رمان رسم دل پارت ۱۵۹

4.2
(13)

 

 

 

بالاخره بعد از مدت‌ها می‌تونستم امروز پله‌ها رو پایین برم و قرار بود برای چکاپ بریم دکتر. حانیه از صبح داشت تمام وسایل و لباس‌هاش رو جمع می‌کرد. بالاخره چمدونش رو بست و لباس پوشید. توی اتاقم مشغول خوندن کتاب بودم که در زد و وارد شد. جلوی در وایستاده بود که نگاهی بهش کردم و گفتم:

 

-بالاخره وسایلاتو جمع کردی؟ ظاهرا دیگه رفتنی شدی.

 

پوزخندی زد و دست به سینه قدمی جلو اومد و گفت:

 

-درسته که من رفتنی شدم ولی می‌خواستم بگم ازت خوش اومده. دختر به زرنگی تو توی عمرم ندیده بودم. خوب بلدی با مظلوم نمایی خودتو تو دل اینا جا کنی. با همین کارات دل کیاوش رو صاحب شدی و داری می‌تازونی. ولی می‌دونی چیه بدیش اینجاست که باید به دوست و معلم خودت خیانت کنی.

 

دلم برای اون سارای بدبخت می‌سوزه. که پیش خودش فکر کرده از تو مطمئن‌تر از کجا می‌تونه گیر بیاره. ولی دیگه خبر نداره مار تو آستینش پرورش داده. یه ذره فقط وجدان لازمه که آدم با دوستش همچین کاری نکنه. که اونم بعید می‌دونم تو یکی داشته باشی.

 

حسابی از شنیدن اراجیفش عصبی شده بودم.‌ حرفش رو قطع کردم و با عصبانیت گفتم:

 

-حرف دهنتو بفهم سلیطه، این چرت و پرتا چیه ردیف کردی پشت سر هم داری واسه‌ی خودت میگی؟! پیش خودت چی خیال کردی؟ من هیچ چشم و نظری به زندگی سارا ندارم. کیاوش هم عین برادرم می‌مونه.

 

اگر هم می‌بینی گاهی اوقات حالی ازم می‌پرسه یا نگرانم میشه صرفا به خاطر بچه‌هاشه و بس وگرنه قبل از این حرفا به زور جواب سلام آدم رو می‌داد و سر بلند می‌کرد.

 

می‌دونی چیه؟ از قدیم درست گفتن کافر همه را به کیش خود پندارد. از بس خودت خرده شیشه داری و می‌خواستی وسط زندگی این دوتا کرم بریزی. الان فکر می‌کنی منم مثل خودتم.

 

 

 

 

خیلی از دستش و حرفاش عصبانی بودم. پوزخندی زد و پشت چشمی نازک کرد و در حالی که داشت از اتاق بیرون می‌رفت گفت:

 

-خواهیم دید. این خط اینم نشون، من مطمئنم این تویی که قراره شبیه علف هرز وسط زندگی این دو تا سبز بشی و همه چی رو به اسم خودت بکنی حتی اون دو تا بچه رو

 

دیگه از دستش جوش آورده بودم از جام بلند شدم و محکم زدم از تخت سینه‌اش و به عقب هولش دادم و از لای دندونام غریدم:

 

-برو بیرون تا خودم از همین بالای پله‌ها پرتت نکردم پایین. دیوونه‌ی عقده‌ای خیال کردی کی هستی که به خودت جرأت میدی با من این جوری حرف بزنی؟! برو گمشو از جلوی چشام تا همین جا تیکه تیکه‌ات نکردم. عین عقرب می‌مونی نگه داشته بودی روز آخر زهرتو بریزی.

 

با دست تا دم در سوئیت هولش دادم و بعد برگشتم لگدی به چمدونش زدم و با عصبانیت گفتم:

 

-بیا این آشغالاتو هم بردار برو دیگه نبینمت.

 

بدون معطلی به اتاقم برگشتم و در رو محکم پشت سرم کوبیدم. حالم بد بود و تپش قلب گرفته بودم. روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم آروم‌ باشم. ولی واقعا حالم بد بود. صدای بسته شدن در اومد و اون دختره‌ی پر رو بالاخره رفت.

 

چند دقیقه‌ای صبر کردم تا کلا کارش تموم بشه و از خونه بره. بیشتر از خودم نگران حال بچه‌ها بودم. دستم رو روی شکمم گذاشتم و آروم گفتم:

 

-نگران نباشین خوشگلا چیزی نیست یه کوچولو عصبانی شدم الان همه چی آرومه پس شماها هم آروم باشین.

 

هر دو به یه گوشه‌ی شکمم فشار میاوردن و کمی باعث درد می‌شدن. از نگرانی به گوشیم چنگ زدم و شماره‌ی سارا رو گرفتم.

 

-الو سارا جون میشه یه سر بیای بالا پیشم. یه کم حالم خوب نیست.

 

سارا بدون معطلی باشه‌ای گفت و سریع قطع کرد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که خودشو رسوند. سراسیمه و نگران وارد اتاقم شد و پرسید:

 

-چی شده شیدا جون؟ چرا حالت بده؟ اتفاقی افتاده؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x