رمان رسم دل پارت ۱۵۸

3.6
(11)

 

 

 

با لبخند بهش گفتم:

 

-منم دوستت دارم بنیامین و امیدوارم واقعا شرایط جور بشه و بهم دیگه برسیم. احساساتت رو کاملا درک می‌کنم. امیدوارم تا همیشه پای این عشقت بمونی و نرسه یه روزی که بخوای جا بزنی.

 

دستش رو روی قلبش گذاشت و با چشمای خماری گفت:

 

-قول میدم تا همیشه جات اینجاست. مطمئن باش تا عمر دارم پای حرفام می‌مونم.

 

لبخندی زدم و ازش خداحافظی کردم. دلم نمی‌اومد جدا بشم ولی دیگه خیلی دیرم شده بود. وقتی سوار تاکسی شدم دلم گرفت. بیشتر از بیست روز نمی‌تونستم ببینمش. قطعا دلم براش تنگ می‌شد. سریع گوشی رو از کوله‌ام در آوردم و براش نوشتم.

 

-منم خیلی دوستت دارم.‌ دلم برات تنگ میشه.

 

طولی نکشید که سین کرد. لبخندی زدم. چشمم بالای صفحه بود تا تایپ کنه.

 

-منم عاشقتم و نمی‌دونم این روزای عید رو چطوری قراره بدون تو سر کنم. داری میری مسافرت همیشه آنلاین باش لطفا

 

باشه‌ای براش نوشتم و خداحافظی کردم. با لبخند گوشی رو توی جیبم گذاشتم و غرق تو رویاهام شد.

 

اصلا نفهمیدم کی اشکام روی گونه‌هام سرازیر شدن. با صدای توبیخانه‌ی حانیه به خودم اومدم.

 

-یعنی تا چشم ازت برمی‌دارم از جات بلند میشه. عین بچه‌ها می‌مونی! بیا برو بخواب سر جات تا باز سر جنابعالی و اون بچه‌های به دنیا نیومده توبیخ نشدم.

 

ابرویی در هم کشیدم و خیلی جدی جواب دادم:

 

-اولا بچه نیستم و خودم حواسم هست. خانم دکتر خودش گفت اگه لک بینی نداشته باشم در حد چند دقیقه می‌تونم از جام بلند بشم. ثانیا درباره‌ی بچه‌های من درست حرف بزن. ثالثا برو کنار می‌خوام رد بشم.

 

پشت چشمی نازک کرد و کنار کشید و گفت:

 

-اوه اوه چه خیالات برت داشته! بچه‌های من! نکنه سندشون رو به نامت زدن؟!

 

 

 

 

از شنیدن حرفش حسابی کفری شده بودم. دلم می‌خواست از موهاش آویزون بشم و تک تکشون رو بکنم بذارم کف دستش. ولی سعی کردم خودم رو کنترل کنم تا باز درگیری پیش نیاد.

 

با حرص از لای دندونام غریدم:

 

-اونشم به خودم ربط داره تو فقط اینجا پرستاری پس فضولی نکن.

 

گفتم و منتظر جواب نموندم و سریع به اتاقم رفتم و در رو پشت سرم کوبیدم. نفسم رو بیرون دادم و روی تخت نشستم. شکمم کمی برآمده شده بود و از ظاهرم مشخص بود که حامله هستم. دستی روی شکمم کشیدم و گفتم:

 

-حال آلا خانم و علی آقا چطوره؟ یه وقت ناراحت نشین ها این دختره یه تختش کمه. همچین خُل و چله. خودم حواسم به شما دوتا فندق هست. دلم می‌خواد زودتر بزرگ بشین تا حرکت کردنتون رو حس کنم. آخه میگن وقتی بچه لگد می‌زنه خیلی حس قشنگیه

 

آهی کشیدم و روی تخت ولو شدم. خیره به سقف اتاقم بودم و داشتم به آرزوهای بر باد رفته‌ام فکر می‌کردم. چه روزایی که با بنیامین راجع به بچه‌هامون حرف می‌زدیم. و رویاهایی که برای حاملگیم نداشتم.

 

از وقتی حامله شده بودم دل نازک شده بودم یاد مامان و بابا افتادم. حتی دلم برای بابا هم تنگ شده بود. همش ترس از این داشتم که نکنه دنبالم بگردن و بالاخره پیدام کنن. اگه منو توی این وضعیت می‌دیدن چی می‌شد؟ قطعا بابام بدون هیچ جواب و توضیحی منو می‌کشت.

 

روزای سخت بستری شدنم رو به پایان بود. بیشتر از هر چیزی از این خوشحال بودم که از شر حانیه خلاص میشم. پنج ماهم تموم شده بود و وارد شش ماهگیم‌ شده بودم. سارا می‌گفت جنین تو چهارماهگی روح به بدنش میاد و همه چیز رو خیلی خوب متوجه میشه. از اون موقع بیشتر باهاشون حرف می‌زدم. کلی بهشون عادت کرده بودم و دوستشون داشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x