رمان سودا پارت ۱۱۸

۸ دیدگاه
  سودا: محمد دستی توی موهاش کشید لب زد _من گفتم بریم خونه خودمون ، اونجا راحتر بود ولی قبول نکرد… _نه پسرم تو میری سرکار سودا باید یکی دائم…

رمان سودا پارت ۱۱۷

۱ دیدگاه
  سودا: لبخندی زدم با صدای کم جونی جواب دادم _نه برو برو خیلی ممنونم که اومدی. مانی سری تکون داد و نگاهش به محمد داد _داداش اشکالی نداره؟ اگر…

رمان سودا پارت ۱۱۶

۱ دیدگاه
  سودا: صدا ها در مغز سودا پیچید :یعنی ممکن بود محمد هم اینجوری شده باشه؟ یعنی امکان داشت واقعا حامله باشم. _خیلی ممنونم غزاله جان خیلی کمکم کردی ،…

رمان سودا پارت ۱۱۵

۲ دیدگاه
سودا: هرزمان دیگهای بود الان باید ذوق میکردم از سودا جان گفتنش ولی الان شرایط عادی نبود و محمد هم طبق جوی که توش قرار گرفته بود اینطوری صدام زده…

رمان سودا پارت ۱۱۴

۶ دیدگاه
  سودا: چه مسخره ، مطمئنم اگر خانوادم میفهمیدن محمد امشب برگشته و نیومده پیش من رفته خونه هم درک میکردن که خسته بوده. پوزخندی زدم _مطمئنم برای همین اومدی!…

رمان سودا پارت ۱۱۳

۹ دیدگاه
  سودا: محمد سرشو بالا آورد نگاهی به چهره غمگینم انداخت. ته چشماش دیگه عشق نبود ، دیگه اون هیجان نبود. اون واقعا دیگه منو نمیخواست. دستی به صورتم کشیدم…

رمان سودا پارت ۱۱۲

۴ دیدگاه
  سودا: دلم بدجوری میشکست ، وقتی تو صورتم داد میزد و اینجوری میگفت بهم. اما بازم نمیخواستم کوتاه بیام من باید همچیو توضیح میدادم حتی اگر قرار بود ازدواجمون…

رمان سودا پارت ۱۱۱

۲ دیدگاه
  سودا: با اینکه کمی ضعف داشتم اما بیخیال خوردن چیزی شدم و به طرف اتاقمون رفتم. با همون لباسای خونگی روی تخت دراز کشیدم. همونجور که منتظر محمد بودم…

رمان سودا پارت ۱۱۰

۳ دیدگاه
  سودا: با حالی گرفته شده دنبالش روونه شده بودم و محمد هم فقط با اخم در هم منو میکشوند. _ کجا داریم میریم؟ بزار بیان اونا هم خب. _…

رمان سودا پارت ۱۰۹

بدون دیدگاه
  سودا: از لابی هتل خارج شدیم به طرف ساحل رفتیم. چون هوا تاریک شده بود خلوت بود و چندنفر انشگت شمار اونجا بودن. محمد انگشتامو اسیر انگشتای مردونش کرد.…

رمان سودا پارت ۱۰۸

۲ دیدگاه
سودا: منتظر به محمد زل زدم تا جوابش بشنوم که لبخندی زد _تا تو دوش بگیری منم بلیطارو میگیرم! چشمام برق زد و ذوق زده جیغ کشیدم. دستامو دو طرف…

رمان سودا پارت ۱۰۷

بدون دیدگاه
  سودا: یعنی از اینکه انقدر خونسرد بود و سعی میکرد همچیو عادی جلوه بده حرص میخوردم. _چرا رسیدی خونه زنگ نزدی؟ _زدم خانم خانما جواب ندادی! _احتمالا نشنیدم داشتم…

رمان سودا پارت ۱۰۶

۲ دیدگاه
  سودا: _محمد جان چطوری؟ بهتری ایشالله؟ محمد که تازه نمازش تموم شده بود به جمع برگشته بود کنارم نشست و دستشو دور شونم انداخت. _آره خداروشکر بهترم ، هنوز…

رمان سودا پارت ۱۰۵

۱ دیدگاه
  5   _محمد چی داری میگی؟ نمیفهممت چرا باید بهت دروغ بگم؟ ما فقط تصادفی همو دیدیم!   پوزخندی میزنه و تو صورتم خم میشه _اره چقدر عجیب که…

رمان سودا پارت ۱۰۴

۲ دیدگاه
        با تموم شدن حرفم محمد مثل جت از جاش بلند شد. واقعا این محمد اون محمد قبل ازدواجمون نبود.   اون حتی نگاهم نمیکرد و خجالت…