رمان رسم دل پارت ۱۶۵

4.3
(10)

سکوت بدی توی فضا حاکم بود. مامان پاشو انداخت روی پاشو و گفت:

 

-خب حاج خانم از آقا پسرتون بفرمایید. دقیقا کارشون چیه؟ درآمدشون چقدره؟ تحصیلاتشون تو چه رشته‌ای؟

 

مامانش فنجون چایی رو روی میز گذاشت و لبخندی زد و گفت:

 

-بنیامین من توی شرکت طراحی مهندسی کار می‌کنه. لیسانس معماری داخلیه و مرتبط با رشته‌اش مشغول به کاره. حقوق و مزایای خوبی هم داره شکر خدا؛ به جزء شرکت به صورت پروژه‌ای هم کار می‌کنه. یه آپارتمان و یه ماشین سمند هم داره.

 

بنیامین همچنان سر به زیر بود و مامان زیر چشمی حالات و رفتارش رو زیر نظر داشت. ابرویی بالا انداخت و گفت:

 

-ظاهرا خیلی هم خجالتی هستن. از وقتی تشریف آوردین من صداشو نشنیدم.

 

بنیامین سر بلند کرد و آروم گفت:

 

-ببخشید، بفرمایید هر سوالی باشه من در خدمتم. مامانم توضیح کامل دادن دیگه من جسارت نکردم.

 

مامان تکیه‌شو به مبل داد و در حالی که چادرش رو مرتب می‌کرد پرسید:

 

-آدرس آپارتمان و شرکتتون رو بفرمایید. دقیقا در ماه چقدر درآمد دارید؟ همین طور که می‌دونید شیدای من تک فرزنده و تو ناز و نعمت بزرگ شده. من و حاجی تمام تلاشمون رو کردیم که چیزی کم نداشته باشه.

 

اینا رو گفتم فقط به خاطر این که یه وقت از سوالاتم ناراحت نشید. چون باباش روی خواستگاراش حساسه و میگه باید با کسی ازدواج کنه که هم شأنش باشه و بتونه از پس مخارج شیدا بربیاد. این دختر من تو پر قو بزرگ شده و همیشه همه چی براش تأمین بوده. یه جورایی نازک نارنجی اصلا تحمل سختی رو نداره.

 

با حرفای مامان؛ بنیامین بیچاره بیشتر سرخ و سفید می‌شد و عرق می‌ریخت. مامانش هم لبخند روی لبش خشک شده بود.

 

 

 

مامان بنیامین خودش رو روی مبل جا به جا کرد و گفت:

 

-بله متوجه هستم. ان‌شاالله خوشبخت بشن. الان شاید بنیامین ملک و املاک و دارایی در حد شما نداشته باشه ولی به مرور حتما همه چی به دست میاره. بالاخره اینا جوونن و الان وقت کار و تلاششون. ماها هم از همون اول زندگی که همه چیز نداشتیم. همه چیز با صبر و حوصله به دست میاد.

 

من که داشتم از دست مامان حسابی حرص می‌خوردم. مامان دوباره پشت چشمی نازک کرد و گفت:

 

-خب اینجوری که شما میگید باید حالا حالاها سختی بکشن. من که گفتم دخترم طاقت سختی نداره. ان‌شاالله مورد بهتری برای آقازاده‌تون پیدا بشه.

 

وای خدای من رسما داشت از خونه بیرونشون می‌کرد. چادرم رو توی مشتم مچاله کرده بودم و دندونام رو بهم می‌ساییدم. بیچاره مامان بنیامین رو سکه یه پول کرد. بنده‌ی خدا آب دهنش رو قورت داد و گفت:

 

-شما اصلا نگران نباشید تا هر زمانی که نیاز باشه ما از لحاظ مادی حمایتشون می‌کنیم. اصلا اجازه نمی‌دیم شیدا جون اذیت بشن. شما فعلا موافقت کنید این دو تا جوون با هم دیگه یه صحبتی بکنن. بعد ان‌شاالله همه چیز حل میشه.

 

نفسم رو بیرون دادم چیزی نمونده بود تا به مرز سکته برسم. نگاهی به مامان انداختم که خیلی جدی گفت:

 

-اول باید با حاجی صحبت کنم. اگه صلاح دونستن جلسه بعدی خواستگاری این دو تا هم با هم دیگه حرف می‌زنن. فعلا عجله‌ای که نداریم.

 

بنیامین و مامانش هر دو از جا بلند شدن. مامان خیلی مهربونی داشت. با تمام رفتارهای مامان باز لبخند به لب داشت و گفت:

 

-خب پس ان‌شاالله جای امیدواری هست تا حاج آقا هم موافقت کنن. من ان‌شاالله فردا برای جواب و قرار بعدی باهاتون تماس می‌گیرم.

 

بعد از رفتنشون روی مبل وا رفتم. واقعا مامان رفتار

خوبی نداشت. خیلی از دستش کفری بودم. وارد سالن

شد و چادرش رو از سرش کشید که معترض بهش گفتم:

-خوبه گفتم آبروداری کن اینا رو دوستم معرفی کرده.

نمیتونستی یه کم مثل مامان اون مهربونتر باشی و

مهموننوازی کنی؟!

 

 

 

ابرویی بالا انداخت وخیره توی چشمام شد و جلو اومد

و پرسید:

-ببینم مطمئنی اینا رو دوستت معرفی کرده؟ چرا دست

بر قضا پسره هم رشتهی خودته؟ نکنه از قبل همدیگه رو

میشناسید؟

از حرفش جا خوردم و روی مبل جا به جا شدم. آب

دهنم رو قورت دادم و گفتم:

-وا چه ربطی داره؟! مگه قراره من تمام هم رشتهایهام

رو بشناسم. تازه این از من بزرگتره درسم تموم کرده.

 

 

 

سریع از جام بلند شدم و به سمت پلهها رفتم. دیگه

منتظر سوال و جواب کردن مامان نموندم. میدونستم

وقتی به یه چیزی گیر بده تا تهش رو در نیاره ول کن

قضیه نمیشه.

با هر مصیبتی که بود بابا رو راضی کردم تا قبول کنه یه

جلسه بنیامین رو ببینه و دوباره بیام خواستگاری؛ ولی

بعد از تموم شدن جلسهی خواستگاری دلم میخواست

زمین دهن باز کنه و منو ببلعه! برخورد بابا خیلی بدتر

از مامانم بود.

جوری که این بار مامان بنیامین هم ناراحت شد و به

بابام گفت:

 

 

 

-خدا انشاءالله دخترتون رو خوشبخت کنه و یه کسی

رو که لایق خودتون و خانوادتون باشه قسمتتون بکنه.

ببخشید مزاحم شدیم.

نمیتونستم تو چشمای بنیامین نگاه کنم. این قدر درهم

و عصبی و ناراحت بود که با نگاه کردن بهش بغضم

میگرفت. همزمان با بسته شدن در پلهها رو بالا

دوییدم و پشت در اتاقم ُسر خوردم و زار زدم.

نفهمیدم چقدر گریه کردم. مامان چند باری اومد در

اتاقم رو زد ولی جواب ندادم. تا این که گوشیم زنگ

خورد. بنیامین بود. خجالت میکشیدم جوابشو بدم.

 

 

چند باری رد تماس کردم تا این که پیام داد:

-اگه گوشی رو جواب ندی پا میشم میام دم درتون.

خودتم خوب میدونی که میام.

کله خرابتر از این حرفا بود میدونستم اگه حرفی رو

بزنه عملی میکنه. با اولین زنگ گوشیم تماس رو وصل

کردم. این قدر گریه کرده بودم که صدام گرفته بود.

 

 

 

همش دماغم رو بالا میکشیدم فقط تونستم الو بگم که

خودش سریع گفت:

-داری با خودت چیکار میکنی. صدات چرا اینجوری

شده؟! بابا این تازه اولشه ما حالا حالاها باید برای

زندگی مشترک بجنگیم.

با این که صداش عصبی بود ولی سعی میکرد منو

دلداری بده. نفسم رو بیرون دادم و گفتم:

-مامانت دیگه پا پیش نمیذاره. بیچاره حق داره. بابا

کاری نکرده که جای امیدی برامون بمونه. من بابام رو

میشناسم سر لج که بیفته ول کن قضیه نمیشه.

 

 

-تو نمیخواد غصهی مامان منو بخوری. من خانوادهام

رو راضی میکنم. هزار بار هم که شده با گل و شیرینی

میام خواستگاریت تا بالاخره بابات رضایت بده.

آب دهنم رو قورت دادم و آروم پرسیدم:

-مامانت اینا خیلی دعوات کردن؟ حتما ازم متنفر

شدن! من میدونم دیگه طرف منم نمیان.

باز اشکام سرازیر شد و سکوت کردم که خودش متوجه

شد و گفت:

 

 

 

-شیدا؛ جون من گریه نکن. تو میدونی که چقدر

عاشقتم و نمیتونم ناراحتیت رو ببینم. یه کم آروم باش

تو آخرش مال خودمی. هیچ چیز و هیچ کس هم

نمیتونه جلوی ما رو بگیره. پس الان برو یه آبی به

صورتت بزن و بخواب. فردا میام دنبالت بریم بیرون یه

هوایی بخوریم. باشه؟

-باشه سعی میکنم بخوابم. ولی بیرون رفتن رو قول

نمیدم. چون نمیدونم جو خونه فردا چطوری میشه.

بهت خبر میدم.

صبح با چشمای پف کرده از خواب بیدار شدم. حال

خوشی نداشتم. ولی باید یه سر پایین میرفتم. صبر

کردم بابام بره شرکت بعدش آروم پلهها رو پایین رفتم.

 

 

 

مامان تو آشپزخونه مشغول بود. حوصلهی سوال پیچ

شدن نداشتم

 

بی حوصله زیر لب سلامی دادم و نشستم پشت میز،

مامان زیر چشمی نگاهی بهم کرد و تو دلش جواب

سلامم رو داد. چاییم رو هم میزدم و تو فکر بودم که با

صدای توبیخانهی مامان به خودم اومدم.

 

 

 

-برو خداتو شکر کن بابات نفهمید دیشب بین تو و اون

پسره خبرایی هست. وگرنه تیکه بزرگه گوشت بود. بگو

ببینم از کی تا حالا این قدر سرخود و گستاخ شدی که

با پسرا قرار و مدار میذاری؟! اصلا خجالت نکشیدی

دیشب جواب منو نمیدادی؟

قاشق چایی رو انداختم توی استکان و با صدای نسبتا

بلندی گفتم:

-مامان من حوصله ندارمها این قدر سربه سر من نذار.

یهو یه چیزی میگم ناراحت میشی. اومدم یه لقمه

صبحانه بخورم که کوفتم کردی.

 

 

 

از سر میز بلند شدم که مامان دست به کمر و عصبی

جلو اومد و گفت:

-به جهنم که حوصله نداری. چه غلطا! حالا میخوای یه

چیزی هم بگی؟ ظهر که به بابات گفتم چه غلطی کردی

اون موقع حالتو میپرسم.

پوفی کشیدم و نفسم رو بیرون دادم و کلافه گفتم:

-اصلا برام مهم نیست هر کاری دوست داری بکن. فقط

دست از سر من بردارین. در ضمن من بنیامین رو

دوست دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم. خیلی هم

پسر خوبیه و هیچ عیب و ایرادی نداره.

 

 

 

خیلی جدی حرفامو گفتم و بدون این که منتظر جواب

مامان بمونم سریع به سمت اتاقم رفتم. لباس پوشیدم و

به بنیامین پیام دادم.

-سلام حالم خوب نیست. دارم میرم سر خیابون اصلی

بیا اونجا دنبالم.

چند ثانیه طول نکشید که جوابم رو فرستاد.

-سلام نفسم؛ چشم الان میام. فقط مواظب خودت باش.

 

 

هر چقدر مامان از پشت صدام زد تا مانع بیرون رفتنم

بشه، محل ندادم و با حرص از خونه بیرون زدم. بی

هدف تو خیابون قدم برمیداشتم. اصلا حواسم با

اطرافم نبود. نفهمیدم کی چهار راه رو رد کردم و وارد

خیابون بعدی شدم.

چند دقیقه بعدش بنیامین زنگ زد.

 

 

 

-الو شیدا حالت خوبه؟ کجایی تو دختر؟ هر چی این

خیابون رو بالا پایین کردم ندیدمت.

-آره خوبم. هنوز زندهام نگران نباش. بیا جلوتر بعد از

چهارراه سمت راستم.

ماشینش جلوی پام ترمز زد. سوار شدم و زیر لب سلامی

دادم. بغض راه نفس کشیدنم رو بسته بود. رو کرد به

سمتم و دستش رو گذاشت زیر چونهام و سرم رو بالا

گرفت و گفت:

-ببینمت. چی شده؟! چیکار کردی با خودت؟!

 

 

 

نگاهی گذرا به چهرهی نگرانش انداختم و قبل از این

که بتونم قضیه صبح رو تعریف کنم. بغضم ترکید و

شروع کردم به گریه کردن. آروم نا خودآگاه دستش رو

روی دستم گذاشت و گفت:

-گریه نکن نفسم. میدونی که جونم به جونت بنده، این

جوری منو بیشتر بهم میریزی. بذار برم جلوتر برات

آبمیوه بگیرم. تا یه کم حالت جا بیاد. تعریف کن ببینم

چی شده.

با سر نهای گفتم و بعدش ادامه دادم:

-از همین سوپری یه آب معدنی بگیر.

 

 

 

نصف بطری رو سر کشیدم تا یه کم حالم جا اومد.

نگاهش خیره به من بود که پرسید:

-ببینم صبحانه خوردی؟

نچی گفتم که سرش رو تکون داد و گفت:

-واقعا که چرا بهم نمیگی چیزی نخوردی؟! میگم آخه

چرا رنگت پریده! الان میبرمت یه جای دبش و البته

دنج. یه صبحانه مشتی هم بهت میدم تا کیف کنی.

دیگه نبینم عشقم غصه بخوره ها

 

 

 

راست میگفت واقعا جای دنجی بود و البته با صفا چند

سیخ جیگر به زور به خوردم داد و وقتی خیالش راحت

شد تکیهشو به پشتی روی تخت داد و گفت:

-خب حالا که جون گرفتی و حالت اومد سر جاش بگو

ببینم از دیشب تا حالا چی شده که این قدر بهم

ریختی؟

با تعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم:

-یعنی چی که چی شده؟ یه جوری میپرسی که انگار

نه انگار خواستگار دیروز خودت بودی و اون همه نیش

 

 

و کنایه از بابام شنیدی! الان انتظار داری بعد از قضیه

دیشب حالم چطور باشه؟!

 

-الهی بنیامین پیش مرگت بشه آخه چرا بیخودی

شلوغش میکنی؟ اون چیزی که مهمه اینه که ما

همدیگه رو میخوایم و به هر قیمتی که شده بالاخره به

هم میرسیم. حتی اگه خانوادهها رضایت ندن. ما مال

همدیگه هستیم. مگه نه؟

 

 

حرفاش قشنگ و دلچسب بود. لبخند تلخی زدم و گفتم:

آره

ولی هنوز ذهنم مشغول بود. مشکلاتمون یکی دو تا نبود

از طرفی هم دیگه نمیتونستیم این جوری ادامه بدیم.

تحمل شرایط برای هر دومون سخت شده بود. من یه

سری خط قرمزها داشتم که بنیامین هم تمام سعیش رو

میکرد که رعایت کنه. ولی تا کی میشد اینجوری

ادامه داد!

گاهی وقتا که دلم میگرفت و از آیندهی نامعلومم

میترسیدم. دلم آغوش گرمش رو میخواست. دلم

میخواست سرم رو بذارم روی شونههاش و زار بزنم.

اونم بغلم کنه و دلداریم بده و از بوسه سیرابم کنه. ولی

 

 

 

حیف که اینا همه تبدیل به یه رویا شده بود. تا بابام

رضایت نمیداد که عقد کنیم نمیتونستم به این لحظات

قشنگ برسم.

آب دهنم رو قورت دادم و آهی کشیدم و گفتم:

-احتمالا این آخرین باری باشه که تونستم باهات بیرون

بیام. چون امروز صبح بالاخره به مامان گفتم که

دوستت دارم و فهمید که یه مدته با همیم. الان هم

داشت مانع بیرون اومدنم میشد که محل ندادم. ولی

مطمئنم الان گزارش همه چی رو به بابام داده. کافیه

پام به خونه برسه معلوم نیست چه بلایی سرم بیارن.

 

 

 

با شنیدن حرفام بنیامین نگران کمی جلو اومد و به

سمتم سر خم کرد و گفت:

-چرا این کار رو کردی؟ تو که اخلاقهای بابات رو

میدونستی! نمیگی اگه یه بلایی سرت بیاد من چه

خاکی تو سرم بریزم؟! مگه قرار نبود چیزی بهشون نگی

تا همه چی جور بشه؟

کلافه سری تکون دادم. حق با بنیامین بود. گند زده

بودم. اگه کمی خوددار بودم الان اوضاع بهتری

داشتیم. ولی دیشب و صبح از عصبانیت و ناراحتی

خون به مغزم نرسید و کنترل خودم رو از دست دادم

آهی کشیدم و نگاه ملتمسم رو بهش دادم و گفتم:

-اگه باهام لج کنن و کلا اجازهی ازدواج بهمون ندن

چی؟ تازه ممکنه یه مدت تو خونه حبسم کنن تا به خیال

خودشون این عشق و عاشقی از سرم بپره. اون موقع

بدون تو چیکار کنه

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x