رمان رسم دل پارت ۱۷۰

4.4
(11)

 

بعد از چند هفته محدودیتهای جدید به خاطر گوشی

بالاخره یه روز حاج طلوعی اجازه داد شیدا و مهشید با

هم بیرون برن. با این که کم و بیش با بنیامین در

ارتباط بود و چت میکرد ولی کلا خیلی دلش براش

تنگ شده بود. دلش لک زده بود برای یه بار دیدن

بنیامین؛ شبا از دوری و دلتنگی اشک میریخت تا

خوابش ببره.

برای همین آزادی بعد از چند ماه، کلی ذوق داشت.

آماده شد و تو حیاط منتظره اومدن مهشید موند.

باباش اجازه داده بود فقط با مهشید بره و برگرده. کلی

هم مامانش به مهشید سفارش کرده بود که حواسش به

شیدا باشه.

 

 

اسنپ جلوی در نگه داشت و تک بوقی زد که شیدا با

ذوق از در بیرون پرید. سوار ماشین شد و محکم مهشید

رو بغل گرفت و گفت:

-وای قربونت بشم، چقدر دلم برات تنگ شده بود. فکر

نمیکردم یه روز این قدر برای دیدنت ذوق کنم.

-کوفت نگیری تو رو دختر، منم دلم برات تنگ شده

بود. حالا که این طور شد باید از این به بعد منتم رو

بکشی تا بیام دیدنت.

-خب حالا لوس نشو. بگو ببینم کجا داریم میریم.

 

مهشید نگاه شیطنت آمیزی به شیدا انداخت و با دلبری

خاصی جواب داد:

-یه جای خوب؛ جایی که اصلا نمیتونی حدس بزنی.

ولی مطمئنم کلی بهت خوش میگذره و بعدش ازم

کلی ممنون میشی برای انتخابم.

شیدا با تعجب نگاهی به مهشید انداخت و بعد از مکثی

گفت:

 

 

 

-مشکوک میزنیها؛ امیدوارم سر کاری نباشه و بعدش

مجبور نشم سرتو از تنت جدا کنم.

مهشید خندید و بعد هر دو سکوت کردن. خیابونها و

مغازهها برای شیدا تازگی داشتن. غرق تماشای اونها

بود. این چند ماه زندانی شدن خیلی براش طولانی

گذشته بود و حس و حالش شبیه یه زندانی بود که

سالهای زیادی رو توی زندان بوده و حالا آزاد شده.

این قدر غرق در تماشا بود که کلا حواسش به آدرس

نبود. یهو متوجه شد که از شهر خارج شدن و توی جاده

هستن. یک آنی ترس به جونش نشست و با تعجب به

 

 

سمت مهشید چرخید و آب دهنش رو قورت داد و

پرسید:

-مهشید کجا داریم میریم؟ این چرا از شهر خارج شد؟

حواست بهش هست یا نه؟

مهشید در آرامش تمام لبخندی زد و گفت:

-نگران نباش با من هماهنگه. جای بدی نمیریم. نترس

نزدیکه الان میرسیم. قول میدم زود برگردونمت خونه تا

بابات بهمون شک نکنه.

 

 

 

شیدا با این که استرس گرفته بود سعی کرد آروم باشه و

به حرف مهشید اعتماد بکنه. بعد از چند دقیقه ماشین

جلوی یه ویلا ترمز کرد و نگه داشت. مهشید تشکری کرد

و هر دو از ماشین پیاده شدن. زنگ ویلا رو زد و منتظر

باز شدن در بودن. چند ثانیه طول نکشید که در باز

شد.

تمام بدن شیدا به لرزه افتاده بود. نمیدونست دور و

برش چه اتفاقی قراره بیفته. دست مهشید رو محکم

گرفته بود و ناخودآگاه از اضطراب زیاد دستش رو فشار

میداد. تمام طول مسیر تا ورودی ساختمان ویلا رو

دوتایی رفتن و خبری از صاحب باغ نبود.

 

 

شیدا هرزگاهی نگاهی به چهرهی آروم و خندون

مهشید میانداخت و تو دلش به خودش دلداری

میداد. از ترس دستاش یخ کرده بود. برای خودش هم

این حجم از ترس غیر عادی بود. به خاطر

سختگیریهای پدرش بود که اینقدر استرس داشت و

میترسید.

بالاخره به عمارت رسیدین و مهشید در رو باز کرد و هر

دو همزمان وارد عمارت شدن. بازم از صاحب ویلا

خبری نبود. به جزء یه موزیک لایت؛ فضا توی سک

 

مطلق فرو رفته بود. نگاهی به اطراف انداخت و رو به

مهشید پرسید:

-این جا دیگه کجاست که منو برداشتی آوردی؟ چرا

هیچ کس نیست؟ این بود سوپرایز ویژهای که میگفتی؟

مهشید دستش رو از دست شیدا رها کرد و با لبخند رو

به روش ایستاد و گفت:

-چقدر تو عجولی دختر؟! برو تو اون اتاق کنار

آشپزخونه الان منم یه شربتی چیزی میارم و میام. بعد

بهت میگم چرا اومدیم این جا

 

 

 

شیدا خشکش زده بود و نگاهش بین مهشید و اتاق در

گردش بود. ته دلش تردید داشت که تنها و بدون مهشید

پا توی اون اتاق بذاره. همین طور وایستاده بود و نگاه

میکرد که مهشید تلنگری بهش زد و گفت:

-چته این جوری داری نگاه میکنی؟! ِد برو دیگه.

نترس لولو نمیاد بخورتت. منم زودی میام. گلوم خشک

شد یه ساعته تو راهیم.

از پشت شیدا رو به سمت اتاق هول داد و خودش به

سمت آشپزخونه برگشت. شیدا آروم و با تردید قدم

برمیداشت. صدای مهشید رو هم میشنید که داشت

کابینتها رو باز میکرد و لیوانها بهم میخوردن.

 

 

پشت در اتاق مکثی کرد و نفسی گرفت و آروم دستگیره

رو به سمت پایین کشید.

در نگاه اول از لای در کسی رو تو اتاق ندید. نفسش رو

بیرون داد و در رو کامل باز کرد که با دیدن مرد درشت

هیکلی که پشت بهش داشت و جلوی پنجره ایستاده بود

هین بلندی کشید و قدمی به عقب برداشت.

 

 

با شنیدن صدای شیدا مرد به عقب برگشت و شیدا کسی

رو که جلوش میدید رو باور نمیکرد. دستش روی

دهنش بود و بی وقفه اشک میریخت. سر جاش

خشکش زده بود و نمیدونست چی باید بگه.

بعد از لحظات نفس گیری وقتی متوجه آغوش باز

بنیامین شد. کیف توی دستش رو روی زمین انداخت و

ناخودآگاه به سمت بنیامین دویید و محکم خودش رو

توی بغلش انداخت.

هر دو اشک شوق میریختن. مهشید آروم کنار در اومد

و توی اتاق سرکی کشید. از خوشحالی شیدا لبخند

رضایتی زد و اشک توی چشاش حلقه زد. بدون هیچ

حرفی ترجیح داد اونها رو تنها بذاره.

 

 

بدون خداحافظی ویلا رو ترک کرد. طبق قراری که از

قبل با بنیامین گذاشته بود. بعد از یه ساعت قرار بود

بیاد دنبال شیدا و اونو به خونه برسونه.

شیدا همچنان داشت توی بغل بنیامین اشک میریخت

و تاب میخورد. تا این که بنیامین اونو از خودش جدا

کرد و با دو تا دستاش صورت ظریفش رو قاب گرفت و

پیشونیش رو به پیشونی شیدا چسبوند و گفت:

-الهی که فدات بشم. دیگه گریه نکن. میدونی که

طاقت دیدن اشکات رو ندارم عزیزترینم.

 

 

بعد سر بلند کرد و با انگشت شست اشکای شیدا رو پاک

کرد و پیشونیش رو بوسید. شیدا هم نفسی گرفت و توی

چشمای بنیامین دقیق شد و گفت:

-باورم نمیشه که اینجام؛ کنارت، توی بغلت، خدایا عین

یه رویا میمونه. مهشید به معنای واقعی غافلگیرم کرد.

فکر نمیکردم به این زودیها بتونم ببینمت. میدونی

دلم برات یه ذره شده بود؟

بنیامین با لبخند سری تکون داد و گفت:

-میدونم. منم دلم برای دیدنت بال بال میزد. از

روزی که مهشید خبر داد که بالاخره اجازهی بیرون

 

 

اومدن رو بهت دادن. برای این لحظه، ثانیه شماری

میکردم. کلی استرس کشیدیم تا بتونم این دیدار رو

جور کنم.

 

واقعا صبرم تموم شده بود و از پیشنهادی که بهت داده

بودم پشیمون شده بودم. باز زده بود به سرم که برم

شرکت بابات و باهاش حرف بزنم. ولی مقاومت کردم تا

نقشهی این چند ماه رو به باد ندم و زحماتمون هدر

نره.

 

 

 

شیدا نفسش رو بیرون داد و سرش رو پایین انداخت و

گفت:

-خوب کاری کردی که نرفتی. بابام تازه میخواد بهم

اعتماد کنه و به خیال خودش ما دو تا همدیگه رو

فراموش کردیم. بالاخره با کلی سختی کشیدن و اذیت

شدن پیشنهادی که داده بودی داره جواب میده و بابا

میخواد بیخیال من بشه.

شیدا سکوت کرد با یه لبخند عمیقی غرق در تماشای

بنیامین شد. بعد از چند لحظه بنیامین دست شیدا رو

گرفت و به سمت تخت گوشهی اتاق کشید و گفت:

 

 

 

-بیا اینجا بشینیم تا سیر نگاهت کنم. نمیدونم دفعهی

بعدی که قراره ببینمت چند روز بعد یا چند ماه بعد

خواهد بود. پس باید دلتنگی این چند وقت رو توی

همین یه ساعت جبران کنیم.

شیدا کنار بنیامین نشست و با لبخند حرفش رو تأیید

کرد و پرسید:

-وای مهشید کو؟ پاک یادم رفت قراره بود شربت درست

کنه و بیاد.

 

شیدا تا خواست از جاش بلند بشه و دنبال مهشید بره.

بنیامین مچ دستش رو گرفت و کشید و گفت:

-نرو مهشید خونه نیست. قرار بود ما رو برای یه ساعت

تنها بذاره. اینا همش نقشه بود برای دیدن تو؛ انصافا

مهشید هم خوب نقشش رو بازی کرد. واقعا ممنونشم

توی این مدت خیلی کمکم کرده. اگه مهشید نبود

نمیدونم چطوری میتونستم باهات ارتباط داشته باشم.

دوست خیلی خوبیه قدرشو بدون.

-خدا رو شکر که اینجا نیست تا این حرفا رو بشنوه.

وگرنه پررو میشد. قدرشو میدونم واقعا دختر مهربون

و خوبیه.

 

 

چشمای بنیامین خمار شده بودن و فقط داشت به

حرکت لبهای شیدا موقع حرف زدن نگاه میکرد تا این

که کنترل خودش رو از دست داد و لبهای شیدا رو به

کام گرفت و محکم شروع به بوسیدن کرد.

شیدا اولش حسابی جا خورده بود ولی بعدش خودش

هم همراهیش کرد و دقایق نفس گیری همدیگه رو

سخت در آغوش گرفتن و بوسیدن.

 

 

شیدا تپش قلب گرفته بود. تا حالا همچین حسی رو

تجربه نکرده بود. میتونست نبض شقیقههاش رو حس

کنه. نفسهاش به شماره افتاده بود و

دستهاش میلرزید.

بنیامین لبهاش رو از روی لبهای دلبرش جدا کرد و

پیشونیش رو به پیشونیش چسبوند.

با لبخند شیطنت آمیزی گفت: «خوبی شیدای من؟!»

شیدا که نفس نفس میزد با خجالت لبش رو گزید و

گونههاش سرخ شد. دلتنگی این چند ماه باعث شده

بود شیدا تمام خط قرمزهاش رو فراموش کنه.

 

 

بنیامین که دلش با دیدن خجالت شیدا رفت، موهای

شیدا رو پشت گوشش انداخت و گفت:

-قربون اون لپهای سرخت برم.

شیدا سر به زیر شد. حس عجیبی توی لبهاش حس

میکرد و همهی وجودش گرم شده بود. بنیامین نگاهی

به سر تا پای شیدا انداخت و گفت:

– ببینمت تو رو. میخوای کنار بکشم؟ نمیدونی

چقدر این صحنه رو بارها تجسم کردم ولی

بوسیدنت کجا و تصورش کجا، باورم نمیشه طعم

لبهات رو بالاخره چشیدم.

 

 

شیدا لبخندی زد. دلش برای حرفهای بنیامین رفته

بود. حس بینظیری رو تجربه کرده بود.

نگاه بنیامین دوباره به لبهای شیدا کشیده شد.

بنیامین با تردید دستش رو پشت گردن شیدا گذاشت و

این بار با احتیاط بیشتری شروع به بوسیدنش کرد.

شیدا هم بی اختیار دستش رو بین موهای بنیامین برد و

همراهیش کرد. دلش نمیخواست ثانیهها به این سرعت

بگذرن، دلش میخواست تو این لحظه متوقف بشن و

این حس فوقالعادهای که داشت ازش جدا نشه.

 

 

هر دو غرق در لذت بودن و برای دقایقی همه چیز رو

فراموش کرده بودن. تب تند عاشقی باعث شده بود هر

دو مرزها رو رد کنن و متوجه کاری که انجام میدادن

نشن.

 

با احساس دردی که توی وجود شیدا پیچید یهو به

خودش اومد. مثل کسی که از خواب پریده باشه تازه

متوجه خودش و موقعیتش شد. عین برق گرفتهها از جا

پرید و خودش رو عقب کشید.

 

 

 

 

با دیدن صحنهی جلوی چشمش از تعجب چشماش گرد

شد و تازه فهمید که تا کجاها پیش رفتن و هیچ کدوم

متوجه موقعیتشون نشدن. بنیامین هم به خودش اومد و

چشم بست و کلافه دستی لای موهاش کشید.

شیدا با عصبانیت از جا بلند شد و در حالی که بغض

توی گلوش داشت خفهاش میکرد. لباسش رو مرتب

کرد و با صدای لرزونی گفت:

-دستت درد نکنه اقا بنیامین؛ اصلا ازت انتظار نداشتم.

یعنی توی این همه مدت اگه من پا میدادم تو هم مثل

یه سری از دوستای آشغالت بدت نمیاومد هر غلطی

که دلت میخواد بکنی!

 

 

بنیامین که حسابی شرمنده و خجالت زده بود. لب تر

کرد و گفت:

-نه شیدا داری اشتباه میکنی. تو من رو همچین آدمی

شناختی؟ ببخشید منم مثل خودت یه لحظه کنترلم رو

از دست دادم و متوجه نشدم دارم چیکار میکنم. بهم

حق بده دلتنگی و ندیدنت توی این مدت حسابی روی

اعصابم تأثیر گذاشته بود و باعث شد این قضیه پیش

بیاد. مطمئن باش هیچ وقت دیگه تکرار نمیشه.

شیدا که حسابی از ماجرایی که بینشون پیش اومده بود

عصبی و ناراحت بود. بالاخره بغضش ترکید و در حالی

 

 

 

که داشت اشک میریخت و مانتوش رو تن میکرد،

گفت:

-خجالت نمیکشی دست پیش گرفتی که پس نیوفتی؟!

حالا من برای یه بوسه تو رو همراهی کردم میخوای

همه چیز رو بندازی تقصیر من؟!

اصلا با خودت نگفتی اگه بیشتر از این پیش میرفتی

چه بلایی سر منو و آیندهام میومد. به خاک سیاه

مینشستم. مرد هم اینقدر بی اراده!

 

 

با حرص چنگی به کیفش زد و تا خواست از اتاق بیرون

بره. بنیامین بند کیفش رو گرفت و به سمت خودش

کشید و گفت:

-صبر کن شیدا، کجا میخوای بری؟! من که معذرت

خواهی کردم. حالا که طوری نشده.

 

شیدا که حسابی عصبی بود با حرص از لای دندوناش

غرید:

 

 

-طوری نشده؟! دیگه قرار بود چه طور بشه آقا؟! خیلی

پر روئی خیلی!

بنیامین به سمتش رفت تا مانع رفتنش بشه. سد راهش

شد و خیلی جدی گفت:

-شیدا بهتره منطقی باشی. ما هر دو اشتباه کردیم.

ناخوداگاه دست از پا خطا کردیم. پس بهتره فقط منو

مقصر ندونی. عمدی در کار نبوده که الان این جوری

داری منو توبیخ میکنی. هر چی که بینمون گذشت تو

خودتم بهش راضی بودی.

 

 

شیدا با عصبانیت تمام، بند کیفش رو از دست بنیامین

کشید و با دست به عقب هولش داد و گفت:

-آره تو راست میگی نباید بهت اعتماد میکردم. نباید

تو همون نگاه اول دل میباختم و همراهیت میکردم.

اشتباه از من ساده دل بود که فکر میکردم تو با بقیه

پسرا فرق داری و منو به خاطر خودم میخوای و نگاهت

بهم یه نگاه ابزاری نیست. چقدر ساده بودم و چه راحت

گول حرفاتو خوردم. ولی الان خوشحالم که بابا جلوی

این ازدواج رو گرفت تا الان بهتر و بیشتر بشناسمت.

شما پسرا سر و تهتون یه کرباسین و همهتون دنبال یه

چیزین. فقط نحوهی ابراز خواستتون فرق میکنه. تو

 

 

 

یکی زرنگتر بودی که تونستی آروم آروم اعتماد منو

جلب کنی. ازت متنفرم.

شیدا با حرص نفسش رو بیرون داد و با تمام سرعت به

سمت در خروجی رفت. بنیامین دنبالش دویید و از

پشت مانتوش رو گرفت و گفت:

-صبر کن شیدا، تو الان عصبانی هستی. بیا بشین یه کم

که آروم شدی با هم حرف میزنیم. به خدا، به پیر به

پیغمبر داری در مورد من اشتباه میکنی. من هیچ قصد

و غرضی نداشتم و ندارم. این فقط یه اتفاق نحس بود

که بینمون افتاد. همین و بس

 

 

 

شیدا با حرص دست بنیامین رو پس زد و گفت:

-دیگه نمیخوام یه کلمه بشنوم. حتی دیگه نمیخوام

ببینمت. دست از سرم بردار و دیگه هیچ وقت دنبالم نیا.

تو برای من مردی. فهمیدی؟! به نفعته حرفامو جدی

بگیری چون بعد از این با بابام طرفی

 

بنیامین یه قدم به عقب رفت و کلافه پوفی کشید. با

دیدن شدت عصبانیت شیدا تصمیم گرفت سکوت بکنه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x