رمان بیگانه پارت 64

4.4
(56)

 

 

 

_کی گفته تِلا بچتو کشته؟

 

چشم هایش خیره خیره من را نظاره می کردند.

 

انگار به دنبال رد تاییدی به حرف های بی بی در چشمان من می گشت.

 

_توی نبودت

 

دستمو آوردم بالا…..

 

_نه بی بی!

بذارید من تو ذهنش همون قاتله بد کرده بمونم.

 

_کزوم…

 

_آ بی بی بهم سر بزنید

 

بغض اجازه حرف زدن بیشتر را به من نمی داد.

 

سوار ماشین شدم بی آنکه توجهی به آن زن بکنم یا تعارف کنم جلو بنشیند.

 

بین پایم تیر می‌کشید.

 

چه درد بدی بود سقط شدن و چه درد بدتری خراب شدن آرزوهایت….

 

سالار عصبانی چنان لایی می‌کشید که‌کم مانده بود عابران را زیر بگیرد.

 

مادرش را پیاده کرد و من را به خانه آورد.

 

یک دلم میگفت مدارک را نشانش دهم ولی یک دلم میگفت اگر نشانش دهم و او از سرِ عشق به مادرش آن هارا از بین ببرد، چه؟

 

و یاد حرف های خانوم جان هم که می افتم….. او گفته بود هیچ کسی هیچ کسی با خبر نشود.

 

با بی رحمیِ تمام بدنِ درد آلودم را از ماشین پایین کشید و جلوی درو همسایه داخل حیاط پرتم کرد.

 

در را بست و گفت:

_گمشو بالا به خدمتت برسم

 

_سالار داری اشتباه میکنی

 

عصبی فریاد کشید، به گونه ای که رگ های شقیقه اش نبض دار شده بودند.

 

_اشتباهو تو کردی که جلوی عالم و آدم لنگاتو دادی بالا که بچه منو سقط کنی!

 

 

 

 

_تورو قرآن صداتو بیار پایین، آبرو نموند برامون

 

لگدی به پایم زد که از دردش لب گزیدم.

 

_تو آبرو داری، داشتی اصلا؟

اگه داشتی اون طفل معصومو نمیکشتی!

 

دستم را کشید و یکی یکی از پله ها بالایم برد.

 

درد و خونریزی و سرگیجه حالم را بهم میزد.

 

در را که باز کرد خانه نامرتب را دید.

 

_اینجا چرا این شکلیه!

 

با گریه داد زدم:

_از اون داییِ نامردت بپرس، از همون کلاغایی که برات خبر رسوندن بپرس…

 

 

خانه بوی مرگ میداد.

 

این خانه را دیگر دوست نداشتم.

 

_حرف بزن، میخوام واسه بار آخر بهت گوش بدم!

 

پوزخندی زدم.

 

_گوش بدی؟

مطمئنی میخوای به من گوش بدی؟

اگر میخواستی که داد و هوار راه نمینداختی!

 

دیدم که اشک به چشم هایش نشست و دلِ من فشرده شد.

 

_خودتو بزار جای من، از کیلومتر ها راه میام که خبرِ خوشحالی بدم بهتون که بگم سمینار بعدیم توی ایرانه….بعد میام خونه و می فهمم زنم رفته پیش قابله

 

_عالیه خانوم اینطوری گفت؟

 

انگار که ببری تیر خورده مقابلم باشد.

 

_کل محل دیدنت که به حالی نزار رفتی خونه آ بی بی!

 

اشک هایم می ریزد و زمزمه میکنم:

_کل محل نفهمیدن یه زن لنگون لنگون اون موقع ظهر خونه آ بی بی چه غلطی می کرده؟

کل اون محل منو بی چادر و با لباس های چرکی و خونی ندیدن؟

 

روی زمین دراز کشیدم و دستم را روی دلم گذاشتم.

 

جای خالی اش بدجور توی ذوقم میزد.

 

_کل محل جای من کتک نخوردن آقای دهقانی، مثل من امیدشون رو اینطوری نا امید نکردن….راستی امید، چه اسم قشنگی منم اگر بچم زنده بود شاید اسمش رو امید میگذاشتم.

 

های های گریستم و او متعجب به سمتم آمد.

 

_تنهام بذار

تو که حرف همه محل رو باور داری الا منی که واسه یه لحظه دوریت له له میزنم.

برو بذار با غمام بسوزم

 

 

 

بی توجه به حرف هایم خم شد و در آغوشم کشید.

 

چیزی نگفتم.

 

به او بیشتر از هر چیزی نیاز داشتم.

 

بوی عطرِ تلخش را به مشام کشیدم.

 

من را به اتاقمان برد.

 

اتاقمان هم دستِ کمی از هال نداشت.

 

کل خانه را زیر و رو کرده و حتی به خودشان زحمت نداده بودند آثار جرم را پاک کنند.

 

البته اینطور که سالار میگفت انگار بی خبر آمده بوده.

 

_چی بهت گذشته؟

 

در حالی که پتو را روی خودم می کشیدم گفتم:

_بگم باور میکنی؟

 

لبه تخت نشست و گفت:

_من عصبی شدم، نمی‌خواستم اونطوری رفتار کنم ولی خون جلوی چشمامو گرفته بود.

 

_باشه من حرف میزنم ولی اینجا نه، من توی دادگاه حرف میزنم.

 

عصبی نگاه تندی حواله ام کرد.

 

_کور خوندی اگر فکر کردی طلاقت میدم!

 

خنده ام گرفت.

 

من در چه فکری بودم و او در چه فکری….

 

_میخندی؟

 

_آره به تو!

 

_اونوقت چرا؟

 

_چون توعه لعنتی فکر میکنی من بدونِ تو میتونم!

 

رنگِ نگاهش عوض شد.

 

دیدم برقِ شیطنت و عشق را !!!

 

_من میخوام از یک نفر شکایت کنم.

 

_اون یه نفر دایی منه؟ توی حرفات گفتی از داییت بپرس چرا خونه این شکلیه!

 

می ترسیدم نگذارد شکایت کنم.

 

_اگر اون یک نفر که قاتل بچه ماست از نزدیکانت باشه چیکار میکنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x