رمان انرمال

رمان رسم دل پارت ۱۷۰

بدون دیدگاه
  بعد از چند هفته محدودیتهای جدید به خاطر گوشی بالاخره یه روز حاج طلوعی اجازه داد شیدا و مهشید با هم بیرون برن. با این که کم و بیش…
رمان انرمال

رمان رسم دل پارت ۱۶۹

بدون دیدگاه
    -باز چی شده حاجی؟ چرا این قدر عصبانی هستی؟ سکته میکنی ها -چرا نباشم؟ این پسرهی پررو بلند شده اومده شرکت، بز بز تو چشای من نگاه میکنه…
رمان انرمال

رمان رسم دل پارت ۱۶۸

بدون دیدگاه
  -دیوونه شدی تو مگه نه؟ خیال کردی این جوری راضی میشن؟ باید بهت بگم این بدترین راهی که انتخاب کردی. اگه بنیامین هم بفهمه حسابی از دستت شاکی میشه.…
رمان انرمال

رمان رسم دل پارت ۱۶۷

بدون دیدگاه
        -درد دارم. کمرم خیلی درد میکنم. میخوام به پهلو برگردم. جلو اومد و کمکم کرد تا کمی روی تخت جا به جا بشم. آروم بلوزم رو…
رمان انرمال

رمان رسم دل پارت ۱۶۶

بدون دیدگاه
      برق اشک رو توی چشاش حس کردم. نگاه مظلومش رو قفلی زده بود به صورتم. آب دهنش رو قورت داد و گفت: -شیدا من خیلی دوستت دارم.…
رمان انرمال

رمان رسم دل پارت ۱۶۵

بدون دیدگاه
سکوت بدی توی فضا حاکم بود. مامان پاشو انداخت روی پاشو و گفت:   -خب حاج خانم از آقا پسرتون بفرمایید. دقیقا کارشون چیه؟ درآمدشون چقدره؟ تحصیلاتشون تو چه رشته‌ای؟…
رمان انرمال

رمان رسم دل پارت ۱۶۴

بدون دیدگاه
      هی این پا و اون پا می‌کردم تا مامان بنیامین زنگ بزنه. بالاخره بعد از نیم ساعت زنگ زد. با سرعت به سمت مامان رفتم تا صحبت‌هاشون…
رمان انرمال

رمان رسم دل پارت ۱۶۳

بدون دیدگاه
    رسیدم سر کوچه ولی خبری از بنیامین نبود. همیشه این جور وقتا استرس تمام وجودم رو می‌گرفت. یه نگاهی به اطراف کردم و مجبور شدم به سمت داروخونه…
رمان انرمال

رمان رسم دل پارت 162

بدون دیدگاه
    لبخندی زد و دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت و بهم خیره شد و گفت:   -هیچی بهش گفتم یه دختر شیطون و بلا توی دانشگاه دلم رو برده.…
رمان انرمال

رمان رسم دل پارت ۱۶۱

بدون دیدگاه
        دهه‌ی اول محرم بود و هر شب صدای عزاداری و سینه زنی از خیابون میومد. به یاد قدیما دلم هوای غذای نذری امام حسین رو کرده…
رمان انرمال

رمان رسم دل پارت ۱۶۰

بدون دیدگاه
        یه کم روی تخت جا به جا شدم و گفتم:   -نگران نباش چیز مهمی نیست. این دختره حانیه موقع رفتن اعصابم رو بهم ریخت منم…
رمان انرمال

رمان رسم دل پارت ۱۵۷

بدون دیدگاه
        چتر رو بالای سرم گرفته بود و آروم کنار گوشم گفت:   -دلت اومد بدون این که منو ببینی، بری؟!   نگاهم بالا اومد. از گرماش…
رمان انرمال

رمان رسم دل پارت ۱۵۹

بدون دیدگاه
      بالاخره بعد از مدت‌ها می‌تونستم امروز پله‌ها رو پایین برم و قرار بود برای چکاپ بریم دکتر. حانیه از صبح داشت تمام وسایل و لباس‌هاش رو جمع…
رمان انرمال

رمان رسم دل پارت ۱۵۸

بدون دیدگاه
      با لبخند بهش گفتم:   -منم دوستت دارم بنیامین و امیدوارم واقعا شرایط جور بشه و بهم دیگه برسیم. احساساتت رو کاملا درک می‌کنم. امیدوارم تا همیشه…