لبخندی زد و دستش رو زیر چونهاش گذاشت و بهم خیره شد و گفت:
-هیچی بهش گفتم یه دختر شیطون و بلا توی دانشگاه دلم رو برده. به دست آوردنش هم خیلی سخته ولی من به دستش میارم. اونم بهم خندید و گفت: 《ماشاءالله پسرم بزرگ شده. هوای زن گرفتن به سرش زده》
آهی کشیدم و ازش رو برگردوندم و گفتم:
-ولی به این زودیها نمیتونی بیای خواستگاری بهت که ملاکهای بابام رو گفتم. تا یه پول و درامد حسابی نداشته باشی اصلا خونه راهت نمیدن که حالا بخوان روی شرایطت فکر کنن.
دستش رو نزدیک آورد و آروم گذاشت روی دستم. من از استرس یخ کرده بودم و اون کورهی آتیش بود. از گرمای دستش خوشم اومد و این بار دستم رو عقب نکشیدم. سر خم کرد به سمتم و گفت:
-نگران هیچی نباش من درستش میکنم. تا اون موقع میرم تو شرکت دوستم مشغول میشم. بابام هم یه قولهایی بهم داده. تازه اصلا انتظار ندارم به این زودیها جواب مثبت بگیرم ولی باید خودم رو نشون بدم تا مامانت اینا روی خواستگارای دیگهات حساب باز نکنن.
حالا بگذریم بگو ببینم سر دیگ نذری برای بهم رسیدنمون هم دعا کردی؟ من که امروز کلی دعا کردم. امیدوارم همشون براورده بشن.
نگاهی گذرا بهش کردم و گفتم:
-فکر کردی به همین سادگیه؟! که بیای خواستگاری و بابام تو رو جدی بگیره؟ من مطمئنم به اولین میلیارد شهر که پاشو بذاره تو خونمون منو شوهر میده.
آهی کشیدم و ادامه دادم:
-آره منم خیلی دعا کردم. امیدوارم واقعا همه چی خوب پیش بره.
دیگه خیلی دیرم شده بود. از بنیامین خداحافظی کردم و سریع برگشتم خونه. خیلی به آینده و حرفای بنیامین فکر کردم ولی واقعا مطمئن بودن بابام با شرایط بنیامین کنار نمیاد. توی این مدتی که باهاش بودم. منم دلبسته بنیامین شده بودم. دیگه خیلی دوستش داشتم و دلم میخواست هر جوری که شده بهم برسیم.
بالاخره محرم و صفر هم تموم شد. توی این مدت بنیامین رفت شرکت دوستش مشغول به کار شد. درسش هم تموم شده بود. تمام تلاشش رو کرد تا بتونه یه پروژه دست بگیره.
با این که سرش حسابی شلوغ بود و گرم کار بود ولی دلتنگ دانشگاه بود در واقع به بهانهی دانشگاه همش میومد منو اونجا میدید. جوری شده بود که استادا و بچهها دست گرفته بودنش و میگفتن پناهی نمیتونه از دانشگاه دل بکنه.
راه به راه بهم میگفت هر ترم واحد کمتری بردارم تا درسم زود تموم نشه. حداقل تا زمانی که از بابام جواب مثبت بگیره. دانشگاه تنها جایی بود که بدون استرس میتونستیم هم دیگه رو ببینیم و ساعتها با هم حرف بزنیم. منم بدم نمیاومد کمی لفتش بدم و واحد کمتری بردارم.
یه روز با خوشحالی بهم زنگ زد. از ذوقی که توی لحن صداش داشت معلوم بود یه خبرایی هست.
-وای شیدا، شیدا کجایی که میخوام همین الان ببینمت. باید یه چیزی رو بهت نشون بدم. از خوشحالی دارم بال در میارم. چون دیگه چیزی نمونده که به دستت بیارم. فقط شماره تلفن خونهتون رو بده که میخوام بدم به مامانم برای خواستگاری از مامانت وقت بگیره.
نفسی گرفتم و بالاخره پریدم وسط حرفش و گفتم:
-چه خبرته بابا یه نفس بگیر و مهلت بده منم حرف بزنم. چی شده دقیقا؟ جریان چیه؟ تو که میدونی بهونهای برای بیرون اومدن ندارم. چطوری بیام دیدنت دقیقا؟!
-من این حرفا حالیم نیست باید جور کنی بیای. من تا نیم ساعت دیگه سر کوچهتون منتظرم. در حد نیم ساعت هم ببینمت کافیه. باید بیای وگرنه پای تلفن بهت نمیگم چی شده.
آب دهنم رو قورت دادم و سری تکون دادم. واقعا وقتی به یه چیزی گیر میداد ول کن قضیه نبود. باشهای گفتم و تلفن رو قطع کردم. کمی تو اتاق قدم زدم تا یه بهانه برای مامانم جور کنم. آخرش به بهانهی داروخونه رفتن از خونه بیرون زدم.