رمان بیگانه پارت 72

4.2
(28)

 

 

 

_عمو جان شما باید استراحت کنید.

 

با خنده گفت:

_حرف های این شوهرِ دکترت رو گوش نگیر اون فقط میتونه راجب زنا یه هنری از خودش نشون بده

 

قبل از اینکه جوابش را بدهم با صدای سالار تقریبا از جا پریدم.

 

_دیگه چی بابا؟

من اول عمومیمو گرفتم حاج محمود بعدا تخصصم رو!

 

عمو بی منظور گفت:

_توی تخصص شما آوردن یه بچه چقدر طول میکشه؟

یعنی من نباید صدای انگ و ونگ نومو بشنوم؟

 

نگاه غم زده ام به چشم های سالار نشست.

 

لب زد:

_اونم به چشم حاج آقا…..حالا اجازه هست داروهاتونو بدم؟

 

عمو سری تکان داد و من تصمیم گرفتم به پیش آقاجان برم.

 

مامان میگفت آقاجان گاهی به حجره می رود و روحیه اش بهتر از قبل شده.

 

همینش هم درست بود.

 

غم عزیزانمان نباید ما را از تک و تا می انداخت.

 

در زدم که صدای آرامش بخشش به گوش رسید‌.

 

آقاجان از روزی که خانم جان رفته بود اهم و تلپ نداشت.

 

شده بود سکوت و سکوت…..

 

انگاری الفبای سکوت را با جان و دل یاد گرفته بود.

 

عصای دکوری اش کنارش روی زمین بود و خودش تنها روی تشکچه نشسته بود.

 

_خوبی آقا؟

 

لبخند زد.

 

_تورو ببینم خوب نباشم.

 

کنارش نشستم که پولکی های شیرینش را تعارف کرد.

 

یکی برداشتم.

 

_خوبی بابا؟

با عالیه چیکار میکنی؟

 

سر پایین انداختم. دو به شک مانده بودم.

 

_نمیدونم.

اون زن باید تعهد بده نمیدونم باید کنترل بشه.

من باید باهاش حرف بزنم.

 

_کار خوبی میکنی….

حرف زدن مشکلات رو حل میکنه

در هر صورت تصمیم با توعه

اون زن جای بخشش نداره ولی بهش اجازه بده حرف بزنه

 

 

 

_آقاجون یه سوال بپرسم؟

 

 

با همان صلابت و پرستیژ غرور آمیزش نگاهم کرد.

 

 

_می شنوم.

 

 

برای گفتنش دو دل بودم و دلم میخواست آقاجان مجالِ گفتنش را به من بدهد.

 

 

با این حال گفتم تا روی دلم سنگینی نکند.

 

 

_شما میدونستید زن عمو چیکار کرده؟

 

 

نگاهش به من طولانی شد.

 

 

_میدونستم.

 

 

ناباور خیره اش شدم.

قلبم انگاری نمیخواست باور کند.

 

 

_چر…ا…چرا چیزی نگفتید…

 

 

سر پایین انداخت.

میخواستم همون روزِ اولی که فهمیدم بگم…. میخواستم بگم ولی با گفتنش خیلی رازهای دیگه رو میشد.

من نمیخواستم خانوادم از هم بپاشه.

 

 

نالیدم:

_بچه من مهم نبود؟

شما که ذات اون زن رو می شناختید. این همه سال کنار دست ما بوده و نفهمیدیم چه ماری رو پرورش می‌دادیم…

 

 

اشک هایم دست خودم نبود.

 

 

_من بخاطر اون زن دیگه بچه دار نمیشم اینا انصافه…به والله که نیست!

 

 

آقاجان ناباور نگاهم کرد.

_چی میگی دختر؟

 

 

_حقیقتی رو میگم که شاخ و دم نداره.

 

 

با عصایش روی زمین ضرب گرفت.

_سالار بچه عالیه نیست

 

 

_چی؟؟؟؟؟

 

 

_صدات رو بیار پایین و یه دقیقه بهم گوش بده…

 

 

چقدر این روزها پر از معما بودیم.

باورش سخت بود. چطور باور میکردم سالار بچه او نباشد.

 

 

_نه تنها سالار بلکه

 

 

نالیدم.

_سیا هم بچش نبود.

 

 

 

_بهاره، بهاره سرطان داشت…..

 

از این همه نام و نشان که هیچ کدامشان را نمی شناختم خسته بودم.

 

هر روز واقعیتی جدید زندگی ام را لطمه دار میکرد.

 

_بهاره زن محمود بود.

اون موقع ها سالار ده سالش بود و سیاوش هم هشت سالی داشت مادرت عروس این خونه بود…میتونی ازش بپرسی…..

 

 

برایش باز کردن گذشته سخت بود آنقدری که هر بار صحبت میکرد، نفسی چاق میکرد.

 

_بهاره ضعیف بود زایمان تازشم باعث شد خیلی نحیف و لاغر بشه….

 

به اینجا که رسید سر پایین انداخت.

 

_وقتی دکترا گفتن تموم کرده یه دنیا روی سر ما آوار شد.

بچه برادرم بود. بی کس و تنها…. از دار دنیا فقط منو داشت و منم اونو….. سالار بهونشو می‌گرفت.

روزگار سختی بود.

کوچیک بودن که مادرت رو عروس کردیم. مادرت یه رفیق داشت پنجه آفتاب….

میگفت لیلا با انصافه اگر ببینه دوتا بچه یتیم از بی مادری به این روز افتادن شاید قبول کنه….

ما که نمی دونستیم لیلا مجبور شده عروسِ پسر زن مرده ام کردیمش….

 

وای از حقیقت….

وای از انتقام….

یعنی مادرم می دانست لیلا مجبور است؟

یعنی لیلا برای همین از من انتقام گرفت؟

که شبیه مادرم بودم؟

این را می دانستم ولی چرایش را نه!

 

 

_افسرده بود ولی بچه ها رو دوست داشت‌. هیچ وقت یادم نمیره خیلی سالار رو دوست داشت‌…..

سیا همه زندگیش بود.

احترام حالیش بود….

نمیدونم چرا با خودش و ما این کارو کرد….

 

ناراحت لب زدم:

_ما آدما گاهی مجبور میشیم. یکی دل می بنده و قصه تِلا رو میسازه یکی عاشق می مونه و قصه لیلا رو….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x