چیزی در من فرو ریخت….
تنها سالار حالم را می فهمید که با دلسوزی و شاید ترحم نگاهم میکرد.
_خاله قربونش بره…
الهی بمیرم براش
مادرم خدا نکنه ای گفت و بچه ای را که سالار با دستمال تمیز کرده بود از آغوش ترانه بیرون کشید.
آنقدر کوچک و دوست داشتنی بود که حواسم را از همه پرت کرده بود.
دقایقی پیش صدای جیغ هایش به این خانه روح بخشیده بود.
_باید سریعا بهش شیر بدید ممکنه چیزی توی گلوش مونده باشه!
من دارم میرم بیرون بعدش بر میگردم.
ترانه با خجالت تشکری کرد.
حالِ بدی داشت.
تمامِ تنش به عرق نشسته بود.
مامان با مهربونی رو به کودک گفت:
_قربونِ پسرم برم قربون ماهم برم….
ترانه مامان اسمش رو چی بذاریم؟
ترانه بی حال چشم روی هم گذاشت.
_نمیدونم مامان، میشه بیاریش
مامانم روی دوپا کنارش نشست.
به ترانه کمک کردم تا راحت تر بنشیند. لب گزید و نگاهش به کودکش بود.
مامان با احتیاط اورا به ترانه داد.
خنده دار بود که ترانه هیچی بلد نبود.
مامان کمکش کرد و به او یاد داد.
حتما حس خوبی داشت که با وجود آن همه درد، لبخند محوی روی لب های ترانه بود….
نه اینکه حسادت کنم ها ولی من هم دلم میخواست پسرکم بود، با او حرف میزدم، برایش قصه میخواندم.
شب هایی بود که از ترس، از خواب می پریدم.
می ترسیدم با رفتارهایم سالار را دیوانه کنم.
بچه ترانه خیلی زودتر از زمانِ تقریبی به دنیا آمده بود و چند روزی را تحت نظر بود.
ترانه می گریست و بی تابی میکرد.
مادرم مرتب شیرش را می دوشید تا کمی از درد هایش کم کند و برای آن کودکِ بامزه شیر آماده باشد.
بعضی وقت ها هم پرستار ها اجازه می دادند تا ترانه به بچه شیر بدهد.
لمس کردنش زیبا بود.
این را وقتی می فهمیدم که ترانه با عشق انگشت هایش را نوازش وار روی پوستِ نازکش میکشید.
قطعا مادر شدن شیرین بود.
پشت شیشه به او نگاه میکردم.
_ما دیگه بچه دار نمیشیم؟
سالار بود با روپوش سفید و این را من از اویی پرسیده بودم که پزشک بود.
_هر چقدرم سخت باشه برا خدا که کاری نداره
از گوشه چشم نگاهش کردم.
این آشتی اش با خدا مرا متعجب میکرد!
_با خدا آشتی کردی؟
خندید و چال گونه مردانه اش از منِ عاشق دل برد.
_یه کدورتایی بود
به خودش و سقف اشاره زد:
_حلش کردیم.
لبخندی به این جوِ بچگانه اش زدم.