رمان رسم دل پارت ۱۵۷

4.8
(4)

 

 

 

 

چتر رو بالای سرم گرفته بود و آروم کنار گوشم گفت:

 

-دلت اومد بدون این که منو ببینی، بری؟!

 

نگاهم بالا اومد. از گرماش و بوی عطرش همون اول فهمیده بودم بنیامین باز طبق معمول تپش قلب گرفتم و نگاه گذرایی بهش انداختم و گفتم:

 

-سلام، تو کی اومدی؟ امروز که کلاس نداشتی. چطوری می‌خواستم ببینمت؟!

 

سعی می‌کرد کاملا کنارم قدم برداره تا برف خیسم نکنه و چتر روی سر هر دومون باشه‌. در عین حال حواسش بود بدنش بهم نچسبه. با فاصله‌ی میلیمتری از هم قدم برمی‌داشتیم. نفسش رو بیرون داد و گفت:

 

-باید بهم پیام می‌دادی و یه قرار ملاقات می‌ذاشتی. مگه نه؟

 

در حالی که دلم برای دیدنش یه ذره شده بود خیلی جدی جواب دادم:

 

-نه؛ هر کس دلش بخواد اونم قرار می‌ذاره. حتما تو دلت نمی‌خواست که چیزی بهم نگفتی. واسه‌ی همین منم حرفی نزدم.

 

سری تکون داد و آهی کشید و گفت:

 

-هی روزگار میبینی چقدر ما رو تحویل می‌گیرن! خب دلم خواسته که الان اینجام باهوش! حالا چرا این قدر با عجله داری میری؟ نمی‌خوای دو دقیقه بیشتر هم دیگه رو ببینیم؟ حواست باشه رو برفا لیز بخوری ولو بشی من نمی‌گیرمت ها، یهو میبینی پاهات رفت رو هوا؛ اون وقت خر بیار و باقالی بار کن

 

عصبانی اخمام تو هم رفت و بهش توپیدم و گفتم:

 

-واقعا که خجالت هم نمی‌کشه. عوض این که دستمو بگیره نذاره زمین بخورم. منتظره تا پاهام بره رو هوا و این آقا هم غش غش بهم بخنده.

 

در ضمن جناب سوپرمن سابق، آخر ساله و کلی کار ریخته سرمون. مامانم گفته زود برگردم خونه تکون داریم. اگه مجبور نبودم حداقل یه نیم ساعت وایمیستادم تا با هم حرف بزنیم.

 

مکثی کرد که دو قدمی ازش فاصله گرفتم. سر جاش وایستاده بود. وقتی دیدم نمیاد سر چرخوندم به عقب دیدم با تعجب داره هاج و واج نگاهم می‌کنه. سری تکون دادم و گفتم:

 

-چیه؟ چرا این جوری شدی؟! واسه‌ی چی وایستادی؟ بیا دیگه دیرم شد. وقت ندارم ها.

 

با لذت به آگهی نگاه کردم.

دقیقا چیزی بود که میخواستم.

شروع کردم به خوندن متنی که توی دیوار میخواستم بذارم.

 

 

 

 

نگاهی به سر تا پام کرد و قدمی جلو اومد و چتر رو بالا سرم گرفت و گفت:

 

-یعنی باور کنم دلت برام تنگ شده بود؟! واسه‌ی همین می‌خواستی نیم‌ ساعت باهام حرف بزنی؟ خدایا باورم نمیشه تو این حرف رو زدی.

 

با لبخند سری تکون دادم و زیر لب دیوونه‌ای نثارش کردم و به راهم ادامه دادم. فاصله‌ی بینمون رو صفر کرد و گفت:

 

-این قدر عجله لازم نیست عزیزم؛ من خودم ماشین دارم سریع میرسونمت.

 

مکثی کردم و گفتم :

 

-نه اون جوری بیشتر دیرم میشه چون مجبورم یه خیابون جلوتر پیاده شم و توی این برف بقیه‌ی راه رو تا خونه پیاده برم. دربست بگیرم بهتره. اسنپ هم که گیرم نیومده. توی این برف همه‌شون گرفتن خوابیدن.

 

نزدیک در اصلی دانشگاه رسیده بودیم که وایستادم و رو بهش گفتم:

 

-خب دیگه من باید برم. ممنونم که اومدی. ان‌شاالله سال خوبی داشته باشی. بعد از تعطیلات مبینمت.

 

ساکت بود و فقط داشت با حسرت نگاهم می‌کرد. منم منتظر داشتم نگاهش می‌کردم. مکثی کرد و آب دهنش رو قورت داد و گفت:

 

-می‌دونی شیدا از اون روزی که بهم جواب مثبت دادی من دیگه همون آدم سابق نیستم. قبلا فکر می‌کردم اگه یه روزی به یه دختری بگم دوستش دارم یعنی دیگه عاشق شدم. ولی الان هر چقدرم که بهت می‌گم دوستت دارم برای ابراز علاقه‌ام بهت کافی نیست. دیگه این جمله نمی‌تونه عمق احساس و عشقم رو بهت برسونه.

 

شیدا خیلی دوستت دارم. من به عشق تو زنده‌ام و زندگی می‌کنم. امیدوارم بتونی میزان احساس و عشقم رو درک کنی که چقدر زیاده. دلم می‌خواد تا همیشه پیش هم باشیم و تو فقط مال خودم باشی.

 

 

از تک تک حرفایی که می‌زد کیلو کیلو قند توی دلم آب می‌شد و تو دلم برای حرفاش و عشقش و خودش، قربون صدقه می‌رفتم. ولی این حجم از ذوقم رو بهش نشون نمی‌دادم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x