سودا: چه مسخره ، مطمئنم اگر خانوادم میفهمیدن محمد امشب برگشته و نیومده پیش من رفته خونه هم درک میکردن که خسته بوده. پوزخندی زدم _مطمئنم برای همین اومدی!…
سودا: دلم بدجوری میشکست ، وقتی تو صورتم داد میزد و اینجوری میگفت بهم. اما بازم نمیخواستم کوتاه بیام من باید همچیو توضیح میدادم حتی اگر قرار بود ازدواجمون…
سودا: _محمد جان چطوری؟ بهتری ایشالله؟ محمد که تازه نمازش تموم شده بود به جمع برگشته بود کنارم نشست و دستشو دور شونم انداخت. _آره خداروشکر بهترم ، هنوز…