رمان سودا پارت ۱۱۶

4.4
(130)

 

سودا:

صدا ها در مغز سودا پیچید :یعنی ممکن بود محمد

هم اینجوری شده باشه؟ یعنی امکان داشت واقعا

حامله باشم.

_خیلی ممنونم غزاله جان خیلی کمکم کردی ،

امروز آزمایشگاه هستی؟

_فدات بشم عزیزم وظیفم بود ، نه خودم نیستم

میخوای بیای؟ آزمایش بارداری میخوای بدی؟

سودا نفس عمیقی کشید و لب زد

_آره عجله دارم خیلی زود باید جوابشو بگیرم.

_خب مشکلی نداره عزیزم تو بیا من به همکارم

میسپارم هواتو داشته باشه ، بهشونم میگم زود

جوابتو تحویل بدن زیاد طول نمیکشه تو یکساعت

مشخص میشه جوابش…

تشکری از غزاله کرد و بعد چند دقیقه قطع کردن.

نفس کلافه ای کشید و از اتاق بیرون رفت و سعی

کرد چیزی از افکارش رو بروز نده، نمیخواست

خانوادهش رو هوایی کنه اونم وقتی هنوز از

چیزی مطمئن نبود.

_ سلام صبح بخیر

_ سلام قشنگم. صبح تو هم بخیر، خوب خوابیدی

مادر؟

به دروغ سری تکون داد.

دروغ که حناق نبود.

_ چرا خوب بود، به به مامان خانوم چه کرده، بابا

کجاس؟

_ گفت میره پیش حاج کمال یسری خرت و پرت

واسه خونه بگیره. هرچی گفتم مرد سر صبحی

نرو بزار عصر برو گوش نداد.

لقمهای تو دهنش گذاشت و عقب کشید.

_ اشکال نداره مامان سخت نگیر.

_ همین؟ بهبه چهچه کردنت همین یه لقمه بود؟

_ کار دارم مامان دیرم میشه، اگه گشنم شد بیرون

یچیزی میگیرم میخورم.

سمت اتاقش راه افتاد و مادرش پرسید:

_ کجا خب؟

از همونجا داد زد:

_یخورده کار دارم بیرون زود برمیگردم

سعی میکرد بیتوجه به اتفاقاتی که افتاده حداقل با

کمی آرایش به صورتش رنگ و رو بده.

کرمپودری روی صورتش نشوند و ریمل به

مژههاش زد.

رژلبی مات لبهاش رو پوشوند و با رژگونهای

گوشتی گونههاش رو رنگ داد.

سری برای خودش تکون داد و بعد از پوشیدن

لباسهاش و برداشتن کیفش از اتاق بیرون رفت.

_ خب مامان کار نداری؟

_ نه عزیزم، ناهار میای؟ چی بپزم مادر؟

لبخندی صورتش رو مزیین کرد.

گونهی کمی چروک مادرش رو بوسید.

_ نه مامانی یچیز چرب و چیلی درست کن خودت

و بابا بخورید حال کنید. منم تا شب برمیگردم.

خدافظ.

از خونه که خارج شد، بادی که درختها رو

نوازش میکرد صورت سودا رو هم نوازش کرد.

دم عمیقی گرفت و دستی برای تاکسیها تکون داد.

_ کجا میری دخترم؟

آدرس آزمایشگاهی که دوستش کار میکرد رو داد

و با تایید پیرمرد عقب تاکسی نشست.

#پارت476

 

محمد کلافه با پا روی زمین ضرب گرفته بود.

نه دیشب خواب خوبی داشت نه حالا حال خوبی

داشت…

گوشی رو از روی پاتختی چنگ زد و شمارهی

مانی رو گرفت.

اون که پیشنهاد مشاوره داده بود قطعا یکی رو پس

ذهنش داشت و میتونست معرفیش کنه.

_ الو سلام

_ سلام مانی، خوبی؟

_ قربونت داداش. تو خوبی؟

تشکری کرد و پرسید:

_ کجایی؟ خونهای؟

_ نه محمد، من که مثل تو نیستم هروقت دلم

خواست برم سرکار هروقت نخواست نرم،

شرکتم… چطور؟

سرش رو خاروند و طبق معمول با بالاتنهی لختش

سمت کتری رفت و روشنش کرد.

_ گفتی مشاور یادته؟

_ آره…

_ کسی رو میشناسی؟ حس میکنم واقعا بهش

نیاز دارم. لاقل یکم آروم بگیرم.

مانی مکثی کرد و با شخصی که از ذهنش رد شد

لبخند روی لبهاش شکل گرفت و با اطمینان لب

زد.

_ آره یکی رو میشناسم، تا یکی دوساعت دیگه

میارمش خونهت. خوبه؟

خونه؟ مگه محمد نباید میرفت؟

بهتر حداقل از خونه بیرون نمیرفت تا لازم باشه

با آدمها سر و کله بزنه.

_ باشه پس، قبلش خبر بده.

_ حله، الان کلی کار ریخته سرم محمد، خدافظ

خداحافظ گفتنشون مصادف شد با لحظهای سودا که

پا تو آزمایشگاه گذاشت.

_ جانم با کی کار داشتید؟

نمیدونست دقیق باید چی بگه هول شده بود

_ میخواستم آزمایش بدم … آزمایش برای

بارداری!

دوست غزاله بود و شاید کار راه انداز بود.

خودش رو معرفی کرد و انگار خوش شانس بود

که غزاله گفته بود هواش رو داشته باشن و حالا

میخواستن ازش خون بگیرن.

_ نفس عمیق بکش عزیزم… آفرین!

با تیزی سوزن آخی بیجون از لای لبهاش

بیرون پرید.

هر زن دیگهای بود شاید این لحظهها همسرش

کنارش بود، البته شاید هم نه!

شیشهی استوانهای از خون سودا پر شد و سودا از

صندلی بلند شد.

_ کی جوابش آماده میشه؟

_ یک ساعته آماده میشه عزیزم، میخوای بری و

بیای؟ میتونیم اینجا بمونی فرقی نداره.

سری به نشونه تایید تکون داد.

بهتر بود تا پارک کناری میرفت و بعد دوباره به

آزمایشگاه برمیگشت.

بدجور هوس خوردن شیر کاکائو به سرش زده

بود.

شاید میتونست تو اون پارک وقتش رو با شیر

کاکائو بگذرونه.

از سوپرمارکت کنار آزمایشگاه دوتا شیرکاکائوی

پاکتی گرفت و نی رو داخل پاکت زد و با لذت

جرعهای از شیرکاکائو رو خورد.

#پارت477

 

محمد تو اتاق قدمرو میرفت و دلش در پیچ و تاب

کامل بود، استرس داشت اما نمیدونست استرس

چی…

شاید استرس سودا از راه دور بهش منتقل شده

بود، چون سودا هم دقیقا همین حال رو تو اون

پارک داشت و کنار سرسرهها و بچههایی که

باشور و ذوق مشغول بازی بودن.

سودا داشت ناخنهاش رو میخورد و محمد

لبهاش رو…

سودا زیر لب با خودش حرف میزد و محمد تو

دلش با خودش حرف میزد…

سودا میدونست استرسش دلیلش چیه اما محمد

نمیدونست…

به ساعت مچیش نگاه کرد و وقتی عقربه نشون داد

که یکساعت رد شده از بچهها چشم گرفت و وارد

آزمایشگاه شد.

تو راه پلههایی که به طبقهی بالای آزمایشگاه ختم

میشد ناخداگاه تنهای یه مردی که داشت از رو به

رو میاومد زد.

_ خانوم حواست کجاست؟

متاسف سر پایین انداخت.

_ ببخشید، ندیدم. حالتون خوبه؟

مردی که مشخص بود از یه چیزی عصبانیه دستی

تو هوا تکون داد و “برو بابا”ای نثار سودا کرد.

شونهای بالا انداخت و با نفس نفس جلوی زنی که

قرار بود جواب آزمایش رو بهش بگه ایستاد.

_ خانوم آروم باش رنگ به رو نداری! الان اینجا

پس میفتی بعد هزار تا ننه بابا برات پیدا میشه.

_ خوبم من، جواب چیه؟

زن نگاهی به برگهی تو دستش انداخت و لبخندی

به صورت رنگ پریدهی سودا زد.

_ تبریک میگم مامان کوچولو، جواب آزمایشتون

مثبته.

بهت، هیجان، سردرگمی، تنها حسهای اون

لحظهش بود که با هم ادغام شده بود.

به هیچ عنوان انتظار همچین جوابی رو نداشت.

پلک چپش پرید و زبونش گرفت.

_ چ… چی؟

_ گفتم که شما بارداری عزیزم. مبارک باشه!

برگه رو به دست سودا داد و

ِن

او مبهوت رو تنها

گذاشت.

آب دهنش رو سخت فرو خورد.

انگار رمق تو پاهاش نداشت…

پس اینکه سها گفت تپل شدی الکی نبود.

اینکه حالت تهوع داشت الکی نبود.

اینکه هوس شیرکاکائو کرد الکی نبود.

اینکه از کله پاچه هم بدش میاومد الکی نبود.

روی یکی از صندلیهای آزمایشگاه نشست و

آروم بازوهاش رو تو بغل گرفت.

حامله بود؟

پس چرا نمیتونست باور کنه؟

نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت…

_ یعنی الان یه بچه تو دلمه؟ تو شکمم یه بچه

واقعیه؟

هنوز باور نکرده بود.

قطره اشکی که معلوم نبود از خوشحالیه یا

ناراحتی سمجانه از گوشهی چشمش راه گرفت.

باید به محمد میگفت نه؟

اگه میگفت واکنشش چی بود؟

#پارت478

 

خوشحال میشد؟

یا قرار بود انگ بدتری بهش بزنه؟

_ بفرمایید خانوم شیرینی…

به نون خامهایهای داخل جعبهای که تو دست

مردی بود نگاه انداخت.

لابد اون هم خبر پدر شدن بهش داده شده بود که

اینطور ذوق داشت.

_ ممنون میل ندارم…

ناخودآگاه مزهی دهنش تلخ شده بود.

چقدر تفاوت بود بینشون..

پاهاش به زمین میخ شده بود اما به هر سختیای

بود از آزمایشگاه بیرون رفت.

باید به محمد میگفت، میگفت که خیلی

خوشبخته… چون خدا بهش نظر کرده معجزه شده.

نمیتونست توی همچین موضوعی غرور بزاره

اون مثل محمد بی رحم نبود!

دستش رو برای تاکسیها به مقصد خونه خودش و

محمد بلند کرد.

محمدی که حالا زنگ خونهش به صدا در اومده

بود و مانی پشت در بود.

بدون نگاه کردن به تصویر دکمهی رو زد و در

خونه رو نیمه باز گذاشت.

چند دقیقه بعد صدای پر انرژی مانی اونو یا ِد اوایل

ازدواج خودش انداخت که چقدر پر انرژی و پر

از حس خوب بود.

_ به سلام آقا محمد گل…

_ سلام چطوری؟

جواب محمد رو نداد و سمت آشپزخونه برای

خوردن لیوانی آب قدم برداشت.

پشت سرش آهو وارد خونه شد که باعث شد محمد

شوکه سرجاش بایسته.

_ سلام آقا محمد خوب هستین؟

_ سلام ممنون شما خوبید؟

هرچی تلاش کرد بپرسه تو اینجا چیکار میکنی

نشد، زبونش نچرخید برای پرسیدن این سوال.

به نوعی بیادبی به مهمون محسوب میشد.

_ بله ممنون…

_ بفرمایید بشینید من الان میام.

وارد آشپزخونه شد و زیر گوشه مانی با حرص

توپید:

_ پس کو مشاوری که گفتی؟ میخوای یه دوتا در

و داف دیگه هم زنگ بزن بیان بساطت جور

شه…استغفرالله…

مانی با اخم ضربهای به شونهی محمد زد.

_ دست شما درد نکنه آقا محمد، من اهل اینجور

حرفا بودم؟ اومدی و نسازیا… دلت از جایی دیگه

پره که رو من خالی نکن داداش.

_ بسه مانی میگم یارو کو پس؟ اینو چرا آوردی

اینجا؟

مانی چشم غرهای بهش رفت و به آهویی که روی

مبل تک نفره نشسته بود و حواسش به اونها نبود

اشاره زد.

_ اوناها، یارویی که میگی همون خانوم محترمیه

که اونجا نشسته.

_ آهو رو آوردی؟ به عنوان مشاور؟ آره مانی؟

بازوش رو گرفت و سمت جلو هولش داد تا از

آشپزخونه بیرون کنه.

_ آره داداش. الکی نیاوردمش… روانشناسی

خونده، تازه داره ادامه هم میده. آمریکا هم با سودا

درس خوندهها… ضمنن داره مطب میزنه، پس

اینکارهس.

محمد پوفی کشید و با لبخندی که بسختی رو

صورتش نشونده بود رو به روی آهو نشست.

_ ممنون تشریف آوردید ولی بهتره بگم که من

حرفی راجب زندگیم با شما نمیزنم.

#پارت479

 

آهو تعجب کرد اما عقب نکشید.

_ میشه بدونم چرا؟

محمد پوزخند کجی زد.

_ چرا؟ ببخشید که شما دوست فاب زن منی!

مشخصه که طرف اونو میگیری، بعدم میری

حرفای منو میزاری کف دست سودا.

_ آقا محمد چرا بچگانه فکر میکنید؟ من محرم

رازهای شمام، درضمن درسته دوستشم ولی قرار

نیست حرفاتونو برم بگم یا حرفهای سودا رو به

شما بگم! منطقی فکر کنید لطفا، فقط اینجام تا به

حرفهاتون گوش بدم.

من میخوام به زندگی شما و سودا کمک بکنم!

کمی از موضعش کوتاه اومد.

مانی با اطمینان جلو اومد و پچ زد:

_ امیدوارم کنار بیاید، من میرم تا شما راحتتر

صحبت کنید.

سمت آهو برگشت و ادامه داد:

_ ِکی بیام دنبالت؟

آهو شونه بالا انداخت.

_ قبلش زنگ میزنم. ممکنه یه ساعتی بگم دیر

شه.

مانی سری تکون داد و از خونهی محمد بیرون

زد.

یک ربع بعد تاکسی زرد رنگ جلوی ساختمون

ایستاد.

چقدر دلتنگ این محله ، خیابون کوچه و این

ساختمون و این خونه و اون مردی که تو این خونه

وجود داشت بود…

کلید تو در انداخت و وارد شد.

بیدرنگ دکمهی آسانسور رو هم زد

دلش میخواست لحظهای که این خبر رو به محمد

میده قیافهش رو ببینه.

استرس مثل خوره به جونش افتاده بود.

دکمهی طبقهی چهارم رو فشرد و نفس عمیقی

کشید.

تو آیینهی آسانسور نگاهی به چهرهی خودش

انداخت.

چقدر چشمهاش گود رفته بود!

دم دمای ظهر و شاید هم عصر بود اما چون

مطمئن نبود محمد بیداره یا خواب، تو بیصداترین

حالت ممکن کلید رو تو در چرخوند.

خونه تو سکوت کامل بود و این یعنی یا محمد

خواب بود یا خونه نبود.

دم عمیقی گرفت.

دیگه بوی همیشگی نمیاومد!

تلخ لبخند زد…

هنوز قدمی به جلو برنداشته بود که با صدای محمد

و جملهای که از زبونش میشنید پاهاش میخ زمین

شد و نفس کشیدن از یادش رفت.

_ من از سودا گذشتم! سودا برام تموم شده، اونم

بخاطر کارهایی که کرد…

سرش گیج رفت و اشک دیدش رو تار کرد.

تموم شده بود؟

پس چطور اون با ذوق اومده بود تا خبر پدر

شدنش رو بهش بده تازه بعد از اون رفتار های

زننده محمد؟

بغضش رو فرو خورد.

زیر لب با خودش تکرار کرد:

_ محمد از من گذشت… گذشت ازم… اون ازم

گذشت…احمقم…خیلی احمقم..

هنوز شوک اول تموم نشده بود که با قدمی که به

جلو برداشت و دیدن شخص روبروی محمد شوک

دوم بهش وارد شد و بیشتر ماتش برد.

آهو!

آهو اینجا چیکار میکرد.

در کسری از ثانیه بدترین فکرها به ذهنش حجوم

آورد.

#پارت480

 

توی اون لحظه وقتی اون حرفارو از زبون محمد

شنیده بود اصلا سلامت فکری نداشت…

کلمهای که از دهن آهو بیرون اومد تو نطقه خفه

شد

_ ببینید من…

پاش به جاکفشی گیر کرد و نگاه هردو به سمت

سودا کشیده شد.

حالا هر سه نفر مبهوت بودن.

هر سه با سه فکر متفاوت.

محمد داشت به این فکر میکرد که سودا اینجا

چیکار میکنه…

آهو داشت به این فکر میکرد که سودا فکر بدی

نکنه.

و سودا دقیقا داشت فکر بدی میکرد، سودا داشت

به این فکر میکرد که اون حرف “میم” که تو

گوشی آهو بود محمد بوده!

سودا هیچوقت فکر نمیکرد اون شخص تو گوشیه

آهو ، محمد باشه اما حالا که با چشمهای خودش

دیده بود ناخوداگاه اون به ذهنش رسیده بود.

_ سودا عزیزم…

نذاشت آهو جملهش رو کامل کنه و با بدنی که از

عصبانیت و حرص میلرزید جلو رفت.

خیره به محمدی که مبهوت هنوز نشسته بود داد

زد:

_خودت خیانت کردی ولی به من تهمت زدی،

آفرین آقا محمد آفرین… احسنت… عالی بودی.

حتی میتونم بگم دست شیطون و از پشت

بستی…!

آهو و محمد هردو فقط نگاه میکردن چون انقدر

تو بهت بودن که نتونستن کلمهای حرف بزنن.

آهو زودتر به خودش اومد و از جاش بلند شد.

_ سودا بزار من برات توضیح…

عصبی سمت آهو برگشت و شمار اینکه چندمین

باره حرفش رو به نیمه قطع میکنه از دستش در

رفت.

نگاه خصمانهش باعث شد آهو جملهش رو نصفه

بزاره.

به هیچ عنوان تسلطی رو اعصابش نداشت.

سودا با حالی خراب برگهی آزمایش رو از کیفم

در میاره و سمت محمد پرت میکنه.

_ بفرما، اما حتی لیاقتشم نداری!

سودا با تاسف سری برای محمد تکون داد و با

پوزخندی مشهود پچ زد:

_ برات متاسفم!

سمت در رفت و در همین حال آهو از گیجی در

اومد، وقتی حرکتی از محمد ندید برگهای که روی

میز افتاده بود رو برداشت و سرسری نگاهی بهش

انداخت.

با خوندن هریک کلمه چشماش درشت تر میشد.

باورش براش سخت بود ، سودا حامله بود درحالی

که ادعا میکرد غیره ممکنه…

زود به خودش اومد و رو به محم ِد مبهوت گفت:

محمد سودا…سودا حاملهس!

اما دیگه دیر بود چون سودا از خونه بیرون زده

بود.

آهو سریع از خونه خارج شد و تا شاید به سودا

برسه اما آسانسور طبقهی دوم رو نشون میداد و

این یعنی سودا رفته.

خواست بره دنبالش اما متوجه پاهای برهنهش شد

و تند کفشهاش رو پا زد.

محمد مات و مهبوت هنوز همونجا ایستاده بود.

چرا اتفاقات اطرافش درک نمیکرد.

سودا به اون چی گفت؟ لیاقت چیو نداشت؟

جمله آخر آهو دوباره در ذهنش تکرار شد.

_سودا حاملهس .…سودا حاملهس…

و تازه معنیشو فهمید.

سودا حامله بود و این یعنی داشت پدر میشد

 

درحالی که همه بهش گفته بودن غیره ممکنه!

#پارت481

 

آهو که دنبال سودا رفته بود با رسیدنش به

پارکینگ در تازه بسته شد.

این یعنی زیاد هم فاصله بینشون نیست.

بخاطر دوییدنش چند باری تو راه سکندری خورد

اما سعی کرد خودش رو کنترل کنه.

سودا سر کوچه بود و اون وسط کوچه.

_ سودا… سودا وایستا.

توجهی نکرد و فقط اشکهاش بود که گونههاش

رو خیس میکرد.

به چی باید دلخوش میکرد؟

به بچه ای که تو دلش بود؟ به بابای بچه تو دلش؟

یا به زندگی نکبتبارش؟ شایدم به خدایی که

تازگی نگاهشم نمیکرد.

_ سودا با توام!

بالاخره آهو بهش رسید و بازوش رو گرفت اما

سودا سریع دستش رو کشید و جلوتر راه افتاد.

سودا عصبی بود نمیخواست حرف بزنه ، چون

میترسید حرف اشتباهی بزنه چون میترسید

قضاوت کرده باشه چون هنوزم به محمد اعتماد

داشت اما کمی با دیدن این صحنه عصبی شده بود

ونمیخواست زود قضاوت کنه.

آهو در ذهنش فکر میکرد چطور باید این دختر

سرتق که حالا بدبرداشت کرده بود رو مجاب

میکرد تا حرفهاش رو گوش بده.

_سودا به خدا اشتباه میکنی، اونطور که فکر

میکنی نیست، خب صبر کن لعنتی من دارم با تو

حرف میزنما!

دوباره دستش رو کشید و خواست از چهار راه رد

شه که صدای جیغ گوش خراش دویست و شیش

آلبالویی رنگ باعث شد مردم سر به سمتش

بچرخونن.

با قدرت زیاد و ضربهی کاری نه اما بازم هم

اونقدر اون ضربه قدرت داشت که سودا روی

زمین افتاد و آخی بیجون از بین لبهاش خارج

شد.

آهو نگران سمتش دویید و جلوش زانو زد.

_ سودا خوبی؟

_ خوبم… آخ دستم… فکر کنم شکست.

اما کاش دستش شکسته بود!

محمد از راه دور و به دو داشت سمتشون میاومد.

راننده که دختری جوون و کم سن و سال بود

سریع از ماشین پیاده شد.

_ خانوم حالتون خوبه؟ وای خدا… خوبید خانوم؟

فعلا که چیزی حس نمیکرد و سرش هم ضربهای

نخورده بود و این یعنی حالش خوب بود.

خواست بلندشه که عمیق زیر شکمش تیر کشید،

طوری تیر کشید که درد دستش رو فراموش کرد

و جیغ بنفشی کشید.

_ سودا چیشد؟

آهو نگران پرسید و سودا با وجود دردی که داشت

سعی کرد بلند شه که نگاهش به شلوار خونی

رنگش افتاد.

سرش گیج رفت و جون از پاهاش رفت که او

سریع زیر بازوش رو گرفت.

_ سودا این… این چیه؟

خون!

بعد از اتمام جملهی آهو ، محمد جمعیتی که در

عرض چند ثانیه جمع شده بودم رو کنار زد.

با دیدن آهو و سودا تو اون وضعیت ترس وجودش

رو گرفت و وقتی نگاهش به خونی که از سودا

میرفت افتاد رنگش پرید و با استرس قدمی به

جلو برداشت.

#پارت482

 

صدای پچ پچ مردم بد جور رو مخش بود.

_حالش خوبه؟ دختر جوونه خدا کنه چیزیش

نشه…_وای شلوارش خونیه نکنه حامله بوده؟

_ نه خدا نکنه ایشالله اگرم حاملس بچه چیزیش

نشه!

_ مرده شوهرشه؟ نگاه چرا همینجوری وایستاده

تماشا!

همهمه هر لحظه بیشتر میشد و سودا بیحالتر ،

درد زیر دلش بیشتر.

محمد تازه به خودش اومد سریع به طرفش رفت

کنارش نشست

_سودا خوبی؟ سودا ، واای یا علی دردت زیاده؟

تکون نخور…

سودا صورتش رو جمع کرده بود هیچ جوابی

نمیداد.

دست زیر زانوهاش انداخت و تو اون لحظه هردو

تمام اتفاقات گذشته رو انگار فراموش کرده بودن.

_ خوبی؟ خیلی درد داری؟ نگاه کن به من؟

بغض گرفته بود راه گلوشو…

سودا داشت جلوی چشمهاش درد میکشید و

خونریزی داشت و محمد تا حالا تو همچین

شرایطی گیر نیفتاده بود.

آهو داد زد:

_محمد تکونش نده خطرناکه بزار زنگ بزنیم

آمبولانس..

محمد بی اهمیت تند تند مردم رو کنار زد

_نمیشه داره درد میکشه میفهمی؟

انقدر عصبی بود که نمیدونست چیکار بکنه.

_آقا سوار ماشین بکنید ببریمش بیمارستان..

نگاهی به دختر جوونی که خودش به سودا زده بود

کرد

_درو باز کن..

دختر سریع در ماشینش رو باز کرد و با کمک

محمد سودارو سودار ماشین کردن.

محمد نگاهی به دخترک ترسیده انداخت و فهمید

که عمرا بتونه رانندگی بکنه

_من میشینم پشت فرمون..

دختر جوون تند تند سری تکون داد و خودش کنار

سودا نشست.

_سوئیچ رو ماشینه..

محمد ماشین رو دور زد و رو به آهو که نگران

نگاهشون میکرد گفت

_مدارکم کیف پولم همه چیزم تو خونست لطفا

اونارو بیارید.

آهو تند تند سرشو تکون داد و لب زد

_ببریدش بیمارستان… نزدیکترینه به اینجا

محمد بی هیچ حرفی سوار شد و گازش گرفت

رفت.

دختره توی کل راه حرف میزد و سعی داشت

توضیح بده که چه اتفاقی افتاده اما محمد هیچی

نفهمید و فقط نگاهش به سودایی بود که اشک

میریخت و ناله میکرد..

تو دلش ذکر میگفت و از خدا میخواست یه فرصت

دیگه بهش بده.

به کل فراموش کرده بود که سودا تهمت خیانت

زده و اونو مجبور به طلاق کرده.

انگار محمد اصلی تازه برگشته بود…

_سودا بخدا الان میرسیم… ببین منو!

قطره اشکی درشت از بین چشمهای سودا سر

خورد.

_ م… محمد.

_ جا ِن محمد فدات بشم الهی جان محمد!

حالا که تو این حال میدیدیش میفهمید باید قدرشو

میدونست.

میفهمید نباید از گل نازکتر بهش میگفت.

حتی اگر سودا اونو نمیخواست..

#پارت483

 

دردی شدید زیر شکم سودا پیچید و جیغ سودا رو

بلند کرد.

محمد از آیینه نگاهی به سودا انداخت و با ترس

پاش رو روی پدال گاز فشار داد.

به نزدیکترین بیمارستانی که آهو هم گفته بود

رسیدن.

زود از ماشین پیاده شده و تن سرد و خونی سودا

رو روی دستهاش بلند کرد و مدام زیر لب

قربون صدقهش میرفت تا آروم شه.

فراموش کرده بود رفتار این مدت اخیرش با سودا

رو…

فراموش کرده بود سودا بهش خیانت کرده..

پرستار و دکتر همراه یک برانکارد به طرفش

اومد و سودا رو روش گذاشتن.

دکتر نگاهی به شلوار خونی سودا انداخت

_ چیشده؟

_ماشین زده بهش ، دکتر زنم حاملس تروخدا یکار

بکنید..

سودا رو به بخش اورژانس منتقل کردن و اجازه

بیشتر جلو رفتن به محمد ندادن.

محمد با حال زاری روی زانو و کنار دیوار سر

خورد و نشست.

دستاشو توی موهاش کشید

_خدایا تو رو به همه امامات به همه پیامبرات قسم

میدم بلایی سر سودا و بچم نیاد…خودت میدونی

چقدر التماست کردم بچه بهم بده چقدر التماس

کردم زندگیم درست کن یه فرصت دیگه بهم بده…

قطره اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد.

دلش میخواست بشینه و مثل پسر بچه ها زار بزنه.

_سلام آقا ، چه نسبتی با خانم دارید؟

محمد زود اشکشو پاک کرد و سر بلند کرد نگاهی

به پرستار انداخت

_همسرمه

پرستار با لحنی که سعی داشت همدرد باشه لب زد

_اگر حالتون مسائد هست لطفا بیاید و فرم رو پر

بکنید.

محمد بی حال فقط سری تکون داد به دنبال پرستار

رفت.

بعد از پر کردن فرم خواست دوباره برگرده

سرجای قبلیش که صدای آهورو شنید

_آقا محمد..

محمد به طرف صدا برگشت.

آهو و مانی کنار هم به طرفش میومدن.

مانی خیلی سریع محمد در آغوش کشید

_چی شد داداش؟

_مانی سودا حاملس…

مانی همین چند دقیقه پیش این خبر از آهو شنیده

بود و سعی کرد همدردی بکنه.

_خبری از سودا نشد؟

_نه مستقیم بردنش تو یه اتاق خبریم ندادن..

آهو با عذاب وجدان خودش رو به دیوار تکیه زد

دستشو روی سرش گذاشت

_همش تقصر من شد ، نباید نباید میومدم…من

فقط میخواستم رابطتونو درست کنم…سودا بهم

گفت بهش شک کردی گفت تهمت زدی مانی گفت

میخواید با مشاور حرف بزنید منم گفتم بهترین

فرصت تا حرفاتونو بشنوم و سوتفاهم از بین ببرم

و حقیقتارو بگم…

#پارت484

 

محمد نگاهشو به آهو دوخت…

چیو میخواست بگه؟ مکه حقیقت غیر از این بود

که سودا حتی وقتی با محمد بود به رادمان حس

داشت؟

_چیو میخواستی بگی؟

آهو اشک ریخت لب زد

_محمد ، سودا هیچوقت به تو خیانت نکرد ،

لامصب چرا یه بار درست بهش گوش نکردی؟

سودا حقیقت رو بهت گفت ، اون تماسایی که تو

ازشون دم میزنی و میگی خیانت رویاهای سودا

بودن که بخاطر تو ردشون کرد.

میدونی چندماهه اون شرکت لعنتی به سودا زنگ

میزنه و التماسش میکنه تا بره براشون کار بکنه و

سودای احمق بخاطر تو بخاطر اینکه میدونست تو

قبول نمیکنی باهاش بری ازشون خیلی ساده

گذشت…

آهو واقعا عصبی شده بود و کنترل صداش دست

خودش نبود

_تو واقعا لیاقت سودارو نداری ، اون یواشکی با

اون همه ذوق برای تولدت خرید میکرد و برای

من تعریف میکرد که قراره شب تولدش اینکارو

بکنم این حرفارو بزنم و بعد توی بی لیاقت بدون

اینکه حتی به حرفاش گوش بدی گفتی جدا بشیم؟

خیلی سعی کرده بودم بهت احترام بزارم اما دیگه

تموم شد ، الان حتی از خودمم بدم میاد که باعث

شدم سودا به این روز بیوفته…

محمد فقط به آهو نگاه میکرد ، این حرفارو از

زبون سودا هم شنیده بود و باور نکرده اما حالا

قرار بود باور بکنه؟

آهو انگار از چشمای محمد خوند که هنوزم باور

نداره.

پوزخندی زد و گوشیشو از جیبش در آورد بعد

جند دقیقه ور رفتن گوشیو طرف محمد گرفت

_بخون…

محمد گیج نگاهی به گوشی انداخت از دست آهو

گرفت.

با خوندن هر یدونه پیام و با دیدن عکسا حالش

خرابتر میشد..

آهو پیام های سودا که براش از کادویی که خریده

تا لباسی که قرار بود بپوشه رو با ذوق براش

تعریف کرده بود.

_پس…پس چرا خودش اینارو نشونم نداد؟

آهو گوشیو از دستش بیرون کشید و کنایه وار لب

زد

_فرصت دادی؟ اصلا ازش خواستی اثبات بکنه؟

یا شایدم یهو مثل یه دستمال کاغذی مچالش کردی

انداختی دور؟ تو واقعا یه آدم بی لیاقت و اشتباهی

برای سودا…

_آهــو

مانی با لحن جدی صداش کرد و بهش فهموند که

داره زیاده روی میکنه اما آهو واقعا از دست

مردی که داشت زندگی دوستش رو خراب میکرد

عصبانی بود.

با خروج از قسمتی که سودا داخلش بود محمد

سریع به طرفش رفت.

_آقای دکتر حال همسرم چطوره؟

دکتر نگاهی به محمد نگران و هول کرده انداخت

لب زد

_نگران نباشید خداروشکر خونریزیش قطع شد.

محمد با خوشحالی خداروشکری گفت.

حالا نوبت بچه ای بود که تازه وارد زندگیش

میشد.

_حال بچم چطوره؟

دکتر دستی روی شونه محمد گذاشت لب زد

_همکارم که متخصص هستش الان بالاسر

همسرتونن ایشالله حال بچتون هم خوبه..

#پارت485

 

#سودا

با احساس سوزش دستم چشمام باز کردم.

نور کمی اذیتم میکرد اما کم کم چشمم عادت کرد.

نگاهی به اطرافم انداختم.

گیج بودم اول نفهمیدم کجام…

_اینجا کجاست؟

_تصادف کردی آوردنت بیمارستان عزیزم.

با شنیدن صدای دختر جوونی سرشو به طرف

صدا برگردوند.

از لباسش مشخص بود پرستاره..

داخل سرمی که به دستم وصل بود چیزی وارد

کرد و به طرف در رفت

_به همراهات خبر بدم بهوش اومدی خیلی نگرانت

بودن.

حرفی نزدم ، هنوز درک کاملی از اطرافم نداشتم.

دونه دونه اتفاقات از ذهنم گذشت..

به خونه رفتم ، محمد و آهورو با هم دیدم ، از

خونه بیرون زدم ، میخواستم از خیابون رد بشم که

ماشین زد بهم…محمد منو تا بیمارستان آورد و

دیگه بقیش سیاهی بود…

سعی کردم توی جام بشینم اما زیر دلم و کمرم تیر

کشید…

ناله ای کردم دوباره خوابیدم.

دستم روش شکمم گذاشته بودم تا دردم آروم بشه

که همون لحظه در اتاق باز شد.

نگاهم به طرف در چرخید.

محمد آهو و پشتشون مانی ایستاده بود.

به چشمای سرخ محمد خیره شدم.

چشمای سبزش حالا تیره شده بود.

توی نگاهش هزارتا حرف بود اما انگار ته

نگاهش پشیمونی بود یا شایدم من اینجوری حس

میکردم.

به همدیگه زل زده بودیم و هیچکدوم حرفی

نداشتیم.

آهو زودتر به خودش اومد و منو تو آغوشش کشید

_سودا خداروشکر خوبی خیلی نگرانت شدم.

بی تفاوت فقط تو بغلش بودم.

نمیدونستم فکرای تو سرم درست بود یا نه..

من حتی مطمئن نبودم اونا به من خیانت کردن یا

نه..

نمیخواستم مثل محمد قضاوت کنم یا تهمت بزنم

حتی اون لحظه ای که از خونه بیرون زدم به

همین فکر میکردم و چون خیلی عصبی بودم خون

به مغزم نرسید و اون حرفارو زدم…

محمد و مانی هم داخل شدن.

مانی نزدیک شد و با لبخند لب زد

_حالت بهتره؟

سری تکون دادم و تشکر کردم.

انتظار داشتم محمد هم حرفی بزنه اما فقط سکوت

کرده بود و نگاهم میکرد.

نگران بودم ، نگران بچه ای که امروز از

وجودش با خبر شده بودم.

_بچم…حالش خوبه؟

بالاخره حرف زد ، بالاخره صدای گرفتشو شنیدم

_هنوز دکتر چیزی نگفته…

دستم روی شکمم گذاشتم.

خدایا لطفا چیزیش نشه ، اون الان تنها چیزیه که

میتونه منو خوشحال بکنه..

#پارت486

 

همه توی سکوت بودن که تقه ای به در خورد و

خانم مسنی که بهش میخورد ۴۶ ۴۵سالش باشه

وارد شد.

سلام کوتاهی کرد و خودشو معرفی کرد بعد به من

نزدیک شد.

_خب عزیزم حالت چطوره؟ بهتری؟ درد داری؟

_بهترم اما زیردلم یکم درد میکنه.

سری تکون داد و جواب داد

_عادیه بخاطر ضربه ای که وارد شده ، براتون

مسکن زدن یکم دیگه آروم میشه…

_خانم دکتر ، حال بچم چطوره؟

دکتر لبخندی زد

_نگران نباش عزیزم خداروشکر بچه سالمه و ما

فعلا هیچ مشکلی ندیدیم…

با شنیدن حرفاش خیالم راحت شد و نفس آسوده ای

کشیدم که لب زد

_اما بازم نمیشه دقیق حرفی بزنیم ، ضربه باعث

خونریزی شدید شده بود و به سختی جلوشو گرفتیم

و هنوز ممکنه خطر سقط وجود داشته

باشه…توصیه میکنم فعلا استراحت مطلق باشید و

از هر استرس و هیجانی دور بمونید…

با دقت به حرفای دکتر گوش کردم خودم لعنت

فرستادم که به خونه رفتم.

اگر نمیرفتم این اتفاق نمی افتاد و بچه ای که هنوز

دقیق نمیدونستم چندماهشه انقدر به خطر نمی

افتاد..

دکتر نگاهی به محمد و مانی انداخت لب زد

_پدر بچه کدومتونه؟

محمد یک قدم جلو اومد.

دکتر لبخندی بهش زد و گفت

_چشمات چرا سرخ آقای پدر؟ نگران نباش هم

حال مادر خوبه هم فسقلیتون… اگر بخواید میتونید

بچتونو ببنید..

زیرچشمی نگاهم به محمد دوختم.

میدیدم وقتی دکتر گفت آقای پدر لحظه ای چشمش

برق زد اما کوتاه بود.

حالا به من زل زده بود تا ببینه قبول میکنم یا

نه…

_من میخوام.

دکتر سری تکون داد و لب زد

_باشه گلم به پرستار میگم سرمت تموم شد بیارتت

اتاق سونوگرافی..بعدشم میتونی مرخص بشی.

تشکری از دکتر کردیم و با تاکید چند نکته از اتاق

بیرون رفت.

آهو با خوشحالی لبخندی زد

_خداروشکر حاله بچه هم خوبه..

حرفی نزدم و حتی نگاهشم نکردم.

آهو متوجه سری رفتارم شد و دیگه حرفی نزد.

اتاق توی سکوت کامل فرو رفته بود که گوشی

مانی زنگ خورد.

ببخشیدی گفت و گوشه ای از اتاق رفت حرف زد.

بعد از چند دقیقه برگشت و با لحن شرمنده ای گفت

_یه مشکلی توی شرکت پیش اومده من باید برم

اشکالی نداره؟

نگاهش سمت من بود و میفهمیدم داره از من

میپرسه تا بدونه ناراحت میشم یا نه..

#پارت487

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 130

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مبینا نصب
8 ماه قبل

پارت بعدیی کی میادددد پسسسس

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x