رمان بیگانه پارت 69

4.4
(39)

 

 

 

 

 

_زن داداش بخدا من از اوناش نیستم که خودکشی کنم ولی انگاری دارم می میرم.

 

چه میگفت؟

از چه حرف میزد.

 

_چی شدی فرناز…

 

_زن داداش ازم خون میره…بابا قلبش ضعیفه ترسیدم بگم بهش از ترسِ من بمیره…

 

لبخند روی لبم آمد که اورا متعجب کرد.

 

_زن داداش از مردنِ من خوشحال شدی؟

 

این دختر چقدر بچه بود؟

چرا کسی به او چیزی نگفته بود.

مادرش هم که….

 

با اینکه دلم خنک شده بود که دیگر نیست ولی حضورش برای دخترکش بی نهایت لازم بود.

 

آرام گفتم:

_عزیزم خانم شدنت مبارک باشه…از الان واسه سال هایی که قراره ازدواج کنی و بچه دار بشی خدا این طبیعت رو برات گذاشته تا بدنت عادت کنه…

به علاوه تو دیگه یه دخترِ بزرگ شدی…

 

_واقعا؟

یعنی من نمی میرم؟

 

لبخندی به چهرهِ سفید شده اش پاشیدم.

 

_نه عزیزم تو هر روز قوی و قوی تر میشی!

 

_زن داداش من از طرف مامانم خیلی برات پشیمونم.

 

_الان وقتش نیست.

داروهای عمو رو دادی؟

 

غمگین گفت:

_آره

 

_پاشو پاشو اینجا نشین

 

با غرولند گفت:

_زمین گرمه دردمو کم میکنه.

 

راست هم میگفت.

خودم هم همین گونه بودم.

 

یک مرتبه یادم آمد.

 

_فرناز میگم ازت خون میره با چی خودتو پوشوندی؟

 

_پارچه گذاشتم….همه شلوارام خونی شده…

 

بغضش گرفته بود.

 

_گریه نداره قشنگم من الان میرم خونه برات نوار بهداشتی میارم…

اونو بذاری دیگه کثیف نمیشی

 

همه صورتش پر از تعجب بود.

 

تازگی هایش خودم را یادم می انداخت.

 

توی حمام پریود شده بودم و فکر میکردم می خواهم بمیرم و از ترس جیغ کشیده بودم.

 

یادش که می افتم خنده ام میگرفت.

 

 

 

 

تا خانه ما بیست دقیقه ای پیاده روی بود.

 

وقتی رسیدم سریع کلید انداختم و بالا رفتم. کیفم را پر از آن بسته ها کردم و دوباره همان مسیرِ بیست دقیقه ای را طی کردم.

 

هوایِ آبان سرد بود ولی امروز گرم تر از روزهای دیگر خورشید خانوم تهران را صفا داده بود.

 

به خانه‌ی آقاجان که رسیدم دمِ در یک ماشین بی ام و مشکی پارک شده بود.

 

جلوتر رفته و داخلش را دید زدم.

 

سری تکان داده و وارد خانه خانم جان شدم.

 

فرناز هنوز همان جا نشسته بود.

 

_اومدی زن داداش؟

یه آقاهه اومده اینجا…رفت پیش بابا و آقاجان

 

_نفهمیدی کی بود؟

 

_گفت سعد هستم… دکتر سعد

ترنم قد و بالای رعنایی داشت‌.

 

در آن وضع انگاری داشت هذیان میگفت.

 

_دخترِ خوب این چه مدل حرف زدن راجبِ یه غریبس؟

 

صداشو پایین آورد و گفت:

_هر غریبه ای ممکنه یه روز آشنا بشه.

 

ناگهان صدایی هردومان را از جا پراند.

 

_خانمِ جوان غریبه ها غریب بمونند بهتره!

البته هر غریبه ای غریبه‌ی آشنای شما نمیشه….

 

دهانم از تعجب باز مانده بود.

 

انگاری پسرِ جوان مقابلم داشت خودش را به فرناز نزدیک میکرد.

 

_سلام بانو سعد هستم.

 

سری تکان داده و گفتم.

_خوشبختم.

 

_شما باید همسرِ سالار باشید.

 

_درسته

 

_حرف داشتم باهاتون…توی ماشین منتظرتون می مونم.

 

_نیازی نیست همینجا بگید لطفا

 

یک تای ابرویش بالا رفت.

_توی ماشین میگم

 

و رفت.

 

این مرد دیوانه بود.

 

 

 

فرناز مشکوک نگاهش کرد.

 

_زن داداش این آقا خوشتیپه چیکارت داره؟

 

برق حسادت را از چشم های معصومانه اش می خواندم.

 

این دختر زیر و رو نداشت همه چیزش را از چشم هایش میشد خواند.

 

_فرناز از اینجا بلند شو برو دست شویی منم زیرتو تمیز کنم یه وقت عمو و آقاجان نیان ببینن…

 

فرناز با کرختی از جا بلند شد.

 

خداراشکر زیر پایش تمیز بود.

 

دخترک بیچاره از ترسش توی حیاط نشسته بود.

 

کمکش کردم به دست شویی برود.

 

بسته را باز کردم و یکی از آن بیرون کشیدم.

 

خیلی زود یاد گرفت و خیالم راحت شد.

 

_فرناز من برم ببینم این آقا چیکار داره

 

_باشه زن داداش، فقط دلم خیلی درد میکنه!

 

کلافه دستی روی چادرم کشیدم.

 

_اینو بذار منم با اون آقا حرف میزنم ببینم حرف حسابشون چیه.

بعد از اون میام پیشت.

 

دیگر صبر نکردم حرفی بزند.

 

نمیدانم چرا آن مرد روحیه پر هیجانم را تحریک به کنجکاو شدن میکرد.

 

در کوچه را که باز کردم حدس میزدم همان ماشین بی ام و باشد.

 

به سمتش رفتم اما با دیدنِ سالار دهانم باز ماند‌.

 

او اینجا چه میکرد.

 

با آن چشمانِ شب رنگش خیره خیره نگاهم میکرد.

 

اشاره کرد سوار شوم.

 

با تردید دستم روی دستگیر نشست و بازش کردم.

 

بوی عطر تندی که پیچید حالم را بهم زد.

 

با اینکه عاشق عطر های تند بودم ولی این عطر حال بهم زن بود.

 

بوی لجن میداد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x