رمان رسم دل پارت ۱۶۸

4.1
(12)

 

-دیوونه شدی تو مگه نه؟ خیال کردی این جوری راضی

میشن؟ باید بهت بگم این بدترین راهی که انتخاب

کردی. اگه بنیامین هم بفهمه حسابی از دستت شاکی

میشه. از خر شیطون بیا پایین و فعلا یه چیزی بخور تا

فکرامون رو بذاریم رو هم، ببینیم چیکار میشه کرد.

شیدا نچی کرد و از مهشید سر چرخوند و گفت:

-خیلی فکر کردم جز این راه، راه دیگهای برام نمونده.

به بنیامین هم نمیخواد چیزی بگی تا نگران بشه.

 

 

مهشید کلافه سری تکون داد و در حالی که گوشیش رو

از کیفش در میاورد گفت:

-آره حق با توئه، من به بنیامین چیزی نگم تا آخرش یه

بلایی سر خودت بیاری.

مهشید دیگه ادامه نداد و بدون این که به شیدا حرفی

بزنه شمارهی بنیامین رو گرفت. با اولین بوق صدای

نگرانش تو گوش مهشید پیچید:

-الو چه خبر؟ شیدا رو دیدی؟ حالش چطوره؟

 

 

 

-آره همین جا رو به روم دراز شده و حال تکون خوردن

نداره. خانم چند روزه اعتصاب غذا کرده. گوشیش هم

رفته تو دیوار و چهل تیکه شده.

بنیامین با شنیدن این حرفا بیشتر از قبل نگران حال

شیدا شد. هول شده و نگران پرسید:

-الان میتونه حرف بزنه؟ گوشی رو بده بهش ببینم.

-آره میتونه. بیا خودت بهش بگو این راهش نیست.

بلکه یه چیزی بخوره.

 

 

 

مهشید گوشی رو به سمت شیدا گرفت. ولی شیدا دل

حرف زدن با بنیامین رو نداشت. همچنان عین ابر

بهاری اشک میریخت. سری تکون داد و با بغض گفت:

-نمیتونم مهشید، نمیتونم. قطعش کن. حرفی برای

گفتن ندارم. صداشو بشنوم دیوونه میشم.

مهشید به حرفای شیدا اهمیتی نداد و گوشی رو به

گوش شیدا چسبوند و خودش هم آروم گفت:

-داره میشنوه. هر چی میخوای بهش بگو

 

 

-الو شیدای من؛ قشنگ بنیامین؛ الهی دورت بگردم چه

بلایی سرت اومده؟ چیکار کردن باهات؟ چرا حرف

نمیزنی؟! یه چیزی بگو سه روزه صدات رو نشنیدم

دارم دق میکنم.

با هر کلمهای که بنیامین میگفت گریهی شیدا شدت

میگرفت. تا جایی که به هق هق افتاد و دیگه نفس کم

آورده بود. بنیامین نگران از پشت گوشی داد زد:

-شیدا چی شده؟ چرا این جوری داری نفس میکشی.

گریه نکن، دردت به جونم. من تحمل یه قطره اشکت رو

ندارم.

 

 

 

شیدا که دیگه نتونست مقاومت بکنه آب دهنش رو

قورت داد و گفت:

-حالم خوب نیست بنیامین؛ من به خودم قول دادم یا با

لباس عروس از این خونه بیرون میرم یا با کفن سفیدبرمیگردی

بنیامین با شنیدن حرف شیدا محکم روی پیشونیش

کوبید و عصبی گفت:

 

 

 

-این حرفا چیه میزنی؟! با هم دیگه فکرامون رو

میکنیم و یه راه حل منطقی پیدا میکنیم. اصلا خودم

امروز میرم شرکت بابات، باهاش حرف میزنم. تو فقط

قول بده قوی باشی و دست از لجبازی کردن برداری.

مهشید که دید شیدا کمی آروم شده و داره با بنیامین

حرف میزنه. ترجیح داد اون دو تا رو تنها بذاره و برای

اطمینان هم که شده به طبقهی پایین بره که مبادا

مامان شیدا بیاد و متوجه حرف زدنشون بشه.

نزدیک آشپزخونه شد و مامان شیدا مشغول کار بود.

تک سرفهای کرد و گفت:

 

 

 

-ببخشید مزاحم شدم. میگم اگه چیزی میخواید به

شیدا بدید من براش ببرم. فکر کنم الان دیگه میتونم

راضیش کنم تا غذا بخوره.

مامانش خوشحال به سمت مهشید اومد و دستش رو

گرفت و پرسید:

-راست میگی؟ باهاش حرف زدی؟ خدا خیرت بده

دخترم، الان براش سوپ میکشم. تازه آماده شد.

مهشید لبخندی زد و با سر تایید کرد و منتظر موند. بعد

از چند دقیقه با سینی غذا وارد اتاق شیدا شد. این بار

شیدا آروم شده بود و اشکش بند اومده بود. با لبخند

 

 

محوی گوشهی لبش داشت با بنیامین آروم آروم حرف

میزد.

مهشید با دیدن این صحنه مطمئن شد که بنیامین کار

خودش رو کرده و شیدا بالاخره دست از لجبازی

برداشته. کنار تخت نشست و سینی رو روی پاهاش

گذاشت. بعد آروم به شیدا گفت:

-بهتره خداحافظی کنی و غذاتو بخوری چون ممکنه هر

لحظه مامانت بیاد و بخواد بهت سر بزنه.

شیدا با سر تأیید کرد و به بنیامین گفت:

 

 

 

-خب دیگه باید خداحافظی کنم. خیالت راحت مهشید

با غذا اومده. قول میدم غذامو بخورم. مواظب خودت

باش. منم دوستت دارم.

 

گوشی رو قطع کرد و آهی کشید. مهشید لبخند

شیطنت آمیزی زد و گفت:

-خوب با هم خلوت کرده بودین و دل و قوه میگرفتین

ها، منم که دختر خوبیم تنهاتون گذاشتم. حالا که

 

 

 

حسابی شارژ شدی بیا این سوپ هم بخور که من دیرم

شده باید برم. راستی مامانت خیلی خوشحال شد که

بالاخره اعتصابت رو شکستی.

شیدا در حالی که بشقاب سوپ رو تو دستش نگه داشته

بود خیره داشت نگاهش میکرد گفت:

-اونا به فکر سلامتی من نیستن که الان خوشحال باشن.

بیشتر از این خوشحالن که من دیگه کم آوردم و بی

خیال بنیامین شدم. ولی کور خوندن. بنیامین بهم قول

داده هر جوری که شده ما بهم میرسیم.

مهشید لبخندی زد و گفت: انشاالله

 

 

 

آروم در ماشین رو باز کرد و سوار شد. بنیامین سرش

روی فرمون بود و اصلا حواسش به اطراف نبود. بعد از

مکثی آروم سلام داد که بنیامین یهو به خودش اومد و

به ضرب به عقب برگشت.

-کی اومدین؟ اصلا متوجه نشدم! حالش چطور بود؟

خیلی ضعیف شده؟ میگفت کارش به بیمارستان هم

کشیده!

-چیزی نیست. نگران نباش. الان بهتره. این چند روز

فشار عصبی زیادی بهش وارد شده. مخصوصا که

ارتباطش با همه قطع شده این بیشتر اذیتش میکنه.

 

 

 

بنیامین آهی کشید و استارت زد و گفت:

-کار خوبی کردی زنگ زدی تا بتونیم ما حرف بزنیم.

دستت درد نکنه این لطفت رو هیچ وقت فراموش

نمیکنیم. این چند روز هم کنارمون باشی مدیونت

میشم. سعی میکنم خیلی زود باباش رو راضی کنم.

مهشید پوزخندی زد و از آینه نگاهش رو به بنیامین داد

و گفت:

-یا خیلی خوش خیالی یا هنوز بابای شیدا رو

نشناختی.

 

 

 

-هیچ کدوم از سماجت خودم مطمئنم و عشقی که به

شیدا دارم. تا پای جونم که شده برای شیدا قدم بر

میدارم. نهایتا فراریش میدم

مهشید از تعجب ابروهاش بالا پرید و گفت:

 

 

 

-آفرین چه دل و جرأتی! امیدوارم فقط بتونین جایی

برین که دست بابای شیدا بهتون نرسه. وگرنه مطمئنم

زنده نمیذارتتون.

-باشه ممنون از راهنماییت. حالا دیگه لازم نیست این

قدر ته دل منو خالی کنی. فردا چه ساعتی خالی

هستی؟ باز میام دنبالت که بیای دیدن شیدا

-بگو پس تا اطلاع ثانوی این جا استخدام شدم. همین

ساعت خوبه.

کل شب رو بنیامین و شیدا نتونستن بخوابم. هر دو به

آیندهی نا معلومی که در انتظارشون بود فکر

 

 

میکردن. بنیامین هزار تا راه رو تو ذهنش طراحی

میکرد برای خلاصی شیدا از اون خونه. با حرفای

مهشید، خیلی خوش بین نبود که بتونه مسالمتآمیز

پدر شیدا رو راضی کنه.

به ناچار داشت به راههای فرار فکر میکرد و نقشهای

برای آزادی شیدا. تا صبح چشم رو هم نذاشت. ساعت

خیلی کندتر از هر روز براش میگذشت.

بالاخره مهشید رو در خونهی شیدا پیاده کرد و گفت:

 

 

 

-دیگه سفارش نکنمها خیلی مواظب باش. لو نریم.

حواستو جمع کن وقتی بهش دادی یه تک بزن. من

خودم زنگ میزنم.

مهشید کلافه از این همه سفارش پوفی کشید و باشهای

گفت و پیاده شد. این قدر بنیامین تمام طول مسیر رو

سفارش کرده بود که مهشید هم حسابی استرس گرفته

بود. خدا خدا میکرد مامانش به رفتارش شک نکنه.

دستش موقع زدن زنگ آیفون میلرزید. بعد از چند

دقیقه کوتاه در باز شد. مهشید داخل رفت و مامان

شیدا رو جلوی در دید. نزدیکتر رفت و سلام داد و

گفت:

 

 

 

-ببخشید سر زده مزاحم شدم. راستش نگران حال شیدا

بودم. نیست گوشیش خاموشه واسه همین هی مزاحم

شما میشم.

-این چه حرفیه دخترم. خوش اومدی. ای بد نیست. کم

اشتها شده و کم حرف، در واقع اصلا حرف نمیزنه.

اتفاقا خوب کاری کردی که اومدی شاید دو کلمه با تو

حرف بزنه. میترسم افسردگی بگیره

 

 

مهشید سری تکون داد و ترجیح داد حرفی نزنه. خیلی

استرس داشت و همش میترسید سوتی بده که بعدا

نتونه جمعش کنه. بدون هیچ حرفی پلهها رو بالا رفت.

در زد و آروم در رو باز کرد.

شیدا کنار پنجره، خیره به حیاط بود و داشت بیرون رو

نگاه میکرد. اولش فکر کرد مامانشه و کلا به عقب

برنگشت. بعد از شنیدن سلام؛ از مهشید سر چرخوند و

لبخندی زد.

 

 

 

-سلام اومدی؟ فکر کردم امروز دیگه نمیای. چه خوب

شد که اومدی. بدو گوشیتو بده میخوام با بنیامین

حرف بزنم.

-خوبه والاه منو بگو دلم خوش کردم و فکر کردم از

دیدن من خوشحال شدی. نگو به خاطر حرف زدن با

بنیامین این قدر ذوق کردی.

مهشید دست کرد توی کیفش و جعبهی کوچیکی در

آورد و داد دست شیدا و گفت:

-بیا بگیرش. مردم و زنده شدم تا اینو برات آوردم. الان

حمل این جعبه تو خونهی حاج طلوعی حکم حمل یه

 

 

 

کیلو مواد مخدر رو داره که بی برو و برگرد حکمش

اعدامه.

شیدا ابرویی بالا انداخت و با تعجب جعبه رو گرفت و

پرسید:

-این چیه دیگه؟! گوشیتو چرا نمیدی؟

-بازش کن میفهمی چیه. بنیامین برات فرستاده.

شیدا کاغذ کادوی دور جعبه رو باز کرد و با دیدن

گوشی هینی کشید و دستش رو روی دهنش گذاشت.

 

 

 

-وای باورم نمیشه بنیامین برام گوشی خریده. ممنونم

مهشید

ولی خوشحالی شیدا به چند ثانیه هم نکشید. اخماش

تو هم رفت و با لحن ناراحتی گفت:

-ولی چه فایده من که نمیتونم استفاده کنم. تا سیم

کارت رو توش بندازم. مامانم اینا میفهمن و کارم

ساختس.

-ای بابا چرا بفهمن آخه؟! اونا که هر لحظه شمارهی تو

رو چک نمیکنن. بعضی وقتا روشنش کن و بهش پیام

بده.

 

 

 

شیدا در حالی که گوشی دستش بود داشت با حسرت

بهش نگاه میکرد گفت:

-تو هنوز بابای منو نشناختی. مطمئنم یکی رو تو شرکت

مامور کرده تا همش شمارهی منو بگیره. اگه بفهمن

دیگه اجازه نمیدن تو هم بیای اینجا.

 

 

-خب حالا فعلا سیم کارتت رو بنداز توش که بنیامین

منتظره باهات حرف بزنه. بعدش زود خاموشش

میکنی. بعدشم من که نمیتونم هر روز پاشم بیام

اینجا. دیگه مامانت شک میکنه. اوضاع بیشتر بهم

میریزه.

شیدا فقط تونست در حد یه سلام و علیک و تشکر بابت

گوشی با بنیامین حرف بزنه. از ترسش مجبور شد سریع

گوشی رو خاموش کنه.

-مهشید تو گوشیتو بده تا بهش توضیح بدم نمیتونم

ازش استفاده کنم.

 

 

تمام ماجرا رو به بنیامین توضیح داد و دست آخر آهی

از اعماق وجودش کشید و گفت:

-ممنونم که به فکرم بودی. ولی ببخشید که شرایطش رو

ندارم.

-شرایط هم جور میشه. میتونی نصف شب روشنش کنی

و در حد یه پیام برام بنویسی که حالت خوبه. منم از

صبح همهی پیامام رو بهت میدم تا یه جا بخونیشون.

شیدا لبخندی به لب زد و با رضایت باشهای گفت و

دست آخر خداحافظی کردن.

 

 

موقع پیاده شدن از مهشید تشکر کرد و گفت:

-امروز خیلی زحمتت دادم. کارت عالی بود ممنونم.

بعد از این دیگه سعی میکنم مزاحمت نشم. تو دوست

خیلی خوبی برای شیدا هستی.

مهشید چشمکی زد و با لبخند گفت:

-آره خودم میدونم. کلا تو رفاقت لنگه ندارم. فعلا

خداحافظ

بنیامین به اصرار شیدا چند روزی صبر کرد و به شرکت

باباش نرفت. تا یه کم اوضاع آروم بشه. ولی دیگه

 

 

 

تحملش سر اومده بود. تصمیم گرفت این دفعه بدون

اطلاع شیدا به شرکت باباش بره تا باهاش منطقی و

مردونه حرف بزنه.

سرش رو بالا گرفت و نگاهی به ساختمون با ابهت شرکت

انداخت و آب دهنش رو قورت داد و آروم وارد شرکت

شد. اضطراب و استرس تمام وجودش رو فرا گرفته بود.

همش با دستمال عرقش رو از پیشونیش پاک میکرد.

تا وارد شرکت شد چشمش فقط منشی خوش پوش

شرکت رو پشت میزش دید. مستقیم به سمتش رفت و

گفت:

 

 

-ببخشید با حاج آقا طلوعی کار داشتم.

قبل از جواب دادن منشی دستی روی شونهاش نشست.

 

ترسیده به عقب برگشت و نگاهش تو نگاه حاج طلوعی

خشک شد. چنان ابهتی داشت که برای چند لحظه کلا

فراموش کرده بود چرا پا به این شرکت گذاشته. چشم

بست و آب دهنش رو قورت داد و گفت:

 

 

 

-سلام حاج آقا

-عیلک سلام، این جا چیکار داری؟ آدرس شرکت رو از

کجا آوردی؟

منو منی کرد. تا حدودی دست و پاش رو گم کرده بود.

نمیدونست چطور باید حرف بزنه که مشکلی برای شیدا

پیش نیاد. نفسی گرفت و گفت:

-میشه یه جای بهتر و خصوصی با هم صحبت کنیم؟

-با این که الان کار مهمی داشتم و باید جایی میرفتم.

ولی خیلی کوتاه بیا تو اتاقم؛ حرفت رو بزن و برو

 

 

 

حاجی جلوتر از بنیامین به سمت اتاق رفت و بنیامین

نفسش رو بیرون داد و دنبالش راه افتاد. چشمای حاج

طلوعی کاسهی خون شده بود و از عصبانیت کنار

پنجرهی اتاقش فقط قدم میزد. بنیامین دم در اتاق

ایستاده بود و حرفی نمیزد. یهو به سمتش برگشت و با

صدای نسبتا بلندی گفت:

-بیا بگیر بشین و سریع حرفت رو بزن و برو. من کلی

کار دارم.

بنیامین با تردید جلو رفت و نشست و بعد آب دهنش رو

قورت داد و شروع کرد:

 

 

 

-راستش میخواستم ازتون خواهش کنم یه بار دیگه

دربارهی خواستگاری من از دخترتون فکر کنید. آخه ما

همدیگه رو دوست داریم. منم قول …

همین جملهی همدیگه رو دوست داریم کافی بود برای

داد کشیدن حاج طلوعی؛ با عصبانیت دستش رو روی

میز کوبید و فریاد زد:

-خیلی غلط کردین که همدیگه رو دوست دارین. اصلا

تو پسرهی یه لا قبا چطور به خودت اجازه دادی نزدیک

دخترم بشی. الان هم اومدی راست تو چشای من نگاه

میکنی و میگی دوستش داری؟!

 

 

پاشو برو گورتو گم کن از جلوی چشمام تا زنگ نزدم به

۱۱۰بیان به جرم اخفای دخترم بگیرن ببرنت. دختر من

از این غلطا بلد نبود بکنه! تو اونو از راه به در کردی.

معلوم هم نیست چه بلایی سرش آوردی!

بنیامین دیگه نتونست این همه توهین رو تحمل بکنه با

حرص از جاش بلند شد و در حالی که دستاش رو مشت

کرده بود گفت:

 

 

 

-احترام منو نگه نمیدارید؛ حداقل حرمت دخترتون رو

نگه دارید. شیدا یه دختر پاکه و عشق بین ما هم پاک

بوده و هست. ما کار اشتباهی نکردیم. منم حتما تمام

تلاشم رو برای به دست آوردن شیدا خواهم کرد. روز

خوش جناب طلوعی

با عصبانیت از جاش بلند شد. حاج طلوعی تا خواست

میز رو دور بزنه و بیاد یقهی بنیامین رو بچسبه؛ بنیامین

با سرعت اتاق رو ترک کرده بود و در رو پشت سرش

کوبیده بود. بنیامین از حرص تمام بدنش میلرزید.

سریع سوار ماشین شد و پاشو روی گاز گذاشت.

حاج طلوعی با عصبانیت هر دو دست مشت شدهاش رو

روی میز کوبید و فریاد زد. با عصبانیت تمام به سوئیچ

 

 

 

ماشینش چنگ انداخت و با عجله از شرکت خارج شد. با

آخرین سرعت به سمت خونه میرفت. تمام طول مسیر

رو داشت به شیدا فحش میداد و خط و نشون

میکشید.

عربدهای کشید و در هال رو باز کرد و با فریاد پرسید:

-کجاست این دخترهی ورپریدهی چشم سفید؟ بگو

وسایلش رو جمع کنه از خونهی من بره گم شه دخترهی

هرجایی.

مامان شیدا سراسیمه خودش رو از آشپزخونه رسوند و

پرسید:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x