رمان بیگانه پارت 70

4.5
(35)

 

 

سلامی کردم که هردو جوابم را دادند.

 

چند ثانیه ای نگذشته بود که به مرد به حرف آمد.

 

_یه ماموریت کاری واسه شوهرت دارم.

 

ابروهایم به حالت تعجب بهم نزدیک شدند.

 

_خب؟

 

با خنده گفت:

_خب که خب

جمع کن امروز عصر میریم.

 

سالار به حالت هشداری نامش را صدا زد.

 

_امید!

 

_درد و امید

دردت به سرم که انقدر زن زلیلی

 

شوخ طبع بود.

خنده ام گرفته بود.

انگاری همدیگر را می شناختند و صمیمیتشان بیش از یک قرارِ کاری بود.

 

_امید!

 

_باز که گفتی امید….بابا امیدتون میره یزد اون موقعس که هی میگی شدم نا امید…

 

با پسِ کله ای که سالار به او زد من مسخ شده نگاهشان میکردم.

 

انگاری قدرت تکلم از من گرفته شده بود.

 

پسرک گفت:

_زن داداش حیف تو…

تورو انداخته بودیم تو گونی بهتر بود تا بدیمت به این سیب زمینی….

 

ریز ریز می خندیدم که سالار گفت:

_ببند نیشتو!

 

درجا لبخندم خشک شد.

 

امید کمی آرام‌تر گفت:

_حقیقتا یه روستایی هست که هیچ پزشک درست و حسابی نداره…

برای زایمان یا مشکلات پزشکی دیگه خیلی دچار مشکل میشن

این شد که ما اعزام میشیم به اونجا

من و سالار

منتها من خیلی دوست داشتم با این‌ بشر تنها باشم

 

خندید و نگاهی به قیافه برزخی سالار کرد.

 

_نگاشو برم نکن اون خط ابرورو در هم بابا.

آدم دست شویی لازم میشه

 

لب هایم را گاز گرفتم نخندم ولی چهره ام از خنده سرخ شده بود.

 

_خلاصه زن داداش این شد که شما برید تو یک خونه منم یه مجردِ بدبخت تنها….

آواره میشم توی در و دشت…

خوراک گرگا میشم

بعد یه دختری میاد منو نجات میده بعد توی چشم هام زل میزنه و میگه:《 در نا امیدی بسی امید است بقول حافظ پایان شبِ سیه سپید است….》

 

 

 

خواستم حرفی بزنم که سالار گفت:

_آخه احمقِ خوره این شعر از سعدیه….

 

 

نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و شانه هایم از خنده بی صدایم می لرزید.

 

 

_ترنم، چته، چرا میخندی؟

 

 

به زور از بین لب هایی که به خنده باز می‌شد و سی و دو دندانم را نشان می‌داد، گفتم:

 

_آخه این شعر از نظامی بود….

 

 

بی خیال شانه بالا انداخت.

 

 

_همشون نخالن

 

 

حرف کم آورده بود.

 

 

_داداش زدی تو جاده خاکی

 

 

امید بود که این حرف را زده بود.

 

 

_من راننده کویرم

 

_اوهو چه زرای مفت…

بچه خوشگل

 

_ترنم بهتره پیاده شی این باز جنسِ مونث دیده لودگیش گل کرده

 

 

امید چهره اش را مثلا ناراحت گرفت و گفت:

 

_داداش حتما باید میگفتی من به جنسِ مذکر حساسم؟

 

 

صورتِ سالار کبود شد و امید ترسیده نگاهش کرد. من هم کم مانده بود پس بیفتم.

 

 

_بیشرف به زن من….

 

_سالار چیز خوردم بابا.

شوخی کردم

 

 

من سریع تر پیاده شدم تا بحثی پیش نیاید.

 

 

 

سریع به سمت خانه عمو رفتم.

فرناز وضعیت بدی داشت‌.

 

 

عمو دراز کشیده و در حال استراحت بود.

 

 

سالار اجازه نمی داد هیچ کاری انجام بدهد.

 

 

وارد آشپزخانه شدم و برای فرناز چای نبات گذاشتم.

 

 

یک سوپ سبزیجات هم می توانست تسکینِ درد هایش باشد.

 

 

ناهار مختصری هم برای خودمان آماده کردم و چای به دست راهی اتاق فرناز شدم.

 

 

روی تشکش دراز کشیده بود و دست هایش شکمش را به آغوش کشیده بودند.

 

 

بمیرم برایش…

 

 

می‌دانستم چه دردِ بدی دارد مخصوصا او که در یک سنِ نسبتا بالایی این اتفاق برایش افتاده بود.

 

 

دختر های خانه ما در سنین پایین تری قاعده می‌شدند ولی فرناز اولین نفری از خانواده ما بود که قاعدگی اش به طول انجامیده بود.

 

 

_بیا دردت به سرم

اینو بخوری آروم میشی!

 

 

خندید.

_مامانم هر مریضی می گرفتم بهم چای نبات میداد.

 

 

خنده اش با بغض آمیخته بود و من چه می توانستم برایش بکنم؟

 

 

سرش را توی آغوشم گرفتم و او از ته دل هق زد.

 

 

_ترنم

بابام بی مامانم می میره

ترنم بابام عاشقش بود

خیلی دوستش داشت

می مرد براش

ترنم اگه مامانم نیاد بابام دق میکنه!

 

 

نوازشش میکردم.

حرفی برای گفتن نداشتم.

 

 

_تورو به روحِ داداش سیاوشم قَسَمِت میدم مامانمو بیار

این خونه بدون مامانم رنگ خوشبختی نداره!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x