رمان رسم دل پارت ۱۶۳

3.8
(11)

 

 

رسیدم سر کوچه ولی خبری از بنیامین نبود. همیشه این جور وقتا استرس تمام وجودم رو می‌گرفت. یه نگاهی به اطراف کردم و مجبور شدم به سمت داروخونه قدم بردارم. داروخونه کمی بالاتر بود. تو راه زنگی به بنیامین زدم و گفتم که بیاد جلوی داروخونه.

 

برای این که دست خالی خونه برنگردم کرم و شامپو خریدم و از داروخونه بیرون زدم. بنیامین پارک کرده بود و خیره‌ی داشت به در داروخونه نگاه می‌کرد. تا خارج شدم با دست اشاره کرد که سریع‌تر برم به سمتش

 

-اوف چه خبرته؟ چرا هی تک می‌زنی اومدم دیگه. زود باش روشن کن بریم یه جای دیگه اینجا واینستا خیلی ضایع‌اس

 

بنیامین که نیشش تا بنا گوش باز بود. نگاه مشتاقش رو بهم دوخته بود و گفت:

 

-اولا سلام خانم خانما؛ ثانیا چرا نمی‌پرسی چه خبر شده؟

 

-وای بنیامین دارم از استرس سکته می‌کنم اول برو یه جای خلوت بعد حرفتو بزن.

 

بدون هیچ حرفی استارت زد و با سرعت حرکت کرد. یه جای خلوت زیر سایه‌ی درخت نگه داشت و ماشین رو خاموش کرد. خم شد از داشبورد ماشین برگه‌ای رو برداشت و با ذوق و شوق داد دستم و گفت:

 

-بیا ببینش. ببین توش چی نوشته.

 

برگه رو گرفتم و با دقت نگاه کردم. سند یه آپارتمان هفتاد متری به نام بنیامین بود. لبخندی زدم و گفتم:

 

-مبارکت باشه. کی خریدی؟ چه بی خبر؟

 

بنیامین ابرویی در هم کشید و معترض گفت:

 

-همین؟ مبارکم باشه؟ ته ذوق کردنت همین بود؟ شیدا اون یه سند ساده نیست‌ها! اون در واقع سند به دست آوردن توئه

 

توی دلم خنده‌ی تلخی به این طرز فکرش زدم. بیچاره خبر نداشت بابام منو به یه آپارتمان هفتاد متری و یه شغل ساده تو شرکت نمیده. آهی کشیدم و گفتم:

 

-برای خودت خوشحال شدم ولی فکر نمی‌کنم بابام به این راحتی‌ها کوتاه بیاد. وگرنه من که از خدامه.

 

 

 

وا رفت و صورتش در هم کشیده شد. با لحن ناراحتی گفت:

 

-بابای من‌ به قولش عمل کرد و سر حرفش موند. گفته بود اگه کار پیدا کنم حتما برام یه آپارتمان می‌خره. خب الان تو هم‌ سعی کن باباتو راضی کنی دیگه. الان کمتر جوونی پیدا میشه که هم شاغل باشه هم خونه و ماشین داشته باشه!

 

خب دیگه الان من شرایط اولیه باباتو دارم. بعد از اینم سعی می‌کنم پروژه‌های بیشتر و بهتری دست بگیرم. اون جوری وضع مالیمون هم خیلی بهتر میشه. فکر نکنم بابات دیگه بهانه‌ای داشته باشه. الان هم شماره‌ی تلفن خونتون رو بده که مامانم می‌خواد زنگ بزنه برای وعده‌ی خواستگاری.

 

نفسم رو بیرون دادم و گفتم:

 

-امیدوارم واقعا بهانه نگیره. باشه برات می‌فرستم. خب دیگه دیرم شد. حرکت کن برگردیم. الان مامانم بهم شک می‌کنه.

 

سریع دور زد و بعد از دو دقیقه سر کوچه بودیم. من حسابی تو فکر بابا بودم و بنیامین همچنان بابت خرید آپارتمان خوشحال بود و کبکش خروس می‌خوند. بی هیچ حرفی خداحافظی کردم و پیاده شدم که از پشت صدام زد و گفت:

 

-شیدا؛ خیلی دوستت دارم. من تو رو به دست میارم بهت قول میدم همونی بشم که بابات می‌خواد.

 

لبخندی زدم که چشمکی بهم زد و بهش گفتم:

 

-برو دیگه اینجا واینستا خطریه. منم دوستت دارم. فعلا

 

تا وارد خونه شدم دیدم مامان دست به کمر وایستاده و داره توبیخانه نگام می‌کنه. آب دهنم رو قورت دادم که گفت:

 

-کجایی یه ساعته؟ رفتی دارو بسازی یا بخری؟ چی لازم داشتی حالا؟

 

نفسم رو بیرون دادم و منو منی کردم و گفتم:

 

-نه اون دارویی که می‌خواستم نداشت. شامپو و کرم خریدم. بعدشم یکی از دوستام زنگ زد داشتم با اون حرف می‌زدم.

 

مامان با تعجب قدمی جلو اومد. حسابی از عواقب حرفی که می‌خواستم بزنم می‌ترسیدم. ولی دیگه تصمیم خودم رو گرفته بودم. مامان ابرویی درهم کشید و پرسید:

 

-کدوم دوستت؟ چرا پس نیومدی تو خونه حرف بزنی؟

 

 

 

وقتی مامانم این قدر جدی می‌شد حسابی دست و پامو گم می‌کردم. آروم سمت مبل‌ها رفتم و به مامان گفتم:

 

-میشه بیای بشینی؟ می‌خوام یه چیزی بهت بگم.

 

همچنان نگاهش متعجب و سوالی بود. اومد و رو به روم نشست و خیلی خشک و محکم گفت: 《خب》

 

آب دهنم رو قورت دادم. داشتم با گوشی که تو دستم بود ور می‌رفتم. همون طور سر به زیر گفتم:

 

-راستش یکی از دوستام یه موردی رو معرفی کرده برای خواستگاری؛ منم گفتم با خودت حرف بزنن. حالا قراره مامان پسره زنگ بزنه. خواستم بگم یهو از پشت تلفن ردشون نکنی‌ها. فامیلی‌شون پناهی

 

آروم سر بلند کردم تا نگاهی به مامان بندازم. دیدم تکیه‌شو به مبل داد و دست به سینه شد و پشت چشمی نازک کرد و گفت:

 

-معلومه مورد مناسبی نیست که خودت هم فهمیدی از پشت تلفن من ردشون می‌کنم. حالا چرا باید رد نشن؟

 

-خب مامان زشته دیگه، دوستم معرفی کرده. حالا یه بار بیان یه چایی و میوه بخورن که طوری نمیشه. بعد اگه خوشمون نیومد رد می‌کنیم.

 

با بی خیالی از جاش بلند شد و ابرویی بالا انداخت و گفت:

 

-پس معلومه خودتم نمی‌دونی پسره چه شرایطی داره که این جوری میگی. حالا به خاطر دوست جنابعالی باید دو روز هم علاف بشیم. یادت باشه به بابات چیزی نگی. خودت که می‌دونی به این جور خواستگارا آلرژی داره.

 

حرفش رو زد و منتظر جواب من نموند. به سمت آشپزخونه رفت. نفسم رو بیرون دادم و وا رفته به مبل تکیه دادم. واقعا راضی کردن مامان و بابام کار آسونی نبود.

 

گوشی رو باز کردم و شماره‌ی تلفن خونه رو براش پیامک کردم. بعدش هم نوشتم تا چه ساعتی می‌تونه تماس بگیره. باید قبل اومدن بابا به خونه زنگ می‌زد. نفسم رو بیرون دادم و گوشی رو پرت کردم رو میز و چشم بستم. واقعا فکر کردن به آینده‌ی نا معلومی که داشتم خیلی اذیتم می‌کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x