صندوقچه را از توی گاوصندوق برداشتم.
دلم شدیدا تیر می کشید.
توجهی نکردم.
به آرامی و با کمترین صدای ممکن پنجره را باز کردم.
آخرین راه نجاتم بود.
بعد از آن نه من زنده می ماندم نه جنینم پس این خطر می ارزید.
از پنجره رد شدم.
در راه پله قفل بود.
بی شرف ها!
رفتم کنار دیوار و چارپایه گذاشتم.
مسافت زیاد بود.
به والله یا من می مُردَم یا یک جایم می شکست.
ولی باید می پریدم تا سریعتر بروم بیمارستان یا نه سریع تر بروم پیش قابله…..
می دانستم جنینم در خطر است.
روی دیوار نشسته بودم.
خدایا بسم الله…..
پرت شدم پایین
ضربه شدیدی بود.
جفت پاهایم به طرز بدی روی زمین آمد.
فشار دردناکی بود.
دردم بی امان بود.
طاقت فرسا…..
مرگ بار
ولی لذت بخش
در را باز کردم و فرار کردم.
داشتم مثل یک سگ می مُردم……
داشتم دویدن خون را احساس میکردم ولی بی وقفه می دویدم.
نه عابرین را
نه هیچ کسی را مورد توجه و عنایت قرار نمی دادم.
من فقط می دویدم که جنینم سالم بماند.
من امانت دار بودم.
باید امانتی شوهرم سالم می ماند.
بی وقفه به در می کوبیدم.
با گریه لب میزدم.
_وا کن این باصاحابو آ بی بی…. وا کن دارم از درد سَقَت میشم آ بی بی
پشت در روی زمین نشستم.
کسی تو کوچه پرسه نمی زد.
در باز شد و من بلند شدم.
من خم بودم.
توان ایستادن نداشتم.
_دردت بِسَروم ترنم تویی ننه؟ گل کِزوم گَل
بی بی ترک نبود ولی عاشق ترک ها بود.
او مردش ترک بود.
_بی بی بچم!
توی راه ماند.
سریع من را به اتاقش برد.
_این کبودی ها چیه رو تنت؟ حواست هست یه جای سالم رو تنت نیست؟
شوهرت میزننت
زیر گریه زدم.
_بی بی قلبم میسوزه… ولکن اینارو…..تورو به همون امام سومت قسم بچمو نجات بده
بی بی شروع به معاینه کرد.
سردم شده بود.
می لرزیدم.
بی بی پتویی به دورم پیچید. بعد کنارم نشست و گفت:
_ترنم، ننه…..
مکثش جان سوز بود.
من حسش می کردم.
زیر گریه زدم.
_نگو تورو قرآن نگو…..ننه بچم زندس… میدونم میدونم….همین چند لحظه پیش بود غذاهارو دید دلم رو به تاپ تاپ انداخت. قول داده به باباش مراقبمون باشه مگه میشه منو تنها بذاره
گریه می کردم و حرف میزدم.
بی بی هم پا به پای من اشک میریخت.
.
_باید سقطش کنی!
بچه توی شکمت…. چطور بگم سالم نیست دیگه کم کم خودش سقط میشه…..
_بی بی یچیزی بده بخورم کمر سفت شه…. هنوز که چیزی نشده من خونی….
با احساس مایعی بین پام دست های بی بی رو فشار دادم.
_بی بی بچم….
گریه میکردم و بی بی میخواست آرام باشم.
درد داشتم ولی غمِ جان سوز دلم بود که پریشانم میکرد.
_خدا لعنتشون کنه….. بی بی بچمو کشتن…. بی بی شوهرم بفهمه زندم نمیذاره….
آ بیبی چهره اش پر از علامت سوال بود ولی حرفی نزد.
_پاشو برو دست شویی دخترم بچت بیفته درد دلت راحت میشه
مشت مشت روی قلبم میزدم.
_بی بی درد اینجام بدتره…. بی بی من خیلی دوسش داشتم
***
چند روزی از سقط شدن جنینم می گذشت. در این چند روز آ بیبی هم پای من غصه خورده بود.
برایم دوا میگذاشت.
سردم میشد.
بی بی میگفت به گمانم جنینت پسر بوده از شکل و شمایل آن زیگوت ریز میگفت.
بمیرم برای شیر مردم.
مادر برات بمیره که مظلوم کشتنت.
با خودم عهد کرده بودم از آن زن و مرد نمی گذرم