شانه ام را محکم گرفته بود.
چشمانم را از شدت درد بستم ولی آخ نگفتم که ناگهان برادرش اورا پس زد.
_عالیه ولش کن بهتره ببریش زیر زمین بعدا بهش میرسیم فعلا خستم.
دست عالیه که از استخوان ترقوه و شانه ام جدا شد، نفسِ آسوده ای کشیدم.
دستانم از صندلی باز کردم.
فرار بی فایده بود.
من اسیر بودم.
من را به زور توی زیر زمین طبقه پایین گذاشتند.
اگر می مُردم هم کسی اینجا به دادم نمی رسید.
صبحانه نخورده بودم. بدنم سست و بی حال بود.
بی پدرها حتی یک لیوان آب هم به من نداده بودند.
یقین داشتم صحنه عاشوراست و آدم هایش بدتر از شمر و هرمله و یزید…..
انباری کثیف و حال بهم زن بود.
چشمانم را بستم و نفسِ عمیقی که کشیدم که بدتر حالم بد شد.
عقی زدم.
خدایا نجاتم بده ):
من که جز خودت پناهی ندارم!!!
بوی فضله موش، بوی خاک نم خورده، بوی تعفن می آمد.
_مامانی آروم باش میدونی که حواسم بهت هست، هوم؟
ظهر شده بود.
به در کوبیدم.
_کسی اینجاست، نامسلمونا میخوام نماز بخونم…… آهای یکی این وامونده رو وا کنه
خسته از تلاش های پی در پی همانجا روی زمین نشستم که در باز شد و دایی با عصبانیت لب زد:
_صداتو ببر سلیطه، کل محل رو خبردار کردی… اگر یه بار دیگه فقط یه بار دیگه صداتو ببری بالا خودم با همین دستام خفت میکنم.
من از مرگ نمی ترسیدم ولی کودکم جانم بود.
چیزی نگفته که سجاده را سمتم پرت کرد.
اگر دقیقه ای دیگر می ماند اشک هایم را می دید.
_میخوام وضو بگیرم
مشکوک خیره ام شد.
قصد فرار نداشتم ولی موقعیت بدی هم نبود.
به زمین اشاره کرده و گفتم:
_نکنه انتظار داری دستم رو روی گریس ها بذارم رو تیمم کنم؟
جلو اومده که عقب عقب رفتم. تنها شدن با مردِ جوانی که زن و بچه اش را ول کرده و برای آزار دادن من به تهران آمده بود مرا می ترساند.
بازوم را توی مشت های قوی اش گرفت و به سمت در کشید.
تا ولم کرد کنار حوض به سمت در رفته و بازش کردم.
آن وقت ظهر کسی توی کوچه نبود.
تا سرکوچه بی امان دویدم و خواستم از خیابان عبور کنم که دستم کشیده شد.
حتم داشتم مرا خواهد کشت.
خانوم جان گفته بود زن عمو عالیه فرزند خودش را کشت پس کشتن من که دیگر برای این مرد چیز عجیبی به نظر نمی آمد.
سالار کجایی؟
کاش زودتر می آمدی!
همش دو روز از رفتنت میگذرد و تِلایت را زجر کش میکنند.
_دختره خیر سر واسه ما جانماز آب میکشی آره؟ هه وقتی اون سجاده رو بردم و تو موندی و موش های زیر زمین می فهمی اوسا دایی خره کیه!
مردک احمق!
پرتم کرد توی زیر زمین و در را قفل کرد.
آنقدر به در مشت کوبیده و گریه کردم که همانجا بی حال روی زمین افتادم.
دلم میخواست زار بزنم.
_بی مروت ها جنینم گشنشه….. سالار کجایی؟ آلمان برات زن و بچه میشه؟ مرد تو الان که باید باشی نیستی!
خان عمو و حاج بابا که نمی دانستند زن عموی پست من همینجا ساکن است.
فقط دعا دعا میکردم مادرم برای آب دادن به گل ها بیاید.
بیاید و مرا از اینجا ببرد.
***
هوا تاریک بود و من از فرط گرسنگی بی حال روی زمین سرد افتاده بودم.
در زیر زمین باز شد و نور چراغ قوه مستقیم چشمانم را نشانه گرفت.
حتم داشتم دایی زبیح بود.
_یالا پاشو بگو اون مدارک کجاست، تو که دوست نداری به اون جنین یک ماهت آسیبی برسه هوم؟ میدونی که به یه مو بنده
تفی انداختم و گفتم:
_آخه شما چجور انسان هایی هستید هان؟ کثافت اون نوه خواهرته، اون زنی که اونجاست مادربزرگ این بچه است…. آخه چطور دلتون میاد هان؟
پوزخندی زد و گفت:
_اینش دیگه به تو نیومده! یالا وقت نداریم بگو کجان؟!
حرف نمیزدم.
آن مدارک خیلی با ارزش بود.
شاید هرگز قصد نداشتم به پلیس تحویلشان دهم ولی حالا یقین داشتم پایم را که از در این خانه بیرون گذاشتم یک به یکشان را رو کنم.
_من نمیدونم از چی حرف میزنید.
_خوب میدونی خوبم میدونی
آنقدر حرف نزدم که عصبانی شد.
مشت و لگد هایش تن و بدنم را نشانه گرفتند.
درد میکشیدم و جلوی ضربه های ناجوان مردانه اش به شکمم را می گرفتم.