رمان سودا پارت ۱۱۵

4.4
(123)

سودا:

هرزمان دیگهای بود الان باید ذوق میکردم از

سودا جان گفتنش ولی الان شرایط عادی نبود و

محمد هم طبق جوی که توش قرار گرفته بود

اینطوری صدام زده بود.

کلافه چنگی تو موهاش زد و رادمان لیوان آب رو

از سها گرفت.

_ تو برو پیش سامان

_ نه، برو پیش بچه رادمان.

رادمان سعی داشت سها رو آروم کنه و همینطور

لیوان رو به بابا داد.

دست مامان رو گرفته بودم و میفهمیدم که رنگش

چقدر پریده.

_عزیزم ، چیشدی تو آخه؟ این خبر رو اینطوری

به مادرتون میدین؟ نمیدونین تحمل نداره؟

بابا چند حبه قند تو لیوان انداخت و هم زد.

از چونه گرفت و من هم کمکش کردم تا کمی از

آب رو به مامان بده.

بعد کمی از آب لیوان رو تو دستش ریخت و رو

صورت مامان پاشید.

کم کم لای پلکهای بیجونش باز شد و نالهی

خفیفی کرد.

_ جانم مامان؟ خوبی؟

_ س… سودا

_ جانم دردت به جونم. به خدا نمیدونستم

اینطوری میشی…

بابا کمی مامان رو نشوند.

_ خوبی عزیزم؟ آروم باش چیزی نیست.

مامان نالهی خفیفی کرد و تکیهش رو به بابا داد.

آب دهنم و سخت فرو دادم

با واکنشی که مامان نشون داده بود دیگه جرعت

نداشتم ادامه بدم.

سها نالید:

_ مامان جانم ببرمت اتاق یخورده استراحت کن.

ولی مامان به حرف سها توجهی نکرد و با کمک

بابا روی مبل نشست.

_ ای خدا من از خوشبختی شانس نیاوردم، وقتی

داشتی خوشبختی رو تقسیم میکردی منو ندیدی؟

محمد نوچی کرد و رادمان از اتاق بیرون اومد و

در جواب نگاه پرسشی سها پچ زد:

_ خوابید نگران نباش.

و مامان حرفهاش رو از سر گرفت.

_ دختر جان اذیت نکن اگه یه بحث کوچیکی

بینتون پیش اومده بیاید برید سر خونه زندگیتون

انقدر منو اذیت نکنید! هنوز اون یکیتون تازه با

شوهرش خوب شد و رفت سر زندگیش باز تو

اومدی ساز طلاق میزنی؟

رو به روی مامان روی زانو نشستم.

بحث یک عمر زندگی بود و بیاعتماد و شکاک

بودن محمد، الکی که نبود، بود؟

_ مامان جان خیلی چیزا هست که شما ازش

بیخبری! بهتره همینجا همه چیز تموم شه. توافقی

جدا میشیم. بهترین گزینه برای ما همینه.

#پارت465

 

دلم نمیخواست روزی اینا رو بگم ولی انگار اون

روز رسیده بود.

محمد آروم ادامه داد

_ مامان ما نمیخوایم شمارو ناراحت بکنیم اما

بالاخره وقتی نمیتونیم باهم بسازیم چه میشه کرد؟

بابا سری تکون داد و رو به محمد گفت: رفتید

پیش مشاور؟

پوزخندی زدم.

مشاور؟

اعتمادی که از دست رفته بود و مشاور میتونست

برگردونه؟

دلی که شکسته بود رو مشاور میتونست ترمیم

کنه؟

_ بابا مشاور چیزی رو درست نمیکنه، ما واقعا

نمیتونیم ، چیزی نیست که با یه مشاوره رفتن

درست بشه.

نمیتونستم….نمیتونستم بگم این مرد به دخترتون

شک داره.

نمیتونستم بگم با چه ذوق و شوقی براش تدارک

تولد دیدم و حالا نتیجهش شد این!

نمیتونستم بگم بخاطرش بهترین موقعیت کاری

مورد علاقهم رو رد کردم…

نمیتونستم بگم فکر میکنه من با شوهر خواهرم

بهش خیانت کردم!

اگه میگفتم بعدش چطور تو روی سها نگاه

میکردم؟

_ یعنی چی آخه؟ الکی که نیست؟ حواستون هست

دارید چی میگید؟ این یه زندگیه نمیتونید انقدر

راحت تموم کنید مگه بچه بازیه! اصلا به این فکر

کردی بعد اینکه از محمد جدا بشی چه حالی

میشی؟ فکر میکنی راحته؟

مامان درست میگفت.

حالم بد میشد، ممکن بود افسرده شم، ممکن بود

گوشه گیر شم، ممکن بود شب بیداری و صبح

بیخوابی بکشم…

اما من قوی بودم و الان هم دلم نمیخواست جلوی

محمد اینطوری بگن.

_ مامان بخدا راحت تمومش نکردیم سخت بود

حداقل برای من ولی باید تموم بشه! من چیزیم

نمیشه، ولی حداقل اینجوری تونستم آدممو بشناسم!

بزور دوباره لیوان آبی به خورد مامان دادم و بابا

مشغول شونههای مامان بود.

محمد با کنایه زیر لب طوری که فقط خودم بشنوم

گفت: آره منم آدممو شناختم.

پوزخند پرصدایی زدم.

آقا محمد تو هنوز منو نشناختی، که اگه منو

شناخته بودی هیچوقت انقدر راحت قضاوتم

نمیکردی.

بخاطر استرسی که کشیده بودم و فشاری که روم

بود ناخواسته دوباره اون حالت تهوع لعنتی سراغم

اومده بود و محتویات معدهم تا بالا میاومد و

دوباره میرفت پایین.

#پارت466

 

_انقدر زود تصمیم نگیرید ، شما هنوز اول

ازدواجتونو هنوز هیچی تجربه نکردید و قصد

دارید جدا بشید بهتره یه مدت دیگه از هم دور

باشید باز باید حرف بزنید… این چیزا بچه بازی

نیست، قشنگ فکر کنید حرف بزنید شما ده روزه

از هم دوری. حتی نتونستید با هم درست حرف

بزنید

منو محمد همزمان و با هم گفتیم: نه ، ما حرفامونو

زدیم!

و بعد محمد مالشی به چشمهاش داد.

انگار نمیدونست دیگه باید چی بگه!

مطمئنم روزی جوری پشیمون میشد که خودم هم

باور نکنم این همون محمدیه که به راحتی منو

گذاشت کنار، همون که اینطور با من حرف

میزد.

رادمان و سها که تا الان سکوت رو ترجیح داده

بودن بالاخره به حرف اومدن و رادمان با شک و

تردید حرف بابا رو تایید کرد.

_ داداش حق با بابائه، بشینید فکر کنید. منو سها

هم همین مشکل و داشتیم بعد منطقی فکر کردیم

دیدیم بزرگترین اشتباهه.

بابا کلافه گفت: بهتره الان دیگه راجبش صحبت

نکنیم، حال مادرتون خوب نیست، نمیخوام بدتر

بشه.

خیلی حالم بد بود و دلم میخواست سریعتر برم تو

اتاق و به حال خودم باشم.

سمت سها رفتم و زیرگوشش طوری که فقط

خودش بشنوه نالیدم:

_ من میرم اتاق حالم خوب نیست.

سها نگران نگاهی بهم انداخت و بلند شد.

_ رنگت پریده سودا!

_ فقط نیاز دارم تنها باشم…

تنها سمت اتاقم راه افتادم و به حرفهای بابا با

محمد توجهی نکردم.

نیم ساعت بعد سها با تقهای که به در زد خواست

داخل بیاد.

_ بیام داخل؟

با پشت دست اشکهای روی صورتم رو پاک

کردم و خودم رو باد زدم، چند باری پلک زدم تا

سرخی و پف چشمهام بخوابه.

دلم ضعف رفته بود انقدر که گریه کرده بودم.

یه دختر قوی هرگز کم نمیآورد، شاید به کمی

گریه نیاز داشته باشه ولی همیشه قویتر از قبل

میشه.

صدام رو صاف کردم.

_ آره بیا!

همین که تو این حال درکم میکرد و سرشو

ننداخته بود بیاد داخل و قبلش اطلاع داده بود کافی

بود.

_ خوبی سودا؟

با بغضی که تو گلوم بود سر تکون دادم.

در رو بست و کنارم نشست.

_ نبینم غصه بخوریا! اگه… اگه مطمئن نیستی با

محمد منطقی صحبت کنید از خر شیطون بیاید

پایین لجبازی نکنید سودا، زندگیتونو خراب نکنید.

#پارت467

 

_ نمیشه سها نمیشه. من و محمد دیگه ما نمیشیم.

با محبت دستمو نوازش کرد

_ خب سر چی اینطوری شد یهو؟ سودا من خوب

یادمه محمد چطوری جونش برای تو در میرفت.

نمیخواستم بگم.

نمیخواستم طریقهای که زندگیم بهم ریخت رو

براش بازگو کنم.

_ اینکه سر چی بود مهم نیست سها، مهم اینه ما

دیگه نمیتونیم با هم زندگی کنیم. اون روزایی که

میگی گذشت.

_سودا نکنه پای دختری در میونه؟ نکنه محمد…

قبل اینکه حرفاش تموم بشه جواب دادم

_نه نه اصلا اینجوری نیست ، محمد هیچوقت به

من خیانت نمیکنه . ما فقط تفاهم نداریم طرز فکر

محمد اصلا نمیشه لطفا ول کن نمیتونم توضیح بدم.

سها آروم توبغلش گرفتتم و رو موهام رو دست

کشید.

_ هرجور خودت راحتی عزیزم نمیخوام اذیتت

کنم.

سری تکون دادم، چقدر به یه آغوش نیاز داشتم

واقعا؛ خیلی دلم میخواست بدونم محمد هنوز

هست یا رفته ولی نمیخواستم ازش بپرسم.

_ بلندشو بریم شام بخوریم.

نوچی کردم.

میل به هیچی نداشتم.

_ سودا محمد رفت…پاشو یه چیزی بخور رنگ

به رو نداری.

حرفم رو از چشمهام خونده بود که جوابم رو داد؟

یا مشخص بود همچین سوالی دارم؟

چرا من هنوز پیگیر بودم که محمد رفته یا نه؟

چرا منه احمق هنوز بهش فکر میکردم اون هم با

تهمتی که بهم زد؟

_ پاشو سودا انقدر زانوی غم بغل نگیر.

نوچی کردم که در با تقهای که قبلش بهش خورده

بود باز شد و رادمان داخل اومد.

_ سها عزیزم حاضر شو بریم سامان بدقلقی

میکنه. بدخواب شده.

این یعنی شام نمیموندن.

نفس عمیقی کشیدم…

کاش میموندن تا یکم مامان و بابا از این حال و

هوا در میاومدن.

_ شام بمونید!

_ سامان اذیت میکنه نق میزنه.

سها سمت رادمان رفت و نمیدونم زیر گوشش

چی پچ پچ کرد و چطور راضیش کرد که رادمان

سری تکون داد و بیرون رفت.

_ بلند شو بیا شام بخوریم یالا سودا.

_ گشنهم نیست.

سها بالاخره خسته شد از سرتق بودنم و بیرون

رفت اما صداش از پشت در میاومد که داشت

خطاب به رادمان میگفت:

_ هیچجوره راضی نمیشه بیاد شام بخوره. سامان

و بده به من ببین میتونی راضیش کنی بیاد،

حداقل بخاطر مامان و بابا…

وای خدا.

چند ثانیه صدایی نیومد و بعد در مجدد باز شد و

رادمان داخل اومد.

_ چرا نمیای سودا؟ شام سرد شد از دهن افتاد.

سرم رو روی زانوم گذاشتم…

کاش هیچوقت به محمد نمیگفتم من یه زمانی به

رادمان حسی داشتم.

_ نوش جون من گشنهم نیست، هیچی از گلوم

پایین نمیره!

رادمان کنار پام روی زانو نشست و با لحن ملایم

و حمایتگرانهای پچ زد:

_ منو نگاه کن سودا! ببین هرچیم بشه خانوادهت

پشتتن… الان داری غصهی چی رو میخوری؟

ببین بزار یه حرفی و برادرانه بهت بگم.

#پارت468

 

نگاهم رو بهش دوختم و ادامه داد:

_ زود تصمیم نگیرید، من تجربه کردم که دارم

بهت میگم دیگه، بدتو که نمیخوام… تو دیگه برام

مثل خواهر کوچیکترمی، برای همینم دارم اینا رو

بهت میگم. اشتباه منو سها رو نکنید! یه مدت از

هم دور بمونید دلتون تنگ میشه…

من هنوز هیچی نشده بود هم دلم براش تنگ شده

بود!

_ من مطمئنم محمد هنوزم دوست داره!

محمد دوستم داره؟

پوزخند صدا داری زدم.

_ اینطوری نکن با زندگیتون دختر خوب.

کاش میفهمیدن اونی که داره کاری میکنه من

نیستم! وقتی محمد ساز جدایی میزد بزور التماس

میکردم با هم باشیم؟

نه باید جدا میشدیم تا میفهمید منو نباید قضاوت

میکرد.

تا بفهمه من بدون اون هم میتونم، سخته اما نشدنی

نیست.

_ الانم پاشو بریم شام بخوریم بیشتر از این

خانوادهتو اذیت نکن. میدونی که چقدر الان دارن

خودخوری میکنن و چه فکرهایی تو سرشون

پرسه میزنه؟ پاشو تا حداقل بدونن تو حالت خوبه

و نگرانیشون از بابت تو برطرف شه.

حرفهای رادمان تونست قانعم کنه تا برم و شام

بخوریم اما فقط در حد یکی دو لقمه بود.

دوباره بسختی لقمهای گرفتم و تو دهنم گذاشتم.

_ سودا بابا مسئله چیه؟ خیلی وقته با هم مشکل

دارید؟

کی قرار بود تموم بشه؟

گرفته جواب دادم:

_ خیلی نیست ، من بهتون دروغ گفتم چون فکر

میکردم شاید همه چی درست بشه ، ما همون شبی

که من اومدم اینجا تصمیم جدایی گرفتیم!

فکر میکردم دوری باعث میشه دوباره برگردیم

پیش هم ولی خب بالاخره این مسائل از اول

زندگی مشخصه، اشتباه از من بود که همون اول

مشکل و از ریشه حل نکردم و نمیدونستم قراره

انقدر بزرگ بشه که زندگیمو به هم بزنه.

بابا بخاطر دروغی که گفته بودم اخمی کرد و

سرشو تکون داد.

مامان قاشقش رو تو ظرف گذاشت و دستم رو

گرفت.

_ سودا، گنگ حرف نزن دخترم! چرا میخواید

جدا شید؟ نکنه بخاطر سرکار رفتنته؟ آره سودا؟

دستم رو از دستش بیرون کشیدم و کلافه با دستم

رو میز ضرب گرفتم.

_ نه مامان ربطی به این موضوع نداره، من تازه

تصمیم گرفتم که برم سرکار!

سها حمایتگرانه به مامان گفت

_ بهتره راحتش بزاریم مامان. وقتی چند بار

پرسیدیم و جوابی نداد یعنی نباید باز بپرسیم، لابد

یچیزیه که نمیتونه بگه!

سریع با لقمهی دیگه به شامی که حتی نفهمیدم چی

خوردم پایان دادم و دوباره به اتاقم برگشتم و سها

همراهم اومد.

_ میخوای من پیشت بمونم؟

نمیخواستم کسی پیشم باشه، میخواستم تا صبح به

زندگیای که داشتم فکر کنم، میخواستم دیگه با

عقلم تصمیم بگیرم نه با قلبم.

سعی کردم با لبخند جوابشو بدم تا ناراحت نشه.

_ نه سها… تو برو. مرسی تا همین الانشم درکم

کردی!

_ قربونت برم عزیزم تو فقط ناراحت نباش.

سری برای اطمینانش تکون دادم و بغلش کردم.

حقیقتش حوصلهی حرف زدن و حرف شنیدن و

نصیحت رو نداشتم…

_ مراقب خودت باشیا، فردا صبح میام دنبالت بریم

بیرون.

میخواست حال و هوام عوض شه اما من فعلا

ترجیحم چیز دیگهای بود.

_ نه نه. من یخورده کار دارم.

تونستم قانعش کنم و بالاخره رفت…

من موندم و تنهایی و فکرهای اذیت کنندهم!

#پارت469

 

#دانای_کل

عصبی از خونهای که همسرش، پارهی تنش،

جونش، اونجا بود بیرون زد.

لعنت به اون و تمام افکار اذیت کنندهش.

_ سودا سودا…

داشبورد رو باز کرد و قرصی آرامبخش برداشت

و بدون آب خورد.

سرش عجیب درد میکرد.

میخواستش و نمیخواستش.

حسی بین خواستن و نخواستن.

عاشقانه میپرستیدش ولی دیگه باور کردنش براش

سخت بود.

تو خیالاتش سودا بهش دروغ گفته بود.

هرکس دیگهای هم بود همینطور فکر میکرد نه؟

اینکه زنت رو، تمام وجودت رو چندین بار کنار

کسی که قبلا عاشقش بوده ببینی کار آسونی نیست.

تو اون پاساژ لعنتی مدام کنار هم بودن.

تو هتل با هم صبحونه خورده بودن.

اون خندهها با رادمان!

کلافه سرش رو روی فرمون گذاشت.

بیرون رفتنای یواشکیش چی؟

تماسهای مشکوکش چی؟

استارس زد و راه افتاد.

الان فقط عطر سودا میتونست آرومش کنه!

اما امان که دیگه نمیتونست بهش اعتماد کنه.

بقدری سرعتش زیاد بود که چند بار نزدیک بود

تصادف کنه و بسختی تونسته بود ماشین رو

هدایت کنه.

جلوی در پارک کرد و وارد خونه شد.

چقدر دلش میخواست الان بوی عطر دست پخت

سودا تو خونه پیچیده بود اما الان دیگه سودایی

نبود.

دیگه حتی دست خودش نبود طرز صحبتش با

سودا.

وارد اتاق شد و پیرهنش رو از تنش بیرون کشید.

دیروز صبح عکسهای عروسیشون رو پیدا کرده

بود و هروقت به خونه میاومد فقط به اونها نگاه

میکرد.

قاب عکس رو از روی میز برداشت و با انگشت

شصت صورت سودا رو از روی عکس نوازش

کرد.

_ چرا با من اینکارو کردی؟ من که

میپرستیدمت!

قطره اشکی از گوشهی چشمش چکید و مردونه

هقی زد.

قبول کردن اینکه سودا بهش خیانت کرده بقدری

سخت بود که اشکش رو در آورده بود.

_ مگه من چیکار کرده بودم؟

چنگی تو موهاش زد.

اون از ملیحه ضربهای خورده بود که حالا فقط

منتظر تلنگری بود و این اتفاقات اخیر براش حکم

تلنگر داشت که تونسته بود از پا درش بیاره.

_ من که جونمم برات میدادم آخه!

با پشت دست اشک روی صورتش رو پاک کرد و

روی تخت دراز کشید و قاب عکس رو به سینهی

لختش چسبوند.

_ میدونی چند شبه یه خواب راحت به چشمام

نیومده بیمعرفت؟

چشمهای سرخش برای خودش هم عجیب بود.

محمد مرد کم آوردن نبود

محمد مرد گریه کردن نبود

اما حالا…

با خودش دیوانه وار حرف میزد و سرکوفت

میزد اما اون هنوز هم درگیر رفتار سودا بود.

به عقیدهی محمد همه چیز تقصیر سودا بود و

باعث بانی خراب شدن زندگیشون سودا بود.

#پارت470

 

سودا رو دوست داشت اما باورش این بود که سودا

دوستش نداره برای همین هم به خودش تلنگر زد:

_ احمق اون دوستت نداره! ندیدی چه قاطع جلوی

خانوادهش حرف از جدا شدن میزد؟ میخواد

طلاق بگیره!!! اون مسئول خراب شدن

زندگیتونه… اون نامرد همه چیز و خراب کرد.

قاب عکس رو روی میز برگردوند و با خودش

زمزمه کرد:

_ به خودت بیا اون بهت خیانت کرد محمد!

ساعدش رو روی چشمهاش گذاشت با حرص و

کلی فکر و خیال به خواب فرو رفت

صدای زنگ گوشی رو مخش بود و اعصاب

خورد کن.

روزها مردی قوی بود و شبها مردی نق نقو و

بهونه گیر!

دست دراز کرد تا گوشیش رو قطع کنه اما با لمس

نکردن گوشی بالاجبار لای پلکهاش رو باز کرد.

_ این کیه دیگه اه!

دستی به سر دردناکش گرفت و روی تخت نیمخیز

شد.

خودش هم نمیدونست کی خوابش برده.

آخی گفت و گوشیش رو از جیبش در آورد.

_ بله؟

_ سلام جناب چرا تشریف نیاوردی جلسه؟ جلسه

به این مهمی که چندین بار تاکید کردم باشی باز

نیستی که.

_ اومدم مانی غر نزن!

_ منتظرما.

سریع خدافظی کرد.

کلافه شلواری که از دیشب همینطور تنش بود رو

با شلواری دیگه عوض کرد و پیرهن مشکی

رنگی تن زد.

از اتاق بیرون رفت و لیوان آبی سر کشید.

الان دیگه سودایی نبود که براش چای بریزه و میز

صبحونه بچینه!

بیحوصله سوئیچش رو از روی میز برداشت و

از خونه بیرون زد.

حتی دیگه حس و حال دست کشیدن به سر و روش

هم نداشت.

تو ماشین نشست و آهنگی پلی کرد و شیشه رو

پایین کشید تا هوا به سر و روش بخوره.

“تو رو با هیشکی عوض نمیکنم اگه کل دنیا بیان

دور و ورم شلوغ بشه سرم، از اون چیزی که فکر

کنی عاشق ترم… همهی زندگیمو میدم پای

خندهت خودت نباشی میدونی میشه بد حال دلم…

پس برگرد”!

عصبی آهنگ رو قطع کرد و روی فرمون ضرب

گرفت.

آهنگها هم عاشقانه شده بودن حالا که اون عشقش

کنارش نبود.

_ آقا یه گل میخری؟

پشت چراغ قرمز و گل فروشهایی که دست بردار

نبودن.

بیمنطق شده بود…

_ نه پسر جون برو اونور الان چراغ سبز میشه

دیرم شده باید برم.

پسر بچه پافشاری کرد.

_ یه گل بخر دیگه!

اگه سودا اینجا بود قطعا میگفت گل بخره، قطعا

اگه فال فروشی میدید ازش فال میخرید و قطعا

اگه اون اینجا بود هم محمد براش میخرید.

شیشه رو بالا کشید و به پسر بچه که ناامیدانه

سمت ماشین دیگهای میرفت توجهی نکرد.

سنگدل!

با حرص خودش رو به شرکت رسوند و وارد اتاق

جلسه شد.

_ سلام.

_ سلام… خیلی وقته منتظریم چقدر دیر! اصل این

قرارداد برمیگرده به وقت شناسی و شما همین

اول کاری نشون دادید چقدر وقت شناس هستید.

_ شرمنده ترافیک بود.

 

دروغ مصلحتیای که شاید پایان میداد به

غرزدنهاشون.

بیحوصله برگهای که مانی به دستش داده بود رو

امضا زد و پشت میز نشست.

_ خب برای این ساختمونای الهیه شما برنامهتون

چیه؟

#پارت471

 

بیتوجه به حرفهای طرف قرارداد صدا بالا برد.

_ آقای سیفی پس کو این چایی که گفتم؟

بدقلقی تو ذاتش نبود اما این چند روز بدجور مانی

و کارمندها رو اذیت میکرد.

انگار میخواست هرچی تو دلشه رو روی این

بندههای خدا خالی کنه.

مانی سریع دست روی بازوش گذاشت.

_ وسط جلسهایم محمد چرا داد میزنی؟

کلافه دستی به موهاش کشید.

_ باشه.

سیفی هول شده با سینی چای داخل شد و دوباره

محمد بیحواس توپید:

_ بلد نیستی در بزنی؟

با همه بداخلاق شده بود.

پیرمرد فرتوت هول شده گامی به عقب برداشت و

دست خالیش رو روی سینهش گذاشت و کمی خم

شد.

_ شرمنده آقا!

_ چای سرد شد ببر عوض کن آقا سیفی…

چایها رو که همین الان آورده بود و سرد شدنی

درکار نبود فقط محمد افتاده بود رو فاز گیر دادن.

مانی اخطاری صداش زد.

_ محمد!

عصبی با پاش روی زمین ضرب گرفت و مردی

که برای قرارداد اومده بود عزم رفتن کرد.

_ مثل اینکه امروز روزش نیست.

مانی سعی در ماستمالی کردن داشت.

_ نه نه، بشینید من نقشههای ساختمون و رو

مانیتور نمایش بدم ببینید.

_ دست شما درد نکنه من راس ساعت دوازده

قرار دیگهای دارم که همین الانشم دیر شده، من

رو زمان خیلی حساسم… با اجازه!

مانی چشمغرهای به محمد رفت و برای بدرقه

جلوی در رفت.

_ پس من به منشی میگم یه روز دیگه باهاتون

هماهنگ کنه. واقعا معذرت میخوام بابت امروز

و جلسهی نیمه… متاسفم انشالله دفعهی بعد جبران

کنیم.

سرسری خداحافظی کرد و با توپ پر به اتاق

برگشت.

_ محمد معلومه چته؟ معلومه داری چیکار

میکنی؟ دستی دستی یارو رو پروندی!

سرش رو بین دستهاش گرفته بود و فشار میداد.

_ باتوام! این چه رفتاریه؟؟؟ رسما داری گند

میزنی به همه چی.

وقتی جوابی نشنید سعی کرد از در شوخی وارد

بشه.

_ چی تونسته آقا محمد و انقدر از پا در بیاره که

ما بعد از چندین سال دوباره این روی گند اخلاقشو

ببینیم؟

_ اعصاب ندارم ببند نیشتو، این بند و بساط

مسخرهی شوخیتم جمع کن.

کنارش نشست و پرسید:

_ خب تعریف کن ببینم.

نمیتونست همه چی و تو دلش نگهداره،

میتونست؟

_دیشب سودا با خانوادش حرف زد ، گفت داریم

جدا میشیم. خیلی راحت تو روشون گفت انگار که

اصلا ناراحت نیست… دیگه هیچ راه برگشتی

نداره!

شقیقههاش از حرص و عصبانیت نبض میزد.

#پارت472

 

_محمد تکلیف این بنده خدارو مشخص کن دیگه ،

مگه خودت تو فشار نزاشتیش به خانوادش بگه؟

مگه خودت نخواستی الان چرا ناراحتی؟ اون

چیکار میتونه بکنه وقتی هیچ چراغ سبزی نشونش

نمیدی انتظار داری راه برگشتی باشه؟

حرفای مانی به مزاجش خوش نیومد چون حقیقت

بود

دستشو توی موهاش فرو کرد

_ مانی مقصر من نیستم پس جوری حرف نزن

انگار منم ، رفتارش و کارهاش جای شکی برام

نذاشته و مطمئنم که اون تماسها و اینا از چه

قراره. اونقدر کارهای مخفیانهش ادامه پیدا کرد که

این شد حال و روزمون… من میفهمیدم مانی، بعد

از هرچیزی که ازش میدیدم منتظر بودم خودش

بیاد توضیح بده اما هیچوقت نیومد توضیحی

راجبشون بده تا اینکه منم دیگه زدم به سیم آخر!

قبلا انقدر کامل به مانی توضیح نداده بود چرا

داشت از سودا جدا میشه اما حالا مانی کاملا از

بین حرفاش متوجه شده بود.

صدای در باعث شد مانی اجازهی ورود صادر کنه

و سیفی با سینی تو دستش وارد اتاق شد.

سرخود برای محمد گلگاوزبون دم کرده بود.

واقعا الان به این نیاز داشت.

_ بفرمایید آقا.

لیوان رو جلوی محمد گذاشت و با اشارهی مانی از

اتاق بیرون رفت.

_ من دوستش داشتم ولی اون تیشه زد به ریشهی

زندگیمون.

_ چرا نمیری پیش مشاور محمد؟

حرفی که دیشب بابای سودا هم زده بود…

وقتی همه این پیشنهاد رو میدادن شاید بد هم نبود

امتحان کنه.

فکرش بدجوری درگیر این شده بود که وقت برای

مشاوره بگیره.

شاید میتونست با صحبت کردن با مشاور آتیش

درونی و خشمی که جلوی چشمهاش رو گرفته بود

خاموش کنه.

احتمالا گزینهی مناسبی بود.

مانی لیوان دمنوش گلگاوزبون رو از روی میز

برداشت و جلوی محمد گرفت.

_ اینو بخور شاید یکم آرومت کرد.

سری تکون داد و مایع داخل لیوان رو سر کشید.

ساعتها پشت سر هم میگذشت و محمد خودش

رو سخت مشغول وارسی نقشههای ساختمونها

کرده بود تا به چیزی فکر نکنه.

با خستگی سر بلند کرد و صدای قلنجهای گردنش

به اعتراض بلند شد.

دستی به گردنش کشید و از پشت میز بلند شد.

هوا دیگه داشت تاریک میشد.

با دیدن ساعت بلند شد ، قصد داشت برای نماز به

مسجد بره تا کمی آروم بشه.

وسایلشو جمع کرد و بعد خداحافظی با مانی از

شرکت بیرون زد و بلافاصله بعد از اتمام اذان تو

صف نماز جماعت قامت بست.

دلش آروم و قرار نداشت و مثل سیر و سرکه

میجوشید.

مثل اینکه قرار بود این دفعه برعکس همیشه که

نماز آرومش میکرد، دیگه آرومش نکنه.

با حالی خراب از مسجد بیرون زد و سوار

ماشینش شد.

 

خسته بود و میخواست مستقیم به خونه بره بخوابه

اما زنگ گوشیش باعث شد نگاهی بهش بندازه و

با دیدن اسم مادرش لبخند محو و کم جونی رو

صورتش شکل بگیره.

_ جانم مامان؟

#پارت473

 

_ سلام پسرم خوبی؟

_ آره دورت بگردم تو خوبی؟ بابا خوبه؟

آهی از سینهی مادرش خارج شد.

_ خوبیم ما هم… تا من زنگ نزنم یادی از مادرت

نمیکنی!

_ شرمندتم مامان. یخورده درگیرم این روزا.

_ من هروقت به تو چیزی گفتم گفتی درگیرم

درگیرم؛ کی قراره دیگه درگیر نباشی رو

نمیدونم.

فقط خدا میدونست که این درگیری با بقیهی

درگیریها فرق داشت.

_ چیکار کنم از دلت درارم؟

_ دست سودا رو بگیر پاشید یه سر بیاید اینجا

دلمون باز شه مادر! میدونی چند وقته ندیدیمتون؟

با این جملهی مادرش خاطرش اومد که هنوز

اونها از هیچ چیز خبر ندارن.

این بهترین فرصت بود تا خانواده خودش رو هم

در جریان بزاره و همه چیز رو بهشون بگه.

_ الو محمد، کجایی مادر؟

_ چشم مامان، الان تازه دارم راه میفتم سمت

خونه، لباسامو عوض کنم مقصد بعدی اونجاست.

خوبه؟

_ پس منتظرما!

_ چشم…

چند کیلومتر اونورتر سودایی بود که تو تاریکی

اتاق داشت با خودش حرف میزد.

همه خواب بودن و آخر شبی وقت گیر آورده بود

برای اینکه به فکرهاش سر و سامون بده.

_ یعنی دیگه هیچی دوستم نداره؟

مشغول ذهنش بود که با استشمام بوی سوختنی

دماغش رو چین داد.

این بو از کجا بود؟

چراغ رو روشن کرد و اتاق رو وارسی کرد اما

چیزی دستگیرش نشد.

پنجره رو باز کرد و با دیدن لامپ تراس که

شکسته بود و سوخته بود دستش رو روی معدهش

گذاشت.

چرا حس میکرد محتویات معدهش داره سمت

دهنش حجوم میاره؟

خواست توجهی نکنه اما با عقی که زد سریع سمت

سرویس دویید و هرچی خورده و نخورده بود رو

بالا آورد.

_ آییی…

معدهش میسوخت و این حالت تهوعها نرمال

نبود!

آبی به دست و صورتش زد و خواست بیرون بیاد

که دوباره حالت قبلی بهش دست داد و عق زد.

دستهاش میلرزید و رمق از پاهاش رفته بود.

بیجون چشم گردوند و از سرویس بیرون اومد.

خوب بود که همه خواب بودن و قرار نبود دوباره

بگن حاملهس!

با این فکر جرقهای تو ذهنش زد.

نکنه واقعا حامله باشه؟

#پارت474

 

بیحال پشت در اتاقش نشست و زانوهاش رو تو

شکمش جمع کرد.

فقط از رو همین حالت تهوعها باید میگفت

حاملهس؟

_ فردا باید ببینم این حالت تهوعها از چیه.

خودش صدی به نود میدونست حامله نیست چون

با شرایط محمد همچین چیزی امکان نداشت اما

کار از محکم کاری عیب نمیکرد.

با فکر اینکه صبح به آزمایشگاه میره و آزمایش

میده خوابید.

خواب خوبی رو نداشت و محمد هم خوب نخوابیده

بود، چون ذهنش درگیر خانوادهش بود که با شنیدن

خبر جداییشون چقدر ناراحت شده بودن.

کلافه روی تخت دراز کشیده بود و به

واکنشهاشون فکر میکرد.

صدای مادرش تو گوشش پیچید:

” دختر به اون خوبی چیشد آخه مادر؟ چطور

دلت میاد دختر به اون دسته گلی رو طلاق بدی

محمد؟ اگه چیزی شده به ما هم بگو”

نمیخواست بگه سودا باهاش چیکار کرده.

پدرش هم بدجور پافشاری کرده بود:

” شما عاشق همید محمد، دیگه نمیتونی مثل سودا

رو پیدا کنیا! بدتر میشه بهتر نمیشه… از ما گفتن

بود باباجان”

دخترک آبی به دست صورتش زد و خواست از

اتاقش خارج بشه اما نگاهش به صفحه گوشیش

افتاد که روشن خاموش میشد.

عقب گرد کرد به طرف گوشی رفت.

با دیدن اسم یکی از دوستانش که داخل آزمایشگاه

کار میکرد خیلی سریع تلفن برداشت.

دیشب بهش پیام داده بود ازش خواسته بود که

هروقت تونست باهاش تماس بگیره.

_الو سلام غزاله جان خوبی عزیزم؟ پسر

کوچولوت خوبه؟

غزاله با خوشرویی جوابش رو داد و بعد از چند

دقیقه احوال پرسی سودا بالاخره سوالش رو بازگو

کرد.

_غزاله جان من میخواستم بدونم مردی که قدرت

باروری نداره و دکتر هم امکان بچه دار شدنش

رو رد کرده ممکنه که یک درصد بتونه شخصی

رو حامله بکنه؟

غزاله با دقت به حرفاش گوش کرد و جواب داد

_مطمئنی رد شده؟ یا میدونی دارویی مصرف

نمیکنه؟

کمی فکر کردم محمد به من گفته بود رد شده و

تاجایی که میدونستم دارویی هم مصرف نمیکرد.

_آره تا جایی که میدونم مصرف نمیکنه..

_خب ببین تو نمیدونی ، گاهی ناباروری مردان

قطع به یقین رد میشه ولی بعضیا رو دکتر بهشون

دارو میده…

گیج شده بود در ذهنش گذشت ولی دکتر به محمد

دارویی نداده بود.

_یعنی…یعنی ممکنه بچه دار بشه؟

_اره بعضی موقع ها امکانش هست عزیزم ممکنه

یه دوره ای بخاطر یه سری مشکلات و استرس یا

هرچیزی قدرت باروریش صفر بشه اما وقتی

استرس ازش دور میشه و فکرشو نمیکنه ، امکانش

زیاده که بارور بشه.

—————

(اطلاعت داخل این پارت با تحقیق و پرس جو از

دکتره متخصص ، پرستار ها و آزمایشگاه نوشته

شده)

#پارت475

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 123

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

ممنونم به خاطر پارت طولانی و جذابتون.😘

Deli
8 ماه قبل

وایییی لعنت به رادمان که همش میچسبه به سودا
لعنت به محمد که اینقد شکاکه و بیشعوره با مرد شکاک نمیشه زندگی کرد که. کاش سودا راجب گذشتش چیزی به محمد نمیگف یه جوری محمد به خاطر گذشته سودا بهش سرکوب میزنه انگار نه انگار توو گذشته خودشم ملیحه نامی بوده!
خدا کنه جدا نشن استرس دارم 😕
وااییی چرا یه حسی بهم میگه اگه یه درصدم سودا حامله باشه محمد گردن نمیگیره و بازم انگ خیانت بش میزنه.😬

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x