رمان رسم دل پارت ۱۶۷

4.6
(7)

 

 

 

 

-درد دارم. کمرم خیلی درد میکنم. میخوام به پهلو

برگردم.

جلو اومد و کمکم کرد تا کمی روی تخت جا به جا بشم.

آروم بلوزم رو بالا زد و نگاهی به کمرم انداخت و گفت:

-کبود شده و متورم؛ برات پماد مینویسم. الان هم یه

مسکن برات تزریق میکنم تا دردت رو کمتر کنه. فقط

خواب آوره احتمالا یکی دو ساعتی بخوابی، جای

نگرانی نیست. سرمت که تموم بشه بهتر میشی.

با شنیدن حرفش اشک از گوشهی چشمم جاری شد و با

بغض توی صدام گفتم:

 

 

 

 

-ای کاش آمپولی بزنید که هیچ وقت از خواب بیدار

نشم. از این دنیا و آدماش سیر شدم. دیگه تحمل

ندارم.

به طرفم سر خم کرد و آروم گفت:

-اختلاف نظر تو همهی خونهها بین بچهها و پدر

مادراشون هست. این طبیعیه چون از دو تا نسل متفاوت

هستین که حرف همدیگه رو نمیفهمین. ولی اون کسایی

که ازشون خسته شدی خیلی نگرانتن. فقط راه و

روششون درست نیست.

 

 

گرچه خودشون فکر میکنن بهترین راه رو در پیش

گرفتن و حتما به صلاحته. ولی خب در هر صورت

دوستت دارن و نمیخوان بهت آسیبی برسه. پس سعی

کن سخت نگیری و کمی انعطاف نشون بدی. تا اونا هم

خیالشون راحت بشه که به حرفشون گوش دادی.

آهی کشیدم و گفتم:

-اینا خودشون آسیب هستن. همینا باعث شدن به این

حال و روز بیفتم. معلوم نیست چیا پشت سرم بهتون

گفتن. ولی من خطایی نکردم. مگه عاشقی جرمه؟!

 

 

لبخندی زد و دستی نوازش وار روی گونهام کشید و

گفت:

-اشتباه نکن هیچ حرفی نزدن. ولی حدس زدنش خیلیم

سخت نیست. نه عزیزم عاشقی جرم نیست ولی سعی کن

با زبون خودشون باهاشون حرف بزنی و متقاعدشون

کنی.

 

 

 

 

 

آهی کشیدم و توی دلم نیشخندی به حرفش زدم. این

بیچاره بابای منو نمیشناخت و نمیدونست هیچ کس

نمیتونه اونو متقاعد کنه. همیشه حرف، حرف خودشه و

اگه باهاش هم عقیده نباشی بیچارهات میکنه. سکوت

کردم. یه مسکن بهم تزریق کرد و گفت:

-این آرومت میکنه. سرمت هم داره تموم میشه. برات

بازش میکنم که راحت بتونی بخوابی. بیشتر مراقب

خودت باش.

ازش تشکر کردم و بعد از این که کارش تموم شد

وسایلش رو جمع کرد و خداحافظی کردیم. به محض

بیرون رفتنش از اتاق، صدای مامان رو شنیدم.

 

 

 

 

-خانم دکتر حالش چطوره؟ به هوش اومد؟

-بله به هوش اومده ولی درد داشت یه مسکن تزریق

کردم. خواب آوره یکی دو ساعتی بذارید بخوابه

باهاش کاری نداشته باشید. در ضمن خانم طلوعی جای

کمربند باباش بد جوری روی کمرش مونده. از شما

همچین رفتاری بعیده!

-باباش تا حالا دست روش بلند نکرده. این دختر امروز

یه کاری کرد که حاجی دیگه نتونست خودشو کنترل

کنه. شیدا خط قرمزای باباشو میدونه ولی عمدا پا

میذاره روشون. نتیجهاش هم میشه همین.

 

 

 

 

-به هر حال باید بیشتر حواستون بهش باشه. شما مادری

و بهتر میتونید همسرتون رو آروم کنید. نسل عوض

شده خانم طلوعی، خواستهها و نیازهای بچهها هم

عوض شده. سعی کنید بیشتر درکش کنید. زندگی فقط

توی پول و رفاه و امکانات خلاصه نمیشه. بچهها آرامش

نیاز دارن. اگه مشکلی بود باهام تماس بگیرید.

به زور سعی کردم خوابم نبره تا حرفاشون رو بشنوم.

ولی دیگه نتونستم دووم بیارم و چشمام رو هم رفت.

وقتی چشم باز کردم هوا تاریک بود. از سکوت خونه و

اطرافم معلوم بود شب از نیمه گذشته. نگاهی به اطراف

انداختم. مامان رو روی مبل راحتی گوشهی اتاق،

خوابش برده بود.

 

 

 

 

تا خواستم از جام بلند بشم، ناخودآگاه آخی گفتم که

مامان بیدار شد. کمرم هنوز درد داشت و به زور از

تخت بلند شدم.

 

مامان هم بلند شد و نزدیکم اومد. با لحنی آروم اما

جدی گفت:

-کجا میخوای بری؟ چیزی لازم داری؟

 

 

 

-دستشویی

-باشه بیا کمکت کنم. شامت رو سر شب آوردم ولی

بیدار نشدی. الان برات گرمش میکنم.

دستم رو از توی دستش کشیدم و گفتم:

-خودم میتونم برم. اگه کمک کردن بلد بودی این حال

و روز من نبود. شام نمیخورم اشتها ندارم.

منتظر بودم مثل همیشه باهام بحث کنه و غر بزنه ولی

این دفعه سکوت کرد و چیزی نگفت. وقتی توی آینه

چشمم به صورت رنگ پریدهام افتاد. آهی کشیدم. تو

 

 

 

همین چند ساعت زیر چشمام سیاه شده بود. آبی به

صورتم زدم و بعد یهو یاد سیم کارتم افتادم.

سریع دست انداختم تو جیب شلوار جینم، خدا رو شکر

هنوز توی جیبم بود. نگاهی به سیم کارت کردم و اشک

توی چشام حلقه زد. حتما الان بنیامین حسابی نگرانم

شده بود. نفسم رو بیرون دادم و به اتاقم برگشتم.

بوی سوپ شیر مامان تو فضای اتاق پیچیده بود. ولی

بر خلاف همیشه که عاشقش بودم از بوی غذا حالت

تهوع گرفتم و گفتم:

 

-من چیزی نمیخورم. از اینجا ببرش. بوش حالم رو

بهم میزنه.

مامان سینی رو برداشت و بدون هیچ حرفی از اتاق

بیرون رفت. آروم سر جام دراز کشیدم. ولی باز باید به

پهلو میخوابیدم کمرم درد داشت و حسابی میسوخت.

چشم بسته بودم که مامان کنار تختم نشست و بلوزم رو

بالا زد. خواستم ممانعت کنم ولی درد کمرم باعث شد

چیزی نگم تا پماد رو روی کمرم بماله.

نفهمید بعد از چه مدت خوابم برد. با صدای مامان از

خواب بیدار شدم. سینی صبحانه رو آماده بالای سرم

گذاشته بود. آروم دستی روی صورتم کشید و گفت:

 

 

-پاشو یه چیزی بخور. از دیروز تا حالا هیچی نخوردی.

ملافه رو روی سرم کشیدم و گفتم:

-اشتها ندارم. چیزی نمیخوام.

 

واقعا اشتها نداشتم. انگار راه گلوم رو بسته بودن.

مامان اصراری نکرد ولی سینی رو هم با خودش نبرد.

سینی ناهار هم اومد جایگزین صبحانه شد ولی من لب

 

 

 

 

به غذا نزدم. تصمیم گرفته بودم اعتصاب غذا کنم. این

تنها راهی بود که به نظرم میرسید.

دم دمای غروب بود که زنگ در زده شد. اولش بی

خیال بودم و چشم بستم ولی بعدش صدای آشنایی

کنجکاوم کرد تا از تختم بلند بشم. ضعف داشتم و به

شدت سرم گیج میرفت. به زور خودم رو بالای پلهها

رسوندم. درست حدس زده بودم صدای مهشید بود.

تو حیاط دم در ورودی مامان داشت باهاش حرف

میزد. اصرارهای مهشید رو برای دیدنم، میشنیدم

ولی مامان سفت و سخت جلوش وایستاد و خونه راهش

نداد. آهی کشیدم و به اتاقم برگشتم.

 

 

 

 

بعد از چند دقیقه مامان به اتاقم اومد و گفت:

-مهشید اومده بود سراغت رو میگرفت. میگفت

گوشیت خاموش بوده نگران شده. خیلی اصرار کرد بیاد

بالا ولی بابات اومدن همهی دوستات رو ممنوع کرده.

منم بهش گفتم مریضی و داری استراحت میکنی.

حرفی برای گفتن نداشتم. علنا منو زندانی کرده بودن.

پشتم رو بهش کردم و آهی کشیدم. چند دقیقهای تو

اتاقم موند و بعد بدون حرفی رفت. شب شام هم

نخوردم. مامان معترض گفت:

 

 

-خیال کردی با این غذا نخوردنت به کجا میرسی؟

بابات امکان نداره رضایت بده. اینجوری هم خودت

فقط مریض میشی. دیگه خود دانی.

باز هم جوابم، فقط سکوت بود و سکوت. چشام سیاهی

میرفت و سرم تلو تلو میخورد. چشم بستم تا به زور

بخوابم. نصفه شب با احساس حالت تهوع از خواب

بیدار شدم. مامان هم سریع چشم باز کرد.

آروم از تخت پایین اومدم و خواستم سمت سرویس

بهداشتی برم که سرم گیج رفت و نفهمیدم چی شد. تا

مامان بخواد خودش رو بهم برسونه. با کله زمین

خوردم.

 

 

چشام جایی رو نمیدید. فقط به شکل نا مفهومی صدای

اطرافم رو میشنیدم. مامان داد میکشید و بابا رو

صدا میزد. بعد از چند دقیقه دیگه صدایی هم نشنیدم

و کلا از حال رفتم.

•سوم شخص *

شیدا بی هوش بود و سرش روی پای مامانش که داشت

بی وقفه اشک میریخت بود. هر چی در توان داشت

 

 

حاجی رو بلند صدا زد. چند دقیقهی کوتاهی گذشت تا

باباش بیاد طبقهی بالا، خواب آلود بود و عصبی؛

ابروهاش رو در هم کشید و گفت:

-باز چی شده؟ نصفه شبی چرا داد و بیداد راه

انداختی؟

-مگه نمیبینی دخترت این قدر هیچی نخورد تا بی

هوش شد. آخرش سر لج و لجبازی این یه دونه بچه رو

هم ازم میگیری. تو لجبازی کردن جفتتون لنگهی

همید.

 

 

 

 

-طوریش نمیشه نترس. الان زنگ میزنم خانم دکتر

میاد.

مامان شیدا دیگه خون به مغزش نرسید و در حالی که

داشت اشک میریخت از بین دندونهای قفل شدش،

غرید:

-آخه مرد یه جو عقل تو کلهات هست؟ دخترت داره

میمیره زنگ بزن اورژانس بیاد. نکنه قند خونش افت

کرده باشه! اگه بچهام برم تو کما چی؟ خدایا خودت به

دادم برس.

 

 

 

شیون کرد و اشک ریخت و تو سرش کوبید. تا این که

پدرش کلافه پوفی کشید و شمارهی اورژانس رو گرفت.

تا اورژانس برسه همش جلوی در اتاق شیدا قدم زد و

حرص خورد. وسواس خاصی داشت. وسواس فکری،

همش به فکر این بود که با سر و صدای آمبولانس

همسایه ها بیدار میشن و آبروریزی میشه. به حرف

مردم خیلی اهمیت میداد.

بعد از معاینه شیدا و وصل کردن سرم قندی و گذاشتن

ماسک اکسیژن، تیم اورژانس گفتن باید بستری بشه و

یه سری آزمایشات بده تا از سلامتیش مطمئن بشن. قند

خونش خیلی پایین اومده بود و اون چند قاشق آب

قندی که مامانش به زور توی دهنش ریخته بود،

 

 

نجاتش داده بود وگرنه احتمال این که به کما بره خیلی

زیاد بود.

443

بعد از یه روز بستری شدن. بالاخره شیدا رو با حالی

زار به خونه آوردن. سه روز بود بنیامین از حال شیدا

بی خبر بود. اینقدر شمارهشو گرفته بود و هر بار

دستگاه مورد نظر خاموش بود که داشت عصبی میشد.

 

 

 

 

بیشتر از هزار بار به مهشید زنگ زده بود تا شاید خبر

تازهای از شیدا به دست بیاره. این بار با عجز و ناراحتی

پای گوشی گفت:

-خواهش میکنم مهشید خانم یه بار دیگه به خاطر من

برین در خونهشون. به خدا میترسم واسهی شیدا بد

بشه وگرنه خودم میرفتم. ولی اگه شما نرین دیگه

مجبورم این دفعه خودم برم.

-بابا مسلمون، میگم مامانش راهم نداد خونه، این دفعه

هم برم سنگ روی یخ میشم. حتی تلفن خونه رو هم

جواب نمیدن.

 

 

 

 

-پس خودم میرم شرکت باباش؛ این جوری بهتره. من

امروز از شیدا خبری نگیرم از نگرانی و استرس روانی

میشم. دیگه طاقت ندارم. نکنه یه بلایی سرش اومده.

-باشه بابا نمیخواد جوش بیاری. منم نگرانشم خب،

امروز میرم در خونهشون اگه خبری شد بهت میگم.

-دستت درد نکنه. خودم میام میرسونمت. همون جا

منتظر میشم تا خبر بیاری.

-تو کجا میای اگه باباش اون ورا ببینتت تیکه بزرگه

گوشته.

 

 

 

 

مهشید از پس اصرارهای بنیامین برنیومد و به ناچار

قبول کرد تا با هم برن خونهی شیدا اینا. بنیامین مهشید

رو پیاده کرد و خودش دور از چشم جایی دورتر پارک

کرد. جوری که به در خونهی شیدا دید داشته باشه.

شیدا تازه با کمک مامانش روی تخت دراز کشیده بود و

همچنان تصمیم داشت به اعتصاب غذاش ادامه بده.

دلش بنیامین رو میخواست. مامانش لیوان شیر رو

دستش داد و گفت:

-اینو بخور تا ناهار رو آماده کنم. تو بیمارستان هم

چیزی نخوردی فقط با سرم سر پا هستی.

 

 

لیوان رو پس زد و از مامانش رو چرخوند و گفت:

-نمیخورم. من تا تکلیفم روشن نشه لب به غذا نمیزنم.

یا بنیامین یا هیچی. مرگ رو به زندگی بدون بنیامین

ترجیح میدم.

 

مامانش دیگه حسابی از دستش کلافه شده بود. پوفی

کشید لیوان رو ازش گرفت. با خودش فکر کرد باید

حتما پیش یه روانشناس برن. وگرنه شیدا یه کاری دست

 

 

 

 

خودش میده. هنوز از اتاق شیدا بیرون نرفته بود که

صدای زنگ در اومد.

با دیدن مهشید تو آیفون تصویری لبخندی به لب زد.

حس کرد مهشید میتونه فرشتهی نجاتی برای دخترش

باشه. سریع در رو باز کرد و به طبقهی پایین رفت.

مهشید با استرس دم در وایستاده بود و نمیدونست چی

باید بگه.

با دیدن مامان شیدا به تته پته افتاد و تا سلام داد

مامانش اونو به آغوش کشید و گفت:

 

 

 

 

-سلام عزیزم خوش اومدی. خدا رو شکر که شیدا یه

دوست خوب و مهربون مثل تو داره. بیا تو عزیزم.

مهشید که از تعجب شاخ درآورده بود. نگاه گیجی به

مامانش انداخت و پرسید:

-ببخشید مزاحمتون شدم. آخه شیدا خونهاس؟ اگه

نیست من بعدا میام.

-بیا تو؛ شیدا هم خونهاس. اتفاقا میخوام باهاش حرف

بزنی.

 

 

 

 

دست مهشید رو گرفت و با خودش تا سالن پذیرایی

کشید. همون جا آروم در گوش مهشید جریان اون سه

روز رو براش تعریف کرد و دست آخر گفت:

-دکترش گفته باهاش بحث نکنیم. تو رو خدا تو راضیش

کن یه چیزی بخوره. میترسم یه بلایی سرش بیاد.

حتما حرف تو رو قبول میکنه.

مهشید از شنیدن ماجرا حسابی ناراحت شد و آهی

کشید و چشمی گفت و به سمت پلهها رفت. پشت در

اتاق شیدا وایستاد و نفسی گرفت و در زد. ولی جوابی

نشنید. آروم دستگیرهی در رو پایین کشید و وارد اتاق

شد. شیدا روی تختش به ظاهر خواب بود.

 

 

 

 

جلو رفت و کنار تختش زانو زد. خیره نگاهش کرد و از

چهرهی لاغر شده و رنگ پریدهی شیدا دلش خون شد و

آهی کشید. آروم در گوشش گفت:

-شیدا جون خوابی؟ پاشو ببین کی اومده؟ منم تاج

سرت مهشید خانم گل گلاب

شیدا به پهلو شد و چشم باز کرد. لبخند تلخی زد و از

جا بلند شد و بدون هیچ حرفی خودش رو تو بغل

مهشید انداخت و شروع کرد به گریه کردن.

 

 

هر دو به هق هق افتاده بودن. شیدا به خاطر ضعف این

چند روز نفس کم آورد و سرش روی شونهی مهشید

افتاد. مهشید نگران شیدا رو از خودش جدا کرد و

پرسید:

-شیدا ببینمت. نگام کن. حالت خوبه؟ چی شدی یهو؟

بیا دراز بکش برم برات آب بیارم.

سریع از اتاق بیرون زد و از شیر آشپزخونه بالا یه لیوان

آب پر کرد و برگشت بالا سر شیدا، به زور کمی از آب

رو به خوردش داد و گفت:

 

 

-آخه این چه حال و روزیه که برای خودت درست

کردی؟! آخه عقل داری تو؟! چه زود تسلیم شدی! این

چه مدل جنگیدن؟ میدونی بنیامین بفهمه چه بلایی

سرت اومده، کلا قاطی میکنه و میزنه به سیم آخر؟

شیدا با شنیدن اسم بنیامین دوباره شروع کرد به اشک

ریختن و گفت:

-حالش چطوره؟ ازش خبر داری؟

 

 

ه چی بگم! بدتر از تو نباشه بهتر از تو نیست!

نگران و کلافه. الانم خودش منو رسوند اینجا، تو کوچه

منتظره تا براش یه خبری از تو ببرم.

شیدا دستاش رو روی صورتش گذاشت و به هق هق

افتاد و بین گریههاش گفت:

-وای مهشید تو بگو چیکار کنم؟ من دوستش دارم.

نمیتونم ازش بگذرم. چارهی دیگهای ندارم باید همین

راه رو ادامه بدم تا بلکه بابام دلش به رحم بیاد و با

ازدواجمون موافقت بکنه.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x