رمان سودا پارت ۱۱۲

4.4
(117)

 

سودا:

دلم بدجوری میشکست ، وقتی تو صورتم داد میزد

و اینجوری میگفت بهم.

اما بازم نمیخواستم کوتاه بیام من باید همچیو

توضیح میدادم حتی اگر قرار بود ازدواجمون تموم

بشه امکان نداشت بزارم منو یه خیانت کار ببینه و

خودش معصومه تو این رابطه!

دستم بلند شدو با قدرت روی صورت جذابش

نشست.

این سیلی واجب بود ، تا ساکت بشه تا اون حرفارو

نزنه..

محمد لبخند زد

_اینم کادوی تولدم دستت درد نکنه!

دستمو روی بینیم گذاشتم داد زدم

_حقت بود ساکت شو ، تو حرفاتو زدی من گوش

کردم حالا نوبت منه حرف بزنم و تو ساکت باشی!

قطره اشکی که از چشمم افتاده بود پاک کردم

_اون تلفنای لعنتی که تو فکر میکردی از طرف

رادمان از طرف یه شرکت خارجی از آمریکا بود

که برای پیشنهاد کار هروز بهم زنگ میزدن ،

وقتی تو تصادف کردی بهم زنگ زدن اما من

بخاطر تو از آرزو هام ُگ َذشتم و ردش کردم.

هیچ منتی هم نمیزارم چون عاشقتم و نمیتونستم

ازت جدا بشم ، وقتی قبول نکردم اونا بیشتر پیگیر

شدن و بیشتر زنگ زدن منم برای اینکه تو

ناراحت نشی بهت نگفتم اما احمق بودم.

محمد باز هم دستی توی موهاش کشید و دستشو

مشت کرد موهاشو کشید

_سودا انتظار داری این مزخرفاتو باور کنم؟

خیلی سریع داد زدم

_هنوز حرفام تموم نشده ، ساکت شو

گلوم سوخت و انگار چیزی توش پاره شد که دهنم

مزه خون گرفت.

_من فقط بخاطر تو بیرون رفتم ، میخواستم برای

تولدت سوپرایزت بکنم همه دروغ هایی که بهت

گفتم برای تولدت بود بخدا من حتی یکبارم بهت

خیانت نکردم.

محمد نگاهی تو چشمام انداخت پوزخندی زد

_من احمقم؟ یا شایدم از اونجا شبیه احمقا دیده

میشم؟ سودا چرا فکر میکنی باید این دروغارو

باور بکنم؟ قرارت با رادمان چجوری میخوای

ماست مالی بکنی؟

چشمام درشت شد؟ کدوم قرار؟ من حتی بعد از

سفر کیشمون یکبارم ندیده بودمش!

_محمد چی داری میگی؟ قرار؟

خنده صدا داری کرد رو ازم برگردوند انگار

دیوانه شده بود

_استغفرلله ، خدایا دارم دیوونه میشم.

کمی مکث کرد برگشت بهم نزدیک شد و تو

چشمام زل زد

_سودا من نمیتونم باورت کنم ، نمیتونم کنار کسی

زندگی کنم که بهم دروغ میکه نمیتونم عاشق کسی

باشم که به هیچکدوم از حرفاش باور ندارم.

قلبم با هر یه کلمه خورد میشد.

چقدر مسخره داشت زندگیمونو خراب میکرد.

بدجوری دلم ازش شکسته بود ، هیچوقت

نمیبخشیدمش.

لبخند بی جونی زدم

_باشه ، اصراری نیست کنار یه خیانت کار

زندگی کنی جدا بشیم.

#پارت431

 

لحظه ای جا خورد.

انگار انتظار نداشت انقدر راحت قبول کنم.

اما حرفایی که داشت میزد بهم اجازه تقلا کردن یا

التماس نمیداد.

_من میرم از اینجا ولی اینو بدون ، فقط تو گذشته

من رادمانی نبوده بلکه توام ملیحه ای داشتی اما

من هیچوقت بهت شک نکردم اگرم کرده باشم

همون موقع ازت پرسیدم و مثل تو یک طرفه

نرفتم.

قبل اینکه بزارم حرفی بزنه به طرف اتاق

مشترکمون دوییدم.

انقدر عصبی بودم که میتونستم همین الان آدم

بکشم.

وارد اتاقمون شدم و از زیر تخت چمدونم بیرون

کشیدم.

زیپشو سریع باز کردم به طرف کمدم رفتم لباسامو

بیرون کشیدم.

همونجور که پرتشون میکردم داخل چمدون

زیرلب حرف میزدم

_لعنت به من ، لعنت به من که عاشق همچین

مردی شدم. خاک تو سرم که فکر میکردم دوستم

داره. تقصیر خودمه ، همش تقصیر منه اون از

اولم دلش با من نبود ، فقط میخواست با من

خوشبگذرونه اصلا قراره ازدواجمون جدایی بود

منه احمق باور کردم واقعی شدیم.

انقدر عصبی بودم که همچیو به هم ربط میدادم.

حتی رابطه های پر تب و تابمون که فکر میکردم

با عشق بوده.

احساس میکردم ازم سو استفاده شده.

فکر اینکه محمد اصلا عاشقم نشده بود و فقط برای

نیاز هاش بهم دروغ گفته نزدیکم شد و حالا که

کارش تموم شده ، رادمان بهونه میکنه مثل خوره

به جونم افتاده بود.

_تو لازم نیست بری ، من میرم!

حالا کمی از وسایلم داخل یه چمدون چپونده بودم.

زیپشو بستم از روی تخت برش داشتم.

_لازم نکرده ، اینجا خونه من نیست که بخوام

بمونم.

باید لباسامو عوض میکردم با یه پیرهن نمیتونستم

برم!

به طرفش چرخیدم داد زدم

_از اتاق برو بیرون.

محمد نگاهی به سرتا پام انداخت

_تو الان این وقت شب کجا میخوای بری؟

نمیفهمیدم ، اصلا درکش نمیکردم.

چه مرگش بود؟ هم منو نمیخواست هم نگرانم بود؟

_به تو چه ، دیگه هیچ نسبتی با من نداری که منو

سین جیم میکنی برو بیرون گفتم!

#پارت432

 

خواست بازم حرفی بزنه ک به طرفش رفتم دستم

روی سینش گذاشتم به بیرون هلش دادم.

_سودا اینـ…

در اتاق قفل کردم و بغضم ترکید.

به در تکیه دادم روی زمین سر خوردم.

هق هقم بلند شده بود.

احساس یه آدمیو داشتم که به سختی تا نوک کوه

رفته اما تو یه لحظه کل راه پرت شده پایین.

_قدر نشناس ، نامرد ، کاش هیچوقت نمیومدی تو

زندگیم. کاش عاشق نمیشدم.

حالت تهوع داشتم و قفسه سینم درد میکرد.

نباید بیشتر از این اینجا میموندم.

از جام بلند شدم و لباسامو عوض کردم.

آرایشمو پاک کردم و صورتم آب زدم.

چمدونم برداشتم و به طرف در رفتم.

قفلش باز کردم و خارج شدم.

نگاهم به محمد افتاد پشت به من نشسته بود.

به طرفش رفتم و با دیدن گوشیم تو دستش چشمام

گرد شد.

داشت توی گوشیم می َگشت؟

چطور میتونست اینکارو بکنه؟ یعنی حتی یه نوک

سوزن هم اعتماد نداشت مگه چیکار کرده بودم؟

_گوشیم بده

با شنیدن صدای سرد و محکمم از جاش بلند شد.

گوشی رو به طرفم گرفت ، حتی خجالتم نمیکشید.

تلفن از دستش قاپیدم و به طرف در خونه رفتم.

نمیدونم چرا ولی هنوزم انتظار داشتم جلومو بگیره

اما اون فقط نشسته بود و نگاه میکرد.

وقتی کفشامو پوشیدم ، در رو باز کردم چمدونم

بیرون گذاشتم.

قبل از خروج کلید خونه رو از کیفم بیرون کشیدم

_به اینم دیگه نیازی ندارم مثل اینکه !

روی جا کفشی گذاشتم خواستم خارج بشم اما

نتونستم ، باید حرفمو میزدم وگرنه میترکیدم.

_محمد مطمئنم یه روزی از حرفات پشیمونی

میشی یه زمانی که خیلی دیره!

با تموم شدن حرفم از خونه خارج شدم درو

بستم…

توی کل راه به خونه بابا اینا اشک ریختم و به

خودم ، محمد رادمان و همه لعنت فرستادم.

میدونستم مقصرم ، نباید از محمد تماس هارو

پنهان میکردم اما محمدم بی تقصیر نبود ، اون

هیچوقت به من باور نداشته که نیومده از خودم

بپرسه و فقط با چیزایی که دیده تصمیم به جدایی

گرفته.

کسی که انقدر راحت حرف از جدایی میزد چطور

میتونست بهم آرامش بده مطمئنن در آینده هم تو

اولین اشتباهم اینجوری ترکم میکرد…

#پارت433

 

_سودا این چمدون چیه؟

سرمو بلند کردم به مادرم که بانگرانی نگاه میکرد

چشم دوختم.

توی راه کلی فکر کرده بودم ، نمیخواستم حرفی

بزنم حداقل فعلا…

شاید چون هنوزم امیدوارم بودم که وقتی محمد

عصبانیتش بخوابه به حرفام گوش میده و دوباره

میتونم برگردم سر خونه زندگیم.

نمیتونستم قبول بکنم که انقدر راحت ، زندگیم سر

یه طرز فکر اشتباه خراب بشه ، من محمد دوست

داشتم.

_چیزی نیست مامان ، اومدم یه چندوقت اینجا

بمونم اشکالی که نداره؟

بابا که تازه به جمعمون پیوست سریع چمدونم

گرفت و لب زد

_نه دخترم چه اشکالی اینجا خونه خودته بیا تو…

با اینکه به روی خودشون نمی آوردن اما جفتشون

عجیب نگاهم میکردن.

از نگاهشون مشخص بودن یه حدسایی زدن.

وارد خونه شدم ، بابا چمدونم داخل اتاقم گذاشت و

من به بهونه عوض کردن لباسام وارد اتاق شدم.

هنوز درو کامل نبسته بودم که مامان وارد اتاق

شد.

درو بست و نگاهی به سرتا پام کرد

_سودا مادر چی شده؟ چرا اومدی اینجا؟ نکنه

خدایی نکرده دعوا کردین؟

نفس عمیقی کشیدم و مشغول در آوردن مانتوم شدم

_نه مامان نگران نباش ، محمد…یه سفر کاری

داشت منم دلم نمیخواست یه هفته تو خونه تنها

بمونم گفتم میام اینجا.

مامان انگار هنوز قانع نشده ، کمی چشماشو ریز

کرد

_مطمئنی دیگه؟ اتفاقی نیوفتاده؟

لبخندی زدم به طرفش رفتم

_نگران نباش اتفاقی نیوفتاده باور نمیکنی زنگ

بزن از خودش بپرس ، حتی الانم خودش منو

رسوند ولی چون دیرش شده بود دیگه نتونست بیاد

بالا خدافظی کنه سریع رفت.

مامان بالاخره باور کرد و لبخندی زد

_خب خداروشکر ، یه لحظه ترسیدم گفتم نکنه

دعوا کرده باشین.

وقتی مطمئن شد منو به حال خودم گذاشت از اتاق

بیرون رفت.

با همون لباسای بیرونم روی تخت نشستم و به

دیوار زل زدم

_سودا اگر محمد پشیمون نشه؟ اگر به حرفات

گوش نده؟ تا چندوقت میخوای بهونه سفر بیاری؟

فردا باید دوباره برم باهاش حرف بزنم ، حتی اگر

باورم نکرد حداقل نلاشم برای خراب شدن زندگیم

میکنم.

درسته با حرفاش بدجوری دلم شکست اما بازم

میبخشیدم چون میدونستم اونارو تو عصبانیت زده

و مثل همیشه پشیمون میشه!

#دانای_کل

و یک طرف از این شهر بزرگ سودایی که

زانوی غم بغل گرفته و تصمیم داشت فردا دوباره

پیش شوهرش بره و همه چیز رو در آرامش

برایش توضیح بده.

و در طرف دیگه محمدی که هنوز عصبی بود و

فکر میکرد با انتخاب جدایی بهترین تصمیم گرفته.

اون پشیمون نبود ، چون نمیتونست باور بکنه

سودا اونو دوست داره و فکر میکرد فقط نقشی

برای خانوادش و خواهرشه…

توی ذهن محمد فقط یک چیز بود که تکرار میشد

خیانتی که دوبار از دونفر که بسیار دوستشون

داشت دیده بود.

#پارت434

 

_یعنی گذاشتی همینقدر راحت این وقت شب

بره؟محمد حالت خوبه دادش؟

محمد عصبی بود و اصلا حوصله حرفای مانی

نداشت.

دستشو برای بار هزارم بین موهاش کشید.

_مانی حوصله ندارم ولم کن.

اما انگار مانی قصد نداشت سکوت بکنه و بدتر

عصبیش میکرد

_محمد ، چرا به حرفاش گوش نکردی؟ مرتیکه

احمق اگر راست گفته باشه چی؟ دختری که تورو

دوست نداشته باشه چرا باید این خونه رو به این

وضعیت در بیاره؟ چرا باید برات همچین تولدی

بگیره؟

انقدر به چیزایی که شنیده و دیده بود باور داشت

که اصلا حرفای مانی نمیشنید.

حتی یک لحظه ام فکر نمیکرد شاید اشتباه کرده

باشم و سوتفاهمی پیش اومده باشه.

با قرار گرفتن لیوان آبی جلوی صورتش نگاهش

به مانی دوخت و تشکری کرد

عطش عجیبی داشت و لیوان یک نفس سر کشید.

سرش درد میکرد ، فکرایی که تو سرش بود

دیوونش کرده بودن.

سودا با محفی کاری هایی که کرده بود باعث شده

تا محمد هر کدوم از رفتار های گذشتش رو رصد

کنه.

حتی تصور سودا کنار مرد دیگه ای حالش

دگرگون میکرد.

لیوانی که توی دستش بود رو با تموم قدرت فشار

میداد.

و قبل اینکه مانی بتونه لیوان از دستش بیرون

بکشه ، لیوان خورد و به هزار تیکه تبدیل شد.

خون از دست محمد روونه شد.

_محمد چیکار کردی؟ باز کن مشتتو…باز کن

میگم.

محمد تازه به خودش اومده بود نگاهی به دستش

انداخت.

دستش میسوخت اما در برابر درد قلبش هیچی

نبود..

#سودا

همه جا سیاه بود و هیچی دیده نمیشد.

همینجوری راه میرفتم و هی جلوتر جلوتر و

جلوتر.

و لحظه ای حس کردم زیر پام خالی شد و از

پرتگاهی بلند پرت شدم.

جیغی کشیدم و چشمام باز شد.

نگاهی به اطرافم انداختم ، توی اتاق بودم.

انقدر اشک ریخته بودم که اصلا نفهمیدم کی خوابم

برده بود.

قلبم تند میزد و حس خیلی بدی داشتم.

دلهره و نگرانی عجیبی وجودم فرا گرفته بود.

نکنه برای محمد اتفاقی افتاده باشه؟

حتی با فکر کردن بهش قلبم درد میگرفت.

برای اینکه آروم بشم فقط باید صداش رو میشنیدم.

اما چطور زنگ میزدم؟ چی میگفتم بعد اون همه

حرفی که بهم زده بود؟

#پارت435

 

گوشیم از روی پاتختی برداشتم ، با ته مونده امیدی

که داشتم نگاهی به صفحه گوشی انداختم.

فکر میکردم شاید پشیمون شده باشه و زنگ زده

باشه یا حتی نگران بشه پیامی بده اما دریغ از یه

میس کال!

اهی کشیدم دنبال اسمش گشتم.

خیلی طول نکشید.

خواستم زنگ بزنم اما نگاهم به ساعت افتاد….

نزدیک چهار صبح بود.

یعنی خواب بود؟ اصلا میتونست بخوابه؟

نتونستم تحمل کنم ، باید صداشو میشنیدم تا آروم

میشدم.

اسمشو لمس کردم گوشیو کنار گوشم گذاشتم.

چندبار بوق خورد و سپس قطع شد.

حتما خواب بود ، یعنی امیدوار بودم.

فکر اینکه اتفاقی براش افتاده باشه دیوونم میکرد.

دوباره روی تخت دراز کشیدم.

وارد گالری گوشیم شدم و با دیدن عکسای کیش

توی کلبه قلبم درد گرفت.

نمیدونم چقدر به عکسا نگاه کردم و چقدر گریه

کردم اما کم کم دوباره خوابم برد…

_سودا..سودا پاشو شوهرت خودشو کشت…واای

سودا بیدارشو دیگه

با صدای مامان به سختی چشمام باز کردم.

سرم داشت میترکید حتی چشمامم درد میکرد.

_بیدار شدم…

تازه بعد از چندلحظه متوجه حرف مامان شدم.

شوهرم؟ محمد؟

مثل جن تو جام نشستم لب زدم

_محمد؟ محمد اومده اینجا؟

مامانی سری تکون داد و همونجور که حوله های

تمیز داخل کمد میزاشت جواب داد

_نه ولی هزار بار زنگ زد ، خواستم جواب بدم

ولی قطع شد دیگه گفتم خودتو بیدار کنم زنگ

بزنی.

خیلی سریع از جام بلند شدم تلفنم برداشتم.

لبخندی زدم ، چهار بار تماس گرفته بود.

حتما پشیمون شده ، بالاخره عصبانیتش خوابیده و

فهمیده اشتباه کرده.

شمارشو گرفتم گوشی روی گوشم گزاشتم.

بعد از چند بوق طولانی بالاخره صدای خش

دارش توی گوشم پیچید

_سلام

نفس عمیقی کشیدم و با لحن آرومی جواب داد

_سلام

وقتی دید من حرفی نمیزنم لب زد

_کجایی؟ دیشب مشکلی برات پیش نیومد تنها

رفتی؟

لبخندی روی لبم نشست ، نگران شده بود.

این نشونه خوبی بود ، یعنی میخواد بگه پشیمون

شده؟

_محمد…

قبل اینکه حرفی بزنم با لحن سرد و خشکی که تا

به خال ازش سراغ نداشتم گفت

_دیشب زنگ زده بودی من ندیدم کاری داشتی؟

#پارت436

 

هیچ وقت انقدر دلم نشکسته بود و الان هر لحظه

هر ثانیه داشت تخریب میشد.

محمد نمیدونست با من اینطوری حرف بزنه اونم

وقتی که تاحالا اینطوری حرف نزده، چه بلایی

سر من میاره؟؟؟

با حالتی بین بغض و گریه پچ زدم:

_ نه… فقط… فقط نگرانت شده بودم، همین!

تا به حال هیچوقت انقدر ضعیف نشده بودم.

من بدون محمد هیچی بودم ولی نباید خودم رو

میباختم… آدم باختن نبودم.

_ جایی واسه نگرانی نیست، میبینی که خوبم!

بیحال چشم بستم.

چرا با من اینطوری میکرد؟

_ باشه…

فقط میخواستم صداشو بیشتر بشنوم، فقط

میخواستم دلتنگیای که تو همین چندساعت

گریبانگیرم شده بود رو رفع کنم.

خواستم حرفی بزنم تا جوابی بده و بتونم صداش

رو تو ذهنم حک کنم اما قبل از اینکه جملهم از

دهنم خارج شه خودش پرسید:

_ خب اگه کاری نداری من برم کار دارم!

چقدر دلم میخواست بپرسم: یعنی تو دلت تنگ

نشده؟ تو نمیخوای صدامو بشنوی؟

اما خفه شدم، اگه میخواست که انقدر زود قصد

خدافظی نمیکرد!

نالیدم:

_ صبحونه خوردی؟

داشتم میمردم، جون میدادم.

منه لعنتی انقدر نگرانش بودم که از دور حواسم به

خورد و خوراکشم بود اما اون بیرحمانه منو به

گلولهی حرفهاش میبست.

_ نه!

همین… یک کلمه.

انگار میدونست محتاج شنیدن صداشم که تک

کلمهای جواب میداد.

اون هیچ وقت نفهمید چقدر دوستش دارم.

میخواستم بگم یچیزی بخور، من نیستم برات میز

بچینم، من نیستم چای با دارچین برات دم کنم…

نیستم ولی خودت صبحونه بخور، اما باز نگفتم.

_ باشه. برو به کارت برس.

قلبم داشت خودش رو تیکه پاره میکرد.

مغزم داشت میترکید.

تنم داشت از دوری داغ میشد.

اما طاقت آورده بودم.

_ خدافظ!

باز هم ازم نخواست حتی کلمهای توضیح بدم.

منی که دیشب با اون قاطعیت از اونجا زدم بیرون

حالا دلم میخواست حداقل ازم توضیحی طلب

میکرد.

دلم میخواست حداقل میپرسید خوبم یا نه؟

تا میگفتم چقدر حالم بده و چقدر سکوت کردم.

با پاهایی که رمقی توشون نبود از تخت پایین رفتم

و بعد از اینکه آبی به دست و صورتم زدم.

من حتی بعد از باز کردن چشمهام و قبل از

هرکاری به محمد زنگ زده بودم!

چقدر درد عشق بد بود!

لبخندی نمایشی روی لبهام نشوندم و نقاب جدیدی

به چهرهم زدم.

نباید میفهمیدن دخترشون در مرز مرگ و

زندگیه.

#پارت437

 

سعی کردم سرحال جلوه کنم.

خم شدم و گونهی بابا که پشت میز نشسته بود رو

بوسیدم.

_ صبح بخیر!

_ صبح تو هم بخیر باباجان. خوبی؟

با لبخند سری تکون دادم.

خوب نیستم بابا، اصلا خوب نیستم!

مامان ظرف کره و مربا و عسل رو جلوم گذاشت.

_ بخور عزیزم… راستی نگفتی محمد کجا رفته،

دیشب گفتم اذیتت نکنم بخوابی.

نباید هول میشدم.

محمد رفته آمریکا!

نه نه آمریکا چیه، تایلند!

پوفی کشیدم و بیاراده گفتم: گفتم که مادر من، یه

سفر کاری بوده… رفت ترکیه، استانبول!

بابا سری تکون داد.

بیمیل لقمهای تو دهنم گذاشتم.

هیچی از گلوم پایین نمیرفت، انگار داشتم سنگ

میخوردم.

فقط برای اینکه مامان و بابا شک نکنن بزور

داشتم لقمه میگرفتم.

_ کی برمیگرده؟

خدایا چرا دست برنمیداشتن؟

چی باید میگفتم؟ سه روز؟ یک هفته؟ دو هفته؟

_ احتمالا یک هفته دیگه، حالا اگه طول بکشه بهم

خبر میده…

_ بهتر بزار دیرتر بیاد یکم دخترمو پیش خودم

داشته باشم، از وقتی عروس شدی کم میبینمت.

مامان چه فکرها که نمیکرد.

من فکرم یجا دیگه بود و مامان یجا دیگه، قطعا

بابا هم جایی دیگه بود.

_ مرسی من سیر شدم.

_ چیزی نخوردی که مامان جان، بشین شیر گرم

کردم بیارم برات، بابات هم تخم مرغ میخواست

الان میخوام اونو بیارم، شیرم میارم.

نمیشد رو حرفش حرفی زد چون مطمئن بودم ول

نمیکنه.

پام رو زیر میز تکون میدادم و مامان تابهی

نیمرو رو جلوی بابا گذاشت و لیوان شیر رو جلو

من.

کاش فقط بخورم و بلند شم برم تو اتاق.

سریع لیوان شیر رو برداشتم و بیتوجه به داغ

بودنش سر کشیدم.

نگاهم به نیمرو بود و قلپی از شیر خوردم…

نفهمیدم چیشد فقط سریع از پشت میز بلند شدم.

نتونستم حتی لیوان رو درست روی میز بزارم و

چپ شده بود.

_ سودا! سودا چیشدی بابا؟

خودم رو به سرویس رسوندم و عق زدم.

لعنتی!

اسید معدهم حالم رو خراب کرده بود، تا تونسته

بود تازونده بود.

هرچی خورده و نخورده بودم رو بالا آوردم و

انرژیم تحلیل رفت.

_ سودا مادر باز کن درو!

_ ول کن خانوم الان میاد دیگه… بیا اینطرف.

_ حاجی مردم از نگرانی، چش شد آخه یهو این

بچه؟

#پارت438

 

مامان باز هم تقه ای به در زد.

چندبار دیگه عق زدم. احساس میکردم الانه که

معدم از دهنم بزنه بیرون.

صورتم چندبار آب زدم تا به خودم بیام.

مامان وقتی صدایی نشنید انگار بیخیال شد اما

صدای پچ پچ هاش با بابارو میشنیدم.

وقتی احساس کردم کمی حالم بهتر شد در باز

کردم بیرون اومدم.

مامان و بابا توی سالن بودن.

با ورودم به سالن مامان سریع طرفم اومد دستم

گرفت روی مبل نشوند.

_خوبی مادر؟ چی شد یهو؟ چیزیم نخوردی که!!

دستم روی معدم گذاشتم و با درد لب زدم

_فکر میکنم مسموم شدم معدمم یکم درد میکنه.

مامان با چشمای خندون نگاهم میکرد.

انگار میخواست حرفی بزنه اما تردید داشت.

_مامان میشه یه مسکن به من بدی؟

مامان زود سرشو تکون داد

_اصلا اصلا ، معده خالی مسکن بخوری حالت

بدتر میشه اول پاشو یه چیزی بخور ، بعدا

شوهرت برمیگرده میگه من زنمو سالم تحویل دادم

چوب کبریت تحویلم دادید.

مامان نمیفهمید اما هربار با حرفاش به قلم چکش

میزد.

اون حتی نمیدونست محمد دیگه منو نمیخواد چه

برسه بخواد کلایه لاغر شدنم بکنه.

به اصرار مامان دوباره آشپزخونه رفتم و کمی

پنیر لای نون گذاشتم داشتم بزور مزه مزه میکردم

که مامان با لبخند ریزی کنار نشست.

_سودا دفعه اوله اینجوری میشی؟

همونجور که مشغول خوردن بودم با گیجی پرسیدم

_چجوری؟

_حالت تهوع اینا؟ علائم دیگه ای نداشتی این

چندوقته؟

انقدر ذهنم درگیر محمد که نفهمیدم منظورش چیه!

_نه بابا این چندوقته یه چندبار حالت تهوع گرفتم

دو سه بارم سرگیجه داشتم. فکر کنم مریض شدم

باید برم دکتر!

مامان با خوشحالی بغلم کرد گفت

_سودا مادر مبارک باشه فکر مبکنم حامله ای!

با تموم شدن جمله مامان لقمه تو گلوم پرسید

شروع کردم سرفه کردن.

رسما داشتم خفه میشدم.

مامان با نکرانی چندبار پشتم زد

_آروم باش دختر نفس بکش…

لیوان آبی نزدیک دهنم آورد کمی خودم تا نفسم جا

اومد.

_خوبم خوبم…تو چی گفتی؟

مامان دوباره سرجاش نشست با ذوق لب زد

_میگم احتمالا حامله ای!

#پارت440

 

پوزخندی روی لبم شکل گرفت.

امکان نداشت ، مامان نمیدونست اما من که خوب

میدونستم ما هیچوقت بچه دار نمیشیم!

سرمو تند تند تکون دادم و روم از مامان

برگردوندم خودمو مشغول خوردن کردم

_نه نیستم.

مامان متعجب نگاهم کرد

_چرا نیستی؟ علائمت که اینجوری نشون میده

چرا نباشی؟

شونه ای بالا انداختم

_مامان من مطمئنم حامله نیستم.

مامان انگار دیگه عادی شد رفتارم براش که خنده

ای کرد و دستش رو شونم گذاشت

_میدونم شاید ترسیدی یا اماده مادر شدن نیستی اما

من مطمئنم اگر تو و محمد بچه دار بشین بهترین

پدر و مادر دنیا میشید.

لبخندی زدم و چیزی نتم تا ادامه پیدا نکنه

حرفامون.

اصلا دلم نمیخواست از دهن در بره و بگم که

محمد بچه دار نمیشه.

همون بهتر بچمون نمیشه ، با این وضعیتی که

محمد برامون ساخته بچه دار نشیم بهتره اول باید

مشکل اعتماد و شک محمد حل بکنم.

بعد از صبحانه به اتاقم رفتم ، نمیتونستم

همینجوری تو خونه بشینم دست روی دست بزارم

زندگیم خراب بشه.

احتمالا الان دیگه محمد عصبانیتش کم شده بود.

باید میرفتم و هرجوری شده باهاش حرف میزد و

بهش توضیح میدادم.

اون باید منو باور میکرد ، هرجوری شده.

لباسامو عوض کردم بعد از برداشتن کیفم از اتاق

بیرون زدم.

مامان با دیدن من که حاضر و آماده بودم کنجکاو

پرسید

_خیر باشه مادر کجا میری؟

دروغی که از قبل آماده کرده بودم با خونسردی

گفتم

_یکی از وسایلم خونه جا گذاشتم میرم اونو بیارم ،

تا عصر برمیگردم.

_خب میخوای بگو بابات بره بیاره تو با این حالت

نرو میترسم باز حالت بد بشه.

به طرف در رفتم خم شدم کفشمو از جاکفشی

برداشتم.

_نه نمیشه خودم باید بردارم بابا نمیتونه پیدا بکنه ،

نگران نباش حالم خوبه الان.

کتونیامو پوشیدم که همون لحظه بابا با لباس های

تعویض کرده از اتاقشون بیرون اومد.

نگاهی به سرتاپام انداخت

_کجا میری سودا؟

همون حرفایی که به مامان زدم به بابا گفتم که

جواب داد

_خب باشه بیا من میرسونمت سر راهم بهدش

دیگه خودت با تاکسی برگرد.

باشه ای گفتم و با بابا به طرف خونمون راه

افتادیم.

خدا خدا میکردم یک درصد بابا محمد نبینه و

دروغم لو بره.

#پارت441

 

توی راه بابا چندبار راجب کار محمد و اینکه برای

چی دقیقا رفته پرسید اما من با جواب های کوتاه

سعی میکردم بحث تموم کنم.

با وایستادن ماشین روبه روی ساختمون سریع

کمربندم باز کردم خواستم پیاده بشم که بابا گفت

_سودا ، دخترم چراغ خونه شماست روشنه؟

با تموم شدن جمله بابا سریع نگاهشو دنبال کردم و

به پنجره خونه رسیدم که چراغش روشن بود.

پس محمد خونه بود.

برای اینکه عادی جلوه بکنم ضربه ای به پیشونیم

زدم

_وای من چقدر خنگم آخرم یادم رفته خاموشش

کنم ، بیچاره محمد اون همه سپرده بود.

بابا سری به نشونه تاسف تکون داد و نگاهی به

ساعتش انداخت

_دخترم من دیگه میرم دیرم شده تو هم کارتو

کردی با تاکسی برگرد.

چشمی گفتم و بابارو بدرقه کردم.

وارد ساختمون شدم و از پله ها تند تند بالا رفتم

اصلا طاقت انتظار کشیدن برای آسانسور نداشتم.

قلبم جوری تو سینم می کوبید انگار قرار بود برای

اولین بار محمد ببینم.

از عکس العملش به شدت میترسیدم.

حس خوبی به این دیدارمون نداشتم اما نمیتونستم

بیخیال بشم حداقل باید تلاشمو میکردم تا درآینده

پشیمون نشم.

از اونجایی که کلید دیشب پس دادم به محمد مجبور

بودم در بزنم.

نفس عمیقی کشیدم و سر و شکلم مرتب کردم.

دو تقه به در زدم و منتظر موندم.

بعد چند دقیقه صدای ضعیف محمد شنیدم

_کیه؟

میترسیدم حرفی بزنم ، چرا اینجوری شده بودم؟

محمد در باز کرد و من سرم بلند کردم تا کسی که

فقط با یه شب دوری دلتنگش شده بودم ببینم.

موهاش بهم ریخته بود و فقط یه شلوارک پاش

بود.

از دیدن من تعجب کرده بود

_تو اینجا چیکار میکنی؟

بغضم گرفت ، کلا فراموش کرده بود اینجا خونه

منم هست؟ چطور میتونست این سوال از من

بپرسه؟

_سلام ، میشه بیام تو؟

محمد تازه به خودش اومد و درو کامل باز کرد تا

وارد بشم.

کفشام در آوردم وارد شدم.

حتی دلم برای خونمو تنگ شده بود.

محمد درو بست و پشت سرم وارد شد.

نگاهی به خونه بهم ریخته انداختم ، هنوزم گل رز

ها و کیک و کادو و حتی شمع هایی که آب شده

بودن سرجاشون بود.

به طرف محمد برگشتم تا حرفی بزنم که نگاهم به

دست باند پیچی شدش افتاد.

ناخودآگاه ته دلم ریخت.

سریع به طرفش رفتم دستشو تو دستم گرفتم.

با نگرانی و صدایی که بزور کنترل کردم لب زدم

_محمد….دستت …چی شده؟

سرمو بالا بردم تو چشمای اخموش زل زدم.

منتظر جواب بودم اما اون دستشو از دستم بیرون

کشید عقب رفت

_چیزی نشده…

#پارت442

 

چرا با هر حرکتش احساس میکردم قبلم خورد تر

میشه؟

نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و حرف بزنم.

_هنوزم عصبی؟

محمد به طرف آشپزخونه رفت که من هم پشتش

رفتم

_از دست تو عصبانی نیستم ، از خودم عصبیم!

در یخچال باز کرد و پارچ آب بیرون کشید.

کنار میز ایستادم لب زدم

_چرا؟

قلوپی آب خورد پوزخند زد

_چون عشق تورو باور کردم!

دستام مشت شد ، دیگه بس بود سکوت…

از دیشب هرچی از دهنش در اومده بود بدون هیچ

فکری بیان کرده بود.

با صدای تقریبا بلندی لب زدم

_برعکس شده؟ من باید عصبانی باشم! محمد تو

گند زدی به همه چی ، حواست هست؟ بخاطر

شک های بیخودت داری زندگیمونو خراب میکنی؟

من عاشق تو نبودم؟ من بخاطر تو جونمم میدادم

احمق..

با پرت کردن پارچ آب به طرف دیگه آشپزخونه

جیغی کشیدم دستم روی سرم کذاشتم.

_سودا ساکت شو ، سعی نکن با جیغ جیغ و لوس

بازی هات خودتو معصوم نشون بدی ، لعنتی من

زندگیمونو خراب کردم؟ منم عاشق بودم ولی تو ،

تو با مخفی کاریات با دروغات با عشقی که هنوز

به اون شوهر خواهره عوضیت داری ریدی تو

زندگیمون فهمیدی؟

هرکدوم از حرفاش بدجوری قلبم مچاله میکرد.

محمد مارو تو سرش و تو قلبش تموم کرده بود.

لعنت به اون روزی که مخفی کردم لعنت به من!

_محمد ، چرا باورم نمیکنی؟ من به تو خیانت

نکردم نمیکنم بخدا من حتی با رادمان حرفم نزدم ،

باور کن من دیگه حتی بهش فکرم نمیکنم!

باز هم فقط پوزخندی زد و هیچی نگفت.

از آشپزخونه بیرون رفت و توی سالن نشست.

سعی کردم دیرتر پیشش برم تا کمی آروم بشه تا

دوباره همه چیزو براش توضیح بدم…

ده دقیقه ای توی آشپزخونه نشستم و وقتی حس

کردم آروم شده بلند شدم پیشش رفتم.

روی مبل نشسته بود و سرشو توی دستش گرفته

بود.

جلوی پاش روی زمین نشستم.

نفس عمیقی کشیدم لب زدم

_محمد بزار برات همچیو دوباره توضیح بدم ،

بخدا من هیچکار اشتباهی نکردم.

سرشو بالا آورد توی چشمام زل زد

_چیو میخوای توضیح بدی؟ میخوای بازم دورغ

بگی؟ حتما قراره بگی اون زنگا همش از طرف

یه شرکت بوده که حتما تورو به عنوان طراح

میخواسته و اون یواشکی بیرون رفتنا هم برای

تولد من بوده؟

میبینی؟ من همه دروغاتو همون دیشب حفظ شدم و

باور نکردم.

پس نه خودتو خسته کن نه منو..

سودا من دیگه نه میتونم بهت اعتماد کنم نه میخوام

که اینکارو بکنم!

خسته شدم از اینکه هردفعه کسی که عاشقش میشم

بهم خیانت میکنه.

قطره قطره اشکم روی صورتم میچکید و این

برای محمد مهم نبود.

_ پس ملیحه ام بهت خیانت کرده بود اره؟ برای

همین حرفای منو باور نمیکنی؟

#پارت443

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 117

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
9 ماه قبل

خیلی قشنگ بود قاصدک جون🧡😘😍😍
میشه حالا که پارت ها جلو هستند روزی ۳ پارت بدید لطفااا🥺🥺

حداقل اگه اینکارو نمی‌کنید فقط فردا رو ۳ پارت بدید لطفاااا قاصدک جون🥺🥺

raha M
9 ماه قبل

وایییی چقد این پارت اعصاب خردکن بود

مبینا نصب
9 ماه قبل

یه پارت دیگه یا از این بده یا از ماتیک امشب باید پارت داشته باشیم از هر دو

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x